شیعه منتظر

مطالب جالب و خواندنی

شیعه منتظر

مطالب جالب و خواندنی

امیرالمومنین علی علیه السلام

لبخندهای امیرالمومنین علی علیه السلام

اولین مرد مسلمان

روزی امیر مؤمنان علی علیه السلام چنان شادمانه خندید که دندانهای مبارکش آشکار شد. دوستان امام علیه السلام تا آن روز ندیده بودند که او چنین با نشاط بخندد، پس از این خنده زیبا،‌امام علیه السلام به مناجات با پروردگار پرداخت و گفت: «خدایا!‌ در میان این امت،‌من جز رسول خدا بنده ای را نمی شناسم که پیش از من تو را پرستیده باشد.»

اشتباه قنبر

قنبر – خادم امام علی علیه السلام – به خدمت آن حضرت رسید و عرض کرد: «ای امیر مؤمنان!‌ برخیزید که من چیز خوبی برایتان کنار گذاشته ام.» حضرت با تعجب فرمود: «وای بر تو،‌ چه چیزی؟!» قنبر گفت: «شما حالا بیایید». امام علیه السلام برخاست و همراه قنبر به خانه رفت. وقتی در خانه را باز کرد با صحنه عجیبی رو به رو شد. کیسه بزرگی پر از پیاله های طلا و نقره در وسط خانه قرار داشت. قنبر با خوشحالی عرض کرد: «ای امیر مؤمنان!‌ من دیدم که شما همه چیز را بین مردم تقسیم می کنید. گفتم این را از بیت المال برایتان کنار بگذارم.»

قنبر خیال میکرد که با این کار امام را خوشحال خواهد ساخت؛‌ اما امیر مؤمنان علیه السلام سخت ناراحت شد و فرمود:‌«وای بر تو ای قنبر!‌ می خواهی آتشی بزرگ را وارد خانه من کنی؟!» آنگاه شمشیرش را بیرون آورد و آن کیسه را شکافت و پس از دعوت مردم، ظرفهای طلا و نقره را در میان آنها تقسیم کرد. بعد به بیت المال رفت و بقیه اموال را هم به مسلمانان داد. در گوشه بیت المال هنوز خرده وسائلی مثل نخ و سوزن باقی مانده بود. حضرت دستور داد که هر کس مقداری از آنها را نیز بر دارد. مردم که با گرفتن آن همه طلا و نقره حسابی سیر شده بودند،‌ عرض کردند: «ما نیازی به این وسائل نداریم.»

امام علیه السلام لبخندی زد و فرمود:‌«باید خوب و بد بیت المال را با هم بر دارید.»

فرشتگان خدمتگزار فاطمه اند

سلمان به خدمت حضرت فاطمه علیهما سلام رسید. دختر گرامی پیامبر در حال آرد کردن جو با آسیای دستی بود. به خاطر کار زیاد،‌ دستش زخم شده بود و از دسته ی آسیا خون می چکید. حسین علیه السلام هم در گوشه ای از اتاق ها تنها مانده بود و از گرسنگی بی تابی می کرد.

سلمان از دیدن این صحنه سخت متاثر شد و با خود گفت:‌«چرا باید دختر عزیز رسول الله (ص) آن قدر کار کند که دستش زخم شود و در حالی که کودکش ناآرام است،‌باز هم به کار ادامه دهد.» او به فاطمه علیها السلام عرض کرد:‌ «ای دختر رسول خدا!‌ به اندازه ای که فعلاً‌ برایت کافی باشد آرد کرده ای. فضه هم که اینجاست،‌ از او کمک بگیر.»

- رسول خدا به من سفارش کرده که فضه یک روز در میان کار خانه را انجام دهد. نوبت او دیروز بود.

- پس بگذار من جو را آسیاب کنم یا حسین را برایت آرام سازم؟

- من حسین را بهتر آرام می کنم. تو جو را آسیاب کن.

سلمان تا هنگام نماز به فاطمه کمک کرد و موقع نماز به مسجد رفت تا به امامت رسول خدا نماز بخواند. پس از نماز، سلمان همه آنچه را که در خانه فاطمه دیده بود برای علی تعریف کرد. علی علیه السلام از شنیدن این ماجرا خیلی ناراحت شد و با چشمی گریان از مسجد بیرون رفت. اندکی بعد علی علیه السلام به مسجد بازگشت و با چهره ای شاد و خندان خدمت پیامبر رسید. رسول خدا پرسید:‌ «چرا می خندی؟» علی علیه السلام عرض کرد: «نزد فاطمه که رفتم،‌ دیدم او به پشت دراز کشیده و حسین و نیز در آغوش او خوابیده و سنگ آسیا هم بدون آنکه دستی آن را حرکت دهد می چرخد.»

رسول خدا لبخندی زد و فرمود:‌ « ای علی!‌ آیا نمی دانی خداوند فرشتگانی دارد که در زمین می چرخند و تا قیام قیامت به محمد و آل محمد خدمت می کنند.»

فرود از پشت بام کعبه

پس از فتح مکه در سال هشتم هجری،‌ رسول خدا همه بت هایی را که در خانه کعبه بود شکست. تنها بت سالم در مسجد الحرام،‌ بتی بود که بر پشت بام کعبه قرار داشت. پیامبر تصمیم گرفت آن را بشکند. برای این کار،‌ علی را روی شانه های خود قرار داد و وی رابه بالای کعبه فرستاد. هلی بت را گرفت و از پشت بام خانه خدا بر زمین انداخت. بت تکه تکه شد و بدین ترتیب خانه خدا از وجود آثار شرک و کفر جاهلیت پاک گردید.

علی که هنوز بالای کعبه بود،‌ برای پایین آمدن،‌ به ناودان آویزان شد و بر زمین پرید. پایش که به کف مسجد رسید. لبخند زد.

رسول خدا فرمود:‌ «ای علی! خدا همیشه لبهایت را خندان سازد،‌ چرا خندیدی؟!» علی عرض کرد: «ای رسول خدا!‌ از این خندیدم که من خود را از بالای کعبه بر زمین انداختم،‌ ولی درد و رنجی احساس نکردم».

پیامبر فرمود:‌«در حالی که محمد تو را بالا برد و جبرئیل تو را پایین آورد،‌ چرا احساس درد و رنج کنی؟»

لبخند پیروزمندانه

در یکی از روزهای جنگ طولانی «صفین» امام علی علیه السلام رو به لشکر معاویه کرد و با صدای بلند چندین بار معاویه را صدا زد. معاویه به سربازانش گفت: «از او بپرسید چه کار دارد؟»‌ سربازان معاویه پیغام وی را به امیر مؤمنان رساندند. حضرت فرمود: دوست دارم خودش را ببینم و چیزی به او بگویم.» معاویه و مشاورش – عمر و عاص – از میان لشگر گذشتند و در برابر امام ظاهر شدند. نزدیکتر که آمدند، امام علیه السلام به معاویه فرمود:‌ «وای بر و تو!‌ برای چه مردم را به خاطر اختلافی که بین من و توست می کشی ( و باعث می شوی که) گروهی،‌ گروهی دیگر را به قتل رسانند. به مبارزه با من تن ده تا هر کدام که کشته شدیم، حکومت از آن دیگری باشد (و دیگر،‌ مردم بی گناه کشته نشوند.)»

معاویه رو به عمر و عاص کرد و گفت: «نظر تو در این باره چیست؟» عمر و عاص گفت: «این مرد حرف منصفانه ای می زند و بدان که اگر از او بترسی ( و درخواستش را نپذیری) تا روزی که عربی روی زمین زندگی می کند، ننگ و عار بر تو و نسل تو خواهد بود.» از سخن شیطنت آمیز عمر و عاص،‌ معاویه خیلی ناراحت شد؛‌ چون عمرو عاص آشکارا او را به هلاکت و نابودی تشویق می کرد. معاویه می دانست که اگر در برابر امام علیه السلام قرار گیرد سرانجامی جز مرگ نخواهد داشت. برای همین به عمر و عاص گفت:‌ «ای عمر و عاص!‌ کسی مانند من فریب نمی خورد. به خدا قسم هرگز دلاوری به جنگ پسر ابوطالب نرفته مگر آنکه علی،‌ زمین را از خون او سیراب کرده است.» معاویه این را گفت و همراه عمرو عاص به پناهگاه خود در میان لشگر رفت.

با بازگشت ذلیلانه معاویه، لبخندی پیروزمندانه بر لبهای امام علی علیه االسلام نقش بست.

میلاد علی علیه السلام

«فاطمه بنت اسد» نه ماه برای تولد فرزندش انتظار کشید و وقتی درد زایمانش گرفت،‌ به مسجد الحرام رفت و با خدا اینگونه مناجات کرد:‌«پروردگارا!‌ من به تو و پیامبران تو و کتابهایی که تو فرستاده ای ایمان دارم و سخن جدم ابراهیم علیه السلام – هم او که این خانه را بنا نهاد – (در یگانگی تو) تصدیق می کنم. پس به حق کسی که این خانه را ساخت و به حق فرزندی که در شکم دارم،‌ زایمان را بر من آسان پس از این مناجات،‌ دیوار کعبه شکافت و فاطمه بنت اسد،‌ وارد کعبه شد و دیوار،‌ دوباره به حالت اولش برگشت.

سه روز از این ماجرای حیرت انگیز گذشت و در روز چهارم،‌ فاطمه بنت اسد – در حالی که فرزندش علی را در آغوش داشت – از خانه خدا بیرون آمد و یکراست به سوی خانه خود رفت. ابوطالب از دیدن پسرش خیلی خوشحال شد. به اذن خدا، علی علیه السلام زبان باز کرد و به پدر سلام داد.

وقتی رسول خدا برای دیدن پسر عموی نو رسیده اش آمد،‌ علی علیه السلام از خوشحالی تکانی خورد و به پیامبر لبخندی زد و گفت: «سلام بر تو ای رسول خدا!»

زهد علوی

آن روز امام علی علیه السلام روزه بود. قنبر افطار ساده ای از آرد و شکر تهیه کرد و بعد از آنکه علامتی مثل مهر روی آن گذاشت، به خدمت امیر مؤمنان رسید.

در همان هنگام امام علیه السلام مهمانی داشت. مهمان حضرت که افطار مهر شده امیر مؤمنان علیه السلام را دید عرض کرد:‌ «ای امیر مؤمنان!‌ این کار شما بخل است. آیا ظرف غذایتان را مهر می کنید (که کسی از آن بر ندارد؟!)»

امام علی علیه السلام لبخندی زد و فرمود: «شاید هم علت دیگری دارد. من دوست ندارم چیزی در شکمم فرو ببرم که نمی دانم از کجا آمده است (و حلال و حرام آن معلوم نیست.)»‌آنگاه مهر ظرف را برداشت و افطارش را بیرون آورد و مقداری هم برای مهمان خود کشید. 



شمه ای از فضایل و معجزات امام علی (ع) نگاه کلی :

نام مبارک : علی (علیه السّلام)

لقب معروف : امیر المومنین (علیه السّلام)

کنیه شریف : ابوالحسن (علیه السّلام)

نام پدر : ابوطالب بن عبدالمطلب (علیه السّلام)

نام مادر : فاطمه بنت اسد (سلام الله علیها)

محل ولادت : کعبه

تاریخ ولادت : جمعه ، سیزدهم رجب سی سال پس از عام الفیل

محل شهادت : مسجد کوفه

تاریخ شهادت : شب جمعه ، بیست و یکم ماه مبارک رمضان سال چهلم هجری

نام قاتل : عبدالرحمن بن ملجم مرادی

حرم مطهر : نجف اشرف

مدت امامت : سی سال که بیست و پنج سال آن در ایام غضب خلافت گذشت

مدت عمر : شصت و سه سال و دو ماه و هفت روز

القاب آن حضرت :

بیش از هزار لقب از جمله آنها ؛ یعسوب الدین ، ام المسلمین ، قاتل الناکسین و القاسطین و المارقین ، قائد غرّ المحجلین ، مرتضی ، رئیس الموحدین ، نفس الرسول ، امن الرسول ، زوج البتول ، سیف الله ، امیر البرره ، قاتل الفجره ، صاحب اللواء ، قسیم الجنه و النار ، سید العرب ، عین الله الناظره ، مظهر العجائب ، والد السبطین ، اسد الله الغالب ، کلام الله الناطق ، المحامی عن حرم المسلمین

کنیه های آن حضرت :

ابو تراب ، ابو الائمه ، ابوالحسن ، ابوالحسین ، ابوالحسنین ، ابوالریحانتین ، ابو النورین .

برادران آن حضرت به ترتیب سن : طالب ، عقیل ، جعفر طیار

خواهران آن حضرت : فاخته که کنیه اش ام هانی بود و حضرت رسول اکرم از خانه او به معراج تشریف بردند و دیگری جمانه بود .

شمه ای از فضایل و معجزات آن حضرت:

جماعتی حدیث کرده اند از فاطمه بنت اسد (سلام الله علیها) مادر آن حضرت که فرمود چون امیرالمومنین علی (علیه السّلام) متولد شد او را در پارچه ای سخت پیچیدم علی (علیه السّلام) تلاش کرد و آن را پاره ساخت من پارچه را دو لایه و سه لایه نمودم باز آن را پاره نمود، تا گاهی که شش لایه کردم ((پارچه هابعضی از حریر و بعضی از چرم بود)) چون آن حضرت را در لای آن پارچه پیچیدم باز تلاش تمود آن پارچه را پاره کرد و آنگاه فرمود: (( مادر دستهای مرا نیند که می خواهم با انگشتانم حمد و ثنای پروردگار را به جای آورم. ))

*******

روایت شده که وقتی خالد با لشگر خویش امیر المومنین علی (علیه السّلام) را در اراضی خود دید ، اراده جسارتی نمود آن حضرت او را از روی اسب پیاده کرد و به جانب آسیای حارث بن کلده کشانید ، میله آهنین آن آسیاب را بیرون آورد و مثل طوقی بر گردن او انداخت ، تمامی اصحاب خالد از آن حضرت ترسیدند خالد نیز آن حضرت را قسم داد که : مرا رها کن . حضرت او را رها کرد ، در حالی که آن میله آهنین مثل قلاده به گردن او بود ، تا این که نزد ابوبکر رفت ، ابوبکر آهنگر را فرمان داد تا طوق را از گردن خالد بیرون کند . آهنگر گفت : ممکن نیست مگر این که به آتش بریده شود و خالد تاب آهن گداخته را ندارد و هلاک می شود و همچنان آن قلاده بر گردن خالد بود و مردم از دیدن او می خندیدند . تا حضرت امیر المومنین علی (علیه السّلام) از سفر خویش برگشتند ، پس به نزد آن حضرت رفتند و شفاعت خالد را نمودند آن حضرت قبول فرمود و آن طوق را مثل خمیر قطعه قطعه کرد و بر زمین ریخت .

*******

اما قصه فشار دادن آن حضرت خالد را به دو انگشت سبابه و وسطی در قضیه مامور شدن خالد به کشتن آن حضرت معروف است آنگاه که خالد تصمیم قتل حضرت را نمود و با شمشیر به مسجد آمد و در نزد حضرت مشغول نماز شد تا پس از سلام نماز ابی بکر آن حضرت را بکشد ، ابوبکر در تشهد فکر بسیاری در این امر نمود و پیوسته تشهد را مکرر می خواند تا نزدیک شد که آفتاب طلوع کند . آنگاه پیش از سلام گفت : ای خالد ! آنچه را مأمور شدی انجام مده و سلام نماز را داد .

حضرت پس از نماز از خالد پرسید به چه مأمور بودی ؟ گفت به آنکه گردنت را بزنم ، فرمود : آیا این کار را انجام می دادی ؟ گفت : بلی به خدا سوگند اگر ابواکر مرا نهی نمی کرد انجام می دادم ، سپس حضرت او را گرفت و بر زمین زد و طبق روایات دیگر او را با دو انگشت وسطی سبّابه فشاری داد که خالد در جامه خود پلیدی کرد و نزدیک شد به هلاکت برسد ؛ تا این که آن حضرت با شفاعت عبّاس عموی خویش از او دست برداشت .

*******

قضیه ثعبان (( مار بزرگ )) : چنان است که روزی حضرت امیر المومنین علی (علیه السّلام) بر منبر کوفه خطبه می خواند که ثعبانی در پیش منبر ظاهر شد و به آهنگ امیرالمومنین علی (علیه السّلام) بر فراز شد . مردمان ترسیدند و مهیای دفع آن شدند ، حضرت اشاره کرد که به حال خود باشید ، سپس آن ثعبان به نزدیک آن حضرت آمد . حضرت سر مبارک را به جانب او برد و او دهان خود را بر گوش آن حضرت نهاد و صیحه ای زد و از مکان خود نازل شد و مردم ساکت و متحیّر بودند و امیر المومنین علی (علیه السّلام) لبهای مبارک خود را حرکت داد و ثعبان گوش می کرد سپس پایین آمد و از دیده ها غائب شد . آنگاه امیر المومنین علی (علیه السّلام) به خطبه خویش بازگشت نمود و بعد از فراغ از خطبه و نزول از منبر مردم نزد آن حضرت جمع شدند و از حال ثعبان پرسیدند . حضرت فرمود حاکمی از حکّام جنیان بود . قضیه ای بر او اشتباه شده بود ، نزد من آمد از من سوال کرد من حکم را یاد او دادم دعا کرد و رفت .

*******

از امیر المومنین علی (علیه السّلام) پرسیدند : کیست که پدر ، قبله و قوم خویش نداشت ؟ حضرت فرمود : کسی که پدر نداشت عیسی ، آن که قوم و خویش نداشت ، آدم و جایی که قبله نداشته و ندارد کعبه ، خانه خداست .

باز پرسیدند : چه گوری است که صاحب خود را حرکت داد ؟ حضرت فرمود : شکم ماهی است که خدا حضرت یونس (علیه السّلام) را در آن حبس کرد .

*******

مردی از امیر المومنین علی (علیه السّلام) پرسید خدا چه دارد و چه ندارد ؟ چه پیش او نیست و چه نمی داند ؟ حضرت فرمودند : اما آن چه ندارد شریک و چیزی که پیش او نیست ستم است و چیزی را که نمی داند ، گفته شما یهود است که عزیز را پسر خدا می دانید ، چون خداوند کسی را فرزند خود نمی شناسد . مرد چون این پاسخ ها را شنید گفت: به یگانگی خدا و رسالت حضرت محمد (ص) و ولایت شما گواهی می دهم.

*******

گروهی از یهود نزد عمر آمدند و گفتند : (( تو جانشین پیغمبری ، ما آمده ایم از تو چیز هایی بپرسیم ، اگر جواب گفتی به تو ایمان می آوریم و پیرویت می کنیم . )) عمر گفت : بپرسید ! گفتند : ما را از قفل و کلید آسمان و کسی که همراهان خود را ترساند و 5 چیزی که در رحم خلق نشده اند و یک و دو ........ تا دوازده آگاه کن . عمر ساعتی به فکر فرو رفت و سپس گفت : چیزی از عمر پرسیده اید که نمی داند. امیر المومنین علی(علیه السّلام) سولات شما را پاسخ می دهد. کسی را نزد علی (علیه السّلام) فرستاد، وقتی که حضرت تشریف آوردند، عمر گفت: این یهودیان سوالاتی را از من پرسیدند که من پاسخ آن ها را نمی دانم و تعهد کردند که اگر به آنها جواب داده شود مسلمان شوند.امیرالمومنین علی (علیه السّلام) به یهودیان فرمود: سوالات شما چیست؟

سوالات خود را به حضرت گفتند. حضرت فرمود: قفل آسمان شرک به خداست و کلید آن ((لا اله الا اللّه)) است و آن که همراهان خود را ترسانید مورچه سلیمان است. پنج چیزی که در رحم خلق نشده اند ((آدم، حوّا، عصای موسی، قوچ ابراهیم، شتر صالح)) اما یکی خدا، دو تا آدم و حوّا، سه تا جبرئیل اسرافیل و میکائیل، چهار تا تورات، انجیل، زبور و فرقان، پنج تا نمازهای پنج گانه اند، شش تا مدتی زمان خلقت آسمان ها و زمین است، هفت تا هفت آسمان است، هشت تا هشت فرشته اندکه در عرش هستند، نه تا نه آیه فرستاده بر موسی ، ده تا ده وعده است که خدا به موسی داد که اول ، سی شبانه روز بود بعد آن را به ده تمام کرد، یازده تا خواب یوسف بود که به پدرش یعقوب گفت: من در خواب یازده ستاره دیدم و دوازده تا چشمه هایی است که خدا به موسی فرمود: عصایت را به سنگ بزن و از آن دوازده چشمه آب جوشید. یهودیان همگی به یگانگی خدا و رسالت پیغمبر اسلام و ولایت آن حضرت اعتراف کردند و مسلمان شدند .

*******


جوانی در مدینه فریاد می زد : ای خدایی که بزرگترین داوری ! میان من و مادرم داوری کن . عمر او را دید و گفت : چرا ه مادرت نفرین می کنی ؟ جوان گفت : او نه ماه مرا در شکم خود نگه داشته است ، دو سال نیز شیر داده ، حالا که بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخیص می دهم ، مرا از خود دور کرده و می گوید : تو فرزند من نیستی . عمر رو به زن کرد و گفت : این جوان چه می گوید ؟ زن گفت : به خدا قسم این جوان را نمی شناسم و نمی دانم از چه خانواده ای است ، او دروغ می گوید و می خواهد مرا رسوا سازد ، من دختری از قریش هستم و تا کنون ازدواج نکرده و باکره ام . عمر گفت : بر ادعای خود گواه داری ؟ زن گفت : آری برادران قبیله من بر این امر گواه هستند .

چهل نفر پیش آمدند و گواهی دادند این جوان دروغ می گوید و می خواهد این زن را در قبیله اش رسوا کند. او دختری از قریش است و هنوز ازدواج نکرده و باکره است . عمر گفت : جوان را به زندان ببرید تا از گواهان بازپرسی به عمل آورم ، اگر شهادتشان درست بود ، جوان را حد افترا ( نسبت زنا ) بزنم . او را به طرف زندان بردند ، امیر المومنین علی (علیه السّلام) در راه آنها را دیدند ، جوان فریاد زد : ای پسر عمّ پیغمبر من جوانی مظلومم . و ماجرای خود را برای عمر تعریف کرد . امیر المومنین علی (علیه السّلام) فرمود : او را نزد عمر برگردانید . او را برگرداندند . عمر گفت : چرا او را برگرداندید ؟ گفتند : علی دستور داد او را نزد تو برگردانیم و تو خود گفته ای در هیچ کاری با علی مخالفت نکنید . در این گفتگو بودند که امیر المومنین علی(علیه السّلام) وارد شدند . مادر جوان را حاضر کردند ، علی به جوان فرمود : چه می گویی؟

او مطلب خود را با علی در میان گذاشت . امیر المومنین علی(علیه السّلام) از عمر اجازه داوری خواست ، عمر گفت : چگونه اجازه ندهم در صورتی که پیغمبر فرمود : داناترین شما علی است . آن حضرت رو به زن کرد و فرمود : شاهد داری ؟ زن چهل گواه خود را خواست آنان نیز شهادت دادند . آن حضرت به آن زن فرمود : آیا سرپرست داری ؟ زن گفت : بله اینان برادران قبیلگی من هستند و سرپرستی من را بر عهده دارند . علی (علیه السّلام) رو به آنها کرد و فرمود : اجازه می دهید ؟ درباره شما و خواهرتان حکم کنم ؟ آنها گفتند : آری ، حضرت فرمود : خدا و حاضران را گواه می گیرم که این زن را به ازدواج این جوان به مهریه چهارصد درهم از مال خود در آورم . و فرمود : قنبر پول را بیاور ، قنبر غلام آن حضرت پول را حاضر کرد . حضرت پول را به جوان داد و فرمود : آنها را در دامن زنت بریز !

جوان پول را در دامن زن ریخت ، زن فریاد زد : می خواهی مرا به فرزندم تزویج کنی ؟! این فرزند من است ! برادرانم مرا به نکاح مرد بت پرستی در آوردند ، این پسر از او به وجود آمد . وقتی که رشد کرد و به سن جوانی رسید و به من امر کردند که او را فرزند خود ندانم این پسر من است و دلم برایش شور می زند . آن گاه دست جوان را گرفت و به راه افتاد . عمر فریاد زد : اگر علی نبود عمر به هلاکت می رسید .

*******


دو زن در عهد خلافت غصبی عمر بر سر کودکی نزاع داشتند . هر یک کودک را بدون شاهد فرزند خود می دانستند عمر نمی دانست که چه حکمی کند ، به امیر المومنین علی (علیه السّلام) متوسل گردید تا خاطرش را از این پیشامد آسوده سازد . حضرت هر دو را خواند و اندرزشان داد و از خدا ترسانید ، ولی اثری نبخشید ، و بر نزاع خود باقی ماندند . آن حضرت چون دید دست از جدال بر نمی دارند فرمود : ارّه ای به من بدهید . گفتند : ارّه را برای چه می خواهید ؟! حضرت فرمود : می خواهم کودک را به دو نیم کنم و به هر یک نیمی از کودک را بدهم ! یکی از آنها در برابر حکم ساکت ماند . ولی دیگری فریاد می زد و می گفت من از حق خود گذشتم و کودک را به او بخشیدم . امیر المومنین علی (علیه السّلام) فرمود : کودک از آن تو است ، زیرا اگر فرزند او بود ، دلش به حال او می سوخت . زن به اقرار آمد و گفت : کودک فرزند اوست ، عمر خوشحال شد و گفت : اگر علی نبود عمر هلاک می شد .

*******

روزی امیر المومنین علی (علیه السّلام) داخل مسجد شد . جوانی گریان را دید که چند نفر اطرافش را گرفته او را از گریه باز می دارند . به سوی او آمد و فرمود : چرا گریه می کنی ؟ جوان گفت : شریح قاضی درباره ام حکمی کرده که معلوم نیست حکمش روی چه اصلی است ؟ این چند پدرم را ا خود به مسافرت بردند ، اینان از سفر برگشتند ولی او برنگشته است از حال او می پرسم می گویند : مرده است ، از اموالش جویا می شوم می گویند : چیزی نداشته است ، چون قسم یاد کردند . گفت حقی بر آنان نداری زیرا قسم خورده اند پدرت چیزی نداشته است . ولی پدرم که از اینجا حرکت کرد ، اموال بسیار همراه داشت . امیر المومنین علی (علیه السّلام) فرمود : پیش شریح برگرد . برگشتند ، آن حضرت به شریح فرمود : بین اینها چطور داوری کردی ؟ شریح جواب داد : چون ادعا کرده ، پدرش اموالی همراه داشته است و چون بر ادعای خود گواه نداشت ، از ایشان قسم خواستم ، همگی قسم خوردند که او مرده است و اموالی هم نداشته است .

حضرت فرمودند : ای شریح اینگونه بین مردم حکم می کنی ؟ شریح گفت : پس چه کاری انجام دهم ؟ حضرت فرمودند : به خدا قسم الان طوری میان اینها داوری کنم که تا کنون هیچ کس به جز داوود پیغمبر چنین داوری نکرده است ! آنگاه رو به قنبر کرد و فرمود : ای قنبر چند نگهبان حاضر کن . چون حاضر شدند هر یک از آنها را مأمور 5نفر کرد . آنگاه حضرت به آنان خیره شد و فرمود : خیال می کنید نمی دانم با پدر این جوان چه کرده اید ؟ به نگهبانان فرمودند که : سر و صورت هر یک پوشانده و در پشت یکی از ستون های مسجد جای دهند . نویسنده خود عبید الله بن ابی رافع را پیش خواند و فرمود : کاغذ و قلم بردار و اقرارشان را بنویس . امیر المومنین علی (علیه السّلام) بر مسند قضاوت تکیه زد ، مردم نیز گرد آمدند . آنگاه به مردم فرمودند : هر وقت من تکبیر گفتم شما نیز همه با هم تکبیر بگویید . یکی از 5 نفر را طلبید و سر و صورتش را باز کرد و به نویسنده خود فرمود : قلم در دست بگیر و آماده نوشتن باش .

امیر المومنین علی (علیه السّلام) از آن نفر پرسید : در چه روزی با پدر این جوان بیرون آمدید ؟ فلان روز ، در چه ماهی از سال ؟ فلان ماه ، در چه سالی ؟ فلان سال ، کجا رسیدید که پدر این جوان مرد ؟ فلان جا ، در خانه چه کسی ؟ فلان شخص ، مرضش چه بود ؟ چند روز بیمار بود ؟ در چه روزی مرده است ؟ چه کسی او را کفن و دفن کرد ؟ پارچه کفنش چه بود ؟ چه کسی بر او نماز خواند ؟ چه کسی او را در قبر نهاد ؟

چون بازجوئی کامل شد ، حضرت تکبیر گفت و مردم هم همگی تکبیر گفتند . گواهان دیگر که صدای تکبیر را شنیدند ، یقین کردند که رفیقشان اقرار کرده است . آنگاه سر و صورت اولی را بسته و به زندان بردند . حضرت دیگری را خواست و سر و صورتش را باز کرد و فرمود : گمان می کنید نمی دانم چه کرده اید ؟

آن مرد گفت : به خدا من یکی از 5 نفر بودم و به کشتنش مایل نبودم .

 حضرت یک یک آنان را طلبید و همگی به کشتن و بردن اموالش اعتراف کردند ، زندانی را آوردند او نیز اقرار کرد . لذا حضرت آنان را به پرداخت خونبها و اموال مجبور کرد . داوری که به پایان رسید ، شریح پرسید داستان داوری داوود پیغمبر چه بوده است ؟ حضرت فرمودند : حضرت داوود در کوچه به بچه هایی که بازی می کردند برخورد کرد دید ، یکی از آنها را مات الدین یعنی (( دین مرده )) می خوانند ، داوود او را صدا زد و فرمود چه نام داری ؟ گفت مات الدین ، فرمود : چه کسی تو را به این اسم نامیده است ؟

گفت : پدرم ، داوود نزد مادرش رفته و نام فرزندش را پرسید ؟ زن گفت : مات الدین ، فرمود : چه کسی او را مات الدین نام گذاشت ؟ گفت پدرش ، حضرت علتش را پرسید ؟ مادر گفت : چندی قبل که این پسر را در شکم داشتم ، پدرش به اتفاق چند نفر به سفر رفته بود همراهانش برگشتند ولی او بر نگشت ، از حالش جویا شدم گفتند مرده است ، اموالش را مطالبه کردم گفتند چیزی نداشته است ، گفتم وصیتی نکرده است ؟

گفتند چون می دانست تو آبستنی وصیت کرد فرزندت را چه پسر و چه دختر مات الدین نام گذاری . من هم بنا به وصیتی که او کرده بود ، او را به این اسم نامیدم . داوود فرمودند : همراهان شوهرت را می شناسی ؟ گفت : آری ، فرمود: زنده اند یا مرده ؟ گفت : زنده اند ، فرمود : مرا نزد آنان ببر . زن ، حضرت داوود را نزد آنان برد ، حضرت هم همین حکم را بین آنان اجراء کرد و خونبها و اموال مقتول را برایشان ثابت نمود و به زن فرمود : فرزندت را عاش الدین (دین زنده ) نام گذاری کن .

از دیگر فضائل و معجزات آن حضرت : برداشتن سنگ عظیمی از روی چشمه آب در راه صفین ، حکایت کندن درب خیبر ، قتل مرحب خیبری ، قطع کردن پاهای عمرو ، دادن انگشتر قیمتی خود به سائل ، طلا کردن کوخ ، حدیث شیر ، تکلم کردن با مرغان و گرگ ، قضیه رد شمس ، تکلم کردن خورشید با آن حضرت ، حکم به آرامش زمین هنگام وقوع زلزله در مدینه منوره ، حاضر شدن آن حضرت به طیّ الارض در نزد جنازه سلمان در مدائن ، سیر دادن جمعی از اصحاب را در هوا و بردن آنها را به نزد اصحاب کهف ، نرم شدن آهن زره در دست حضرت ، سلام کردن درخت در اراضی یمن به آن حضرت ، شهادت نخلهای مدینه به فضیلت آن حضرت ، سخن گفتن جمجمه با آن حضرت در اراضی بابل ، زنده کردن سام بن نوح پیغمبر ، زنده گردانیدن اصحاب کهف ، اخبار غیبی آن حضرت وهزار ها فضیلت و معجزه دیگر .

حضرت فاطمه بنت اسد مادر گرامی آن حضرت : 

حضرت فاطمه بنت اسد مادر امیر المومنین علی (علیه السّلام) نخستین زنی بود که با پیامبر اکرم بیعت کرد ؛ یعنی اسلام : خود را آشکار کرد ، او مدتی از پیامبر سرپرستی می کرد و برای پیامبر مادری مهربان و پر محبت بود . فاطمه جزء کسانی بود که همراه امیر المومنین علی (علیه السّلام) از مکه به سوی مدینه مهاجرت کردند . در شأن آن بانو همین بس که در کعبه فرزندی همچون امیر المومنین علی (علیه السّلام) به دنیا آورد . و افتخار بزرگ مادری آن حضرت را پیدا نمود . پیامبر خدا هر وقت خسته می شد ، به خانه فاطمه بنت اسد تشریف می برد و در آنجا استراحت می نمود . او تا آنجا که توان داشت ، در خدمت به اسلام کوشید . وقتی که فاطمه از دنیا رفت ، پیامبر بتا چشم گریان نزد جسدش آمد و فرمود : خدا او را بیامرزد او تنها مادر علی نبود مادر من نیز بود . سپس عمامه و پیراهن خود را داد تا برای او کفن درست کنند و در نماز بر او 40 تکبیر فرمود ، سپس وارد قبر شد . در قبر خوابید و به امیر المومنین علی (علیه السّلام) و امام حسن (علیه السّلام) فرمود : شما نیز وارد قبر شوید و بخوابید و بیرون آیید .

آنگاه بالای سر فاطمه ایستاد ، او را تلقین داد و در حق او دعا کرد . عمار به رسول خدا عرض کرد : با هیچ کس مانند فاطمه چنین رفتاری نکردی ؟ فرمود : سزاوار بود که چنین کنم ، او فرزند خود را سیر نمی کرد و مرا سیر می کرد ، کودکانش را برهنه می داشت و مرا می پوشاند و بیش ز فرزندانش به من خدمت می کرد . عمار پرسید : چرا در نمازش چهل تکبیر فرمودی ؟ فرمود : چهل صف از فرشتگان در نماز فاطمه شرکت کرده بودند ، برای هر صفی یک تکبیر گفتم . علت این که عمامه و لباس خود را کفن او کردم این بود که روزی درباره برهنه بودن مردم در روز قیامت صحبت کردم ، فاطمه فریاد کشید و از برهنگی و رسوایی در روز قیامت نگران شد ، با لباس خودم او را کفن کردم تا در روز قیامت پوشیده شود و کفنش نپوسد ، و چون از سوال قبر می ترسید در قبرش خوابیدم . خداوند دریچه ای از بهشت به قبر او گشود و قبر او باغی از باغهای بهشت گردید . (( این بانوی معظمه در سن شصت و پنج یا هفتاد سالگی در سال چهارم هجری از دنیا رحلت نمود و در قبرستان بقیع نزدیک قبور ائمه مدفون می باشد . ))

*******

اما در مورد مقام و منزلت حضرت ابو طالب پدر گرامی ضرت امیر المومنین علی (علیه السّلام) به این روایت اکتفا می کنیم که حضرت فرمودند : (( قسم به خدایی که محمد را به حق پیامبر کرد ، اگر شفاعت کند پدرم درباره همه گناهکاران در روی زمین خداوند شفاعت او را برای همه آنان می پذیرد . )) و نیز فرمودند : (( به درستی که نور ابوطالب در روز قیامت می پوشاند نور جمیع خلایق را می پوشاند مگر انوار مقدس چهارده معصوم : و آگاه باشیدکه نور او از نور ماست ، و خداوند نور او را هزار سال قبل از خلقت آدم خلق نمود .)) (( قبر مطهر حضرت ابو طالب در مقبره بنی هاشم در مکه مکرمه می باشد . ))

نویسنده : سید محسن حجازی زاده