شیعه منتظر

مطالب جالب و خواندنی

شیعه منتظر

مطالب جالب و خواندنی

کرامات حضرت عباس ع 3

102. حضرت ابوالفضل علیه السلام و شفاىمسلول

103. شفاى ناگهانى ! 





44. آقایى سراغ مریض شما را مى گرفت  آقاى جواد تبرائى ، معلم آموزش و پرورش قم ، طى مرقومه اى چنین نوشته اند:
سپاس بیکران خداوندى را که ما را از نیستى به هستى آورد. این بنده سراپا تقصیر به پیشگاه ایزد منان ، جواد تبرائى ، معلم آموزش و پرورش شهرستان قم مى باشم . مطالبى را که در زیر از نظر خوانندگان عزیز مى گذرد در مورد معجزه حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام ، بزرگ پرچمدار صحراى کربلا، مى باشد، چون او یکى از بندگان بزرگ الهى است ، زیرا با مردانگى و شجاعت بى نظیرش نهال دین اسلام را در بدترین لحظات تاریخ آبیارى نمود.
اما مطلب مورد نظر: خانم این جانب در مهر ماه 1370 شمسى یک ناراحتى زنانه پیدا کرد که مجبور شد عمل جراحى انجام دهد. عمل بخوبى انجام شد و پس از چند روز اقامت در بیمارستان به منزل آمد، ولى چند روزى از آمدن به منزل نگذشته بود که یکمرتبه فریاد زد پایم سیاه شده است . بلا فاصله او را نزدیک دکتر جراحش بردیم ، ایشان گفتند: خون در پاى ایشان لخته شده و خطرناک است ، هر چه سریعتر او را به یک پزشک قلب برسانید. فورا او را نزد دکتر قلب بردیم و ایشان ، با فوریت پزشکى ، نامبرده را در بیمارستان شهید بهشتى قم ، بخش سى ، سى ، یو بسترى نمود. ساعت 10 شب بود.
پس از بسترى شدن ، بنده به منزل آمدم دیدم بچه ها خیلى ناراحتند و گریه مى کنند. در دل توسلى به قمر بنى هاشم علیه السلام پیدا کردم و با خود گفتم که در محرم آینده در هیئت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام (در محل خودمان در نطنز، کوى مزرعه خطیر) شب تاسوعا شام مى دهم . هنوز چند روز از این قرار نگذشته بود که دیدم از نطنز زنگ زدند و گفتند: یکى از بستگان ، خواب دیده است که در خواب ، آقایى سراغ مریض شما را مى گرفت و آدرس مى خواست که برود به او سر بزند.
خلاصه بعد از چند روزى دکتر مریض ما را مرخص نمود و روز بروز بهبودى حاصل میشد تا روز وعده ما رسید، یعنى محرم روز هشتم محرم سال 1371. مشغول تهیه شام شدیم . در ساعت 5/4 بعد از ظهر، وقتى مشغول پختن غذا بودیم ، یکى با روحیه اى ناراحت آمد و گفت : خانم شما پایش درد عجیبى گرفته است . من سراسیمه به منزل آمدم ، دیدم درست است اما چون من خودم را یکى از نوکران این خانواده هستم ، پیش ‍ خود گفتم امروز مى خواد یکى از مطالبى را که خود گاهى در هئیت مى گویى برایت اتفاق بیفتد. به همسرم گفتم : شما ناراحت نباشید، من مى روم تا بقیه غذا را آماده کنم .
در موقع برگشتن به جایگاه هیئت ، در بین راه به خداى توانا عرض کردم : خدایا، به بزرگ پرچمدار صحراى کربلا قسمت مى دهم که نگذارى آبروى من و ایشان در خطر باشد. در راه این زمزمه را داشتم ، تابه پاى دیگهاى غذا رسیدم . پس از اتمام کار و تهیه غذا، مجددا به منزل برگشتم . اذان مغرب را گفته بودند، دیدم همسرم بسیار خندان و خوشحال است . گفت : شما بروید مشغول باشید، الحمدالله حالم خوب شد و خودم نیز به هیئت مى آیم .
خدا را سپاس مى گویم که از آن روز به بعد، با معجزه قمر بنى هاشم علیه السلام پاى ایشان شفا گرفته و دیگر هیچ گونه ناراحتى ندارد.
45. معجزه ماه بنى هاشم علیه السلام را من به چشم خود دیدم !  آقاى تبرائى افزوده اند:
اما مطلب دوم ، که در روز 11 فروردین ماه سال 1372 برایم اتفاق افتاد، بسیار جالب بود و در این مرحله عینا معجزه ماه بنى هاشم علیه السلام را با چشم خود دیدم . در ساعت 5 بعد از ظهر روز مزبور از مسافرت ، به قم برگشتیم . همه اعضاى خانواده ، جز پسر بزرگم ، همراه من بودند. وقتى به درب منزل رسیدیم ، دیدیم در بسته است و لذا به منزل پدر عیالم رفتیم . آنها اصرار کردند شام را باید اینجا بمانید و ما هم قبول کردیم . اما بعد از صرف شام ، یکمرتبه قلبم الهام شد زود به منزل مراجعه کنید. از جا برخاستم و همراه خانواده ، به اتفاق آمدیم به منزل .
وقتى درب حیاط را باز کردم ، دیدم درب ساختمان باز است و همه برقها روشن مى باشد. به همسرم گفتم : مواظب بچه ها باش که دزد داخل خانه است . خلاصه ، پس از آماده شدن ، وارد ساختمان شدم که دیدم دزد از داخل منزل به بیرون پرید. ناگهان فریاد زدم یا اباالفضل ، که دیدم دزد سر جایش خشکش زد و بالافاصله تسلیم شد و او را به آگاهى تحویل دادیم . بعدا معلوم شد وى تا پیش از سرقت خانه ما، پنجاه فقره دزدى داشته و هیچ جا بجز در منزل ما، گیر نیفتاده است ، که این هم از الطاف الهى و به برکت نام قمر بنى هاشم علیه السلام بود.
این دو جریان را نوشتم که خوانندگان عزیز بدانند ما شیعیان مولا امیر المؤ منین على علیه السلام هر چه داریم از خداوند به برکت خانواده نبوت و ولایت به ما عطا فرموده است و لذا باید همیشه در تمام امور خدا را به یارى بطلبیم واز ائمه معصومین استمداد بجوییم .
46. یا اباالفضل علیه السلام شفاى پسرم را از تو مى خواهم !  حجة الاسلام والمسلمین جناب آقاى شیخ ابوالفتح الهى نیا تهرانى در تاریخ 15/11/72 مرقوم داشته اند:
در سال 1370 شمسى هجرى با عده اى به حج بیت الله الحرام مشرف شدیم .
زائرى که از نظر سر و وضع ظاهرى تناسبى با این سفر نداشت توجه مرا به خود جلب کرد. با خود گفتم چرا به این سفر آمده است ؟ پس از زیارت حضرت ختمى مرتبت و فاطمه زهرا و ائمه بقیع - صلوات الله علیهم اجمعین - و احرام و رسیدن به مکه معظمه و انجام عمره و تمتع ، دیدم آقا دگرگون شده است ؛ لاجرم انس بیشترى با هم پیدا کردیم . وى کرامتى از حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام برایم نقل کرد که ذیلا تحریر مى گردد. او گفت :
با اینکه پدر بزرگ بنده ژنرال کنسول رضا شاه در تفلیس بود و زندگى مرفهى داشت ، ولى روزگار بازیگر زندگى پسر او را خراب کرد، به گونه اى که ما با سه عمویم در یک خانه چهار اطاقه اجاره اى زندگى مى کردیم . در میان این چهار خانوار، زندگى ما از همه بدتر بود. من از کسالت فتق رنج بسیار مى بردم و بدون فتق بند، هرگز یک قدم هم نمى توانستم راه بروم . حتى در حمام وقتى فتق بندم را باز مى کردند دیگر قدرت نداشتم قدم از قدم بردارم . فقر مادى همراه با این کسالت ، خانواده مرا بسیار ناراحت کرده بود.
عموهایم عازم زیارت کربلا شدند، ما هم خواستیم همراه آنان حرکت کنیم ولى به علت بى پولى مورد ملامت قرار گرفتیم . مادرم هر طور بود با آنها همراه شد.
هنگام حرکت ، پدرم گفت : پسر سه حاجت براى من از خدا بخواه ؛ پول و منزل و ماشین . به هر حال ، با زحمات فراوان به کربلاى معلى رسیدیم و پس از زیارت حرم مطهر، ابتدا مادرم فتق بند مرا باز کرد و با چشم گریان گفت : یا اباالفضل علیه السلام ، من دیگر این فتق بند را نمى بندم و شفاى پسرم را از تو مى خواهم . من متحیر شدم و با کمال تعجب دیدم قادر به حرکت هستم . خودم را به کنار ضریح رساندم و با دستهاى کوچک شبکه هاى ضریح را گرفتم و سه حاجت پدرم را بیان نمودم . دیگر بماند که در کربلا هم به بى مهرى همراهان و توجه آن جناب مفتخر شدیم .
وقتى به تهران برگشتیم ، دیدم پدرم ماشین خریده و پولدار شده ، به گونه اى که ظرفهاى نقره تهیه کرده است . حدود پنجاه سال ، قبل ماشین سوارى و رانندگى فقط مال اشراف مملکت بود که پدرم به آن رسیده بود و این از کرامات جناب ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام بود که شامل حال من و خانواده ام گشت .
47. با توسل نجات یافت  حجة الاسلام والمسلمین آقاى سید مهدى علوى بخشایشى ، صاحب تاءلیفات کثیره و از علماى برجسته و مدرسین والامقام حوزه علمیه قم ، نوشته اند:
حدود چهارده یا پانزده سالگى ، که مشغول تحصیل علوم دینى و معارف اسلامى بودم ، در یک روز تعطیل با جمعى از دوستان براى آب تنى به رودخانه اى رفتیم . دوستانم شنا بلد بودند و از اینرو به جاهاى گود و عمیق مى رفتند و شنا مى کردند، اما من چون شنا بلد نبودم در کنار رودخانه - که عمق آب کم بود - مشغول شستشوى خود بودم ، که ناگهان احساس کردم زیر پایم خالى شد و آب از سرم گذشت . داشتم خفه مى شدم . مرگ را در برابر چشمانم مى دیدم و فهمیدم که چند لحظه بعد خواهم مرد.
فکرم کار نمى کردم و نمى دانستم چکار کنم . همچنان در آب غوطه ور بودم که یکمرتبه به یادم قمر منیر بنى هاشم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ، افتادم . به حضرتش ‍ متوسل شدم و عرض کردم : اى ابوالفضل ، من دارم غرق مى شوم ، به فریادم برس ! در این هنگام احساس کردم که سرم از آب بیرون آمد و دیگر فرو نرفتم . به اطراف نگریستم و چون از ترس زبانم بند آمده بود، نتوانستم دوستانم را صدا کنم . از اینرو با لکنت زبان و صداهاى بى معنى انان را متوجه کردم . آنها آمدند و مرا از آب بیرون آوردند.
از حسن اتفاق ، نوشتن این کرامت حضرت ابوالفضل علیه السلام مصادف با ولادت پرشکوه برترین بانوى دو جهان ، پاره تن و میوه دل پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله ، همسر مؤ منان و مادر والاى امامان معصوم ، فاطمه زهرا سلام الله علیه بود.
48. مریض یرقان مزمن توسط حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام شفا داده شد!حجة الاسلام والمسلمین آقاى شیخ حاج محمد على برهان طى نامه اى سه کرامت زیر را مرقوم داشته اند:
1. خانواده این حقیر، مسمى به معصوم . برهانى ، در سال 1345 شمسى به مدت هفت ماه تمام به مرض یرقان مزمن مبتلا شده بودند، به طورى که بارها به اطباى قدیم و جدید مراجعه کردیم . اما هر چقدر معالجه و مداوا نمودیم بهبودى حاصل نشد و کسالت و مریضى او بشدت بیشتر گشت . تا اینکه شبى خود این حقیر، بدون اطلاع همسر مریضم ، عریضه اى به حضرت ابوالفضل علیه السلام نوشتم و ان را در چشمه آب امامزاده محل در فریدن انداختم و شفاى او را از آن حضرت خواستم . خیلى مضطرب بودم ، چون که دو بچه خردسال داشتیم . به هر حال ، خود مریضه مرقومه هم مکرر مى گفت : یا اباالفضل العباس علیه السلام ، تو به دادم برس و شفایم بده !
تا اینکه یک روز صبح که براى خواندن نماز بیدار شدم ، دیدم به خواب رفته است و دیگر صداى ناله و ضجه و خلاصه صدایى همانند شبهاى قبل از او به گوش نمى رسد. پس از اداى نماز صبح ، مریضه نامبرده بیدار شد و مکرر صلوات مى فرستاد و مى گفت : قربان حضرت ابوالفضل علیه السلام بشوم که شفایم داد. آثار یرقان بکلى از جسم او محو شده بود. آرى با سلامت کامل بلند شد و مشغول امور خانه دارى و سرپرستى بچه ها گردید و غذا را با کمال میل خورد.
از او پرسیدم : چطور شد که شفا گرفتى ؟ جواب داد: دیشب با نهایت اضطراب ، پى در پى صدا مى زدم یا اباالفضل العباس علیه السلام به دادم برس ، تا آنکه خوابم برد. در عالم خواب دیدم در بیابانى وسیع هستم که منتهى مى شد به کنار دجله . آبى که نهرى عریض و نهرى عریض و طویل بود و نخلهاى خرمایى هم در کنار آن دیده مى شد و افزون بر این همه ، یک ساختمان خیلى بزرگ و عالى به چشم مى خورد که دو طبقه بود و هر طبقه آن چندین اطاق داشت و عده زیادى جمعیت به دنبال یکدیگر، یا اباالفضل گویان ، به سوى آن قصر باشکوه مى رفتند. من از آنها سؤ ال کردم که شما کیستید و کجا مى روید و این قصر از چه کسى است ؟ در پاسخ من گفتند: ما همه مریضیم و حاجتمندیم و گرفتارى داریم ، و این قصر باشکوه هم شفا خانه حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام است . الان هم خود آن حضرت به قصر تشریف آورده اند، و ما مى رویم دست به دامن آن حضرت بشویم . من هم در پى آن جمعیت به طرف آن قصر با شکوه به راه افتادم . به ایوان قصر که رسیدم ، متحیر و خسته حال و با شدت مرضى که داشتم ، پیش خود گفتم : آیا آقا اباالفضل علیه السلام در این طبقه پایین تشریف دارند یا در طبقه بالا؟ و باز مکرر مى گفتم : اى مولا و اى آقاى بزرگوار، اباالفضل ، یک نگاهى و توجهى هم به جانب من بفرمایید. من که نمى دانم در کدام یک از اطاقهاى این عمارت هستید. بارى ، سرپله اى نشستم ، که دیدم از ایوان طبقه دوم یک آقاى معمم و نورانى داراى عمامه سبز، از سر نرده هاى طبقه بالا خم شد و فرمود: من خودم اباالفضلم ، بیا از پله هعا بالا و به اطاق اول دست راست برو، یک خانم بزرگوارى هم انجا هست ، خدمت او باش تا بیایم شفاى ترا هم از خدا بخواهم .
من از پله ها بالا رفته وارد طبقه دوم شدم و داخل همان اطاق اول که فرموده بود گشتم . دیدم خانمى مجلله و نورانى در آنجا نشسته است . به من فرمود: بیا داخل اطاق ، بنشین . به آن خانم سلام کردم و نشستم و عرض کردم : اى بى بى ، شما کیستید؟ فرمودند: من ام البنین مادر اباالفضلم . چند روز است پسرم را ندیده ام ، از بس که مردم مریض و گرفتار به او مراجعه مى کنند. تو هم غصه مخور، همین حالا پسرم عباس مى آید و ترا هم به اذن خدا شفا مى دهد.
چیزى نگذشت که دیدم که آن آقاى بزرگوار، یعنى حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ، تشریف آوردند و به مادرشان سلام کردند و فرمودند: مادر، نگران نباشید که چند روز است نزد شما نیامده ام ، از بس شیعیانمان گرفتارند و به من در خانه خدا متوسل مى شوند، من هم از جدم رسول الله صلى الله علیه و آله و پدرم على علیه السلام و مادرم فاطمه زهرا سلام الله علیه و برادرانم امام حسن و امام حسین علیه السلام در جلسات متعدد دعوت مى کنم تشریف مى آورند و براى شفاى مریضها و نجات گرفتاران و حاجتمندان دعا مى کنیم و خداوند متعال هم دعاهاى ما را در حق متوسلین به ما خانواده اجابت مى کند، و گرفتاریهاى آنها رفع مى شود و مریضها را شفا عطا مى فرماید. سپس رو به من کرد و فرمود: بریا شما هم اى خانم (یعنى به مریضه اى که عرض شد) در جلسه امروز دعا شد و خداوند به شما هم شفا عطا فرمود، نگران نباشید!
نیز دیدم آن خانم بزرگوار، که فرمود: من ام البنین سلام الله علیه هستم ، مثل پروانه به دور آن حضرت مى گردید و از ملاقات با فرزندش اظهار خوشحالى مى کرد و مى فرمود: بله ، خداوند به برکت پسرم همه مریضها را که با خلوص نیت و به او متوسل مى شوند شفا مى دهد؛ و در همان حال از نظرم محو شدند و من از خواب بیدار شدم ، به برکات و عنایات حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام خود را سالم و شفا یافته دیدم .
49. نذر حضرت ابوالفضل علیه السلام  2. حقیر در خرداد 1342 هجرى شمسى ، که مصادف با ایام محرم بود، در تهران منبر مى رفتم . یکى از این جلسات که در آن منبر مى رفتم ، از ساعت 10 آغاز و در ساعت 12 ختم مى شد. در میان اعضا و کارگردانهاى هیئت مزبور، شخصى به نام محمد بود که نام خانوادگى او در خاطرم نیست ، وى که اهل فریدن و مقیم تهران بود، خیلى عاشق امام حسین علیه السلام بود و علاقه زیادى به اقامه عزادارى براى حضرت سیدالشهداء علیه السلام داشت . بیشتر مرد و زن شیعه مقیم آن محل ، نذوراتى را که براى عزادارى امام حسین علیه السلام داشتند به همو، که مورد علاقه آنان بود، تحویل مى دادند.
شخص مذکور نقل مى کرد که در یکى از قراى فریدن ، شخصى بود که همه ساله یک گوسفند نر دوساله نذر حضرت ابوالفضل علیه السلام داشت و آن را ایام تاسوعا و عاشورا ذبح کرده و مردم عزادار را اطعام مى نمود. در یکى از سالها، گرگهاى گرسنه به گله گوسفندهاى آن قریه حمله مى کنند و چند گوسفند را مى درند و چند تا را هم با خود مى برند و چوپان نمى تواند جلوى گرگها را بگیرد. از جمله گوسفندهایى که گرگها برده بودند یکى نیز همان قوچ 2 ساله نذرى وى بوده است . زمان مى گذرد و پس از 4 ماه از ان تاریخ محرم الحرام فرا مى رسد. با کمال شگفتى در همان غروب روز هشتم محرم اهالى روستا مى بینند گوسفند نذر مذکور، چاق و فربه و سالم ، با شتاب از سمت بیابان به درب خانه صاحب خود مى آید و داخل جایگاه گوسفندان مى شود! با اینکه از پیدا شدن آن حیوان ماءیوس شده و هر چقدر هم گشته بودند نتیجه نگرفته بودند! سرانجام ، همان شب تاسوعا گوسفند را ذبح کردند و به نذرشان عمل کردند.
50. حضرت ابوالفضل علیه السلام به دیدن شماها تشریف آورده اند!  3. این حقیر در سال 1336 یا 37 شمسى ، که جواز سفر به عتبات مقدسه مبلغ پانزده تومان بود، بعد از دهه محرم به اتفاق یک نفر زائر از طریق خرمشهر با موتور آبى به حله و از آنجا به نجف اشرف و سایر اعتاب مقدسه (کربلا، کاظمین ، سامرا) مشرف شدیم . مدتى را به قصد زیارت ، خصوصا در کربلاى معلى ، ماندیم و پس از زیارت امام حسین علیه السلام یا حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام به نماز جماعت مرحوم آیت الله العظمى آقاى آمیرزا مهدى شیرازى - طاب ثراه - و هکذا به نماز جماعت مرحوم آیة الله زاهد آقاى شیخ محمد على سیبویه - رحمة الله - حاضر شدیم . یک روز کتابى را که تاءلیف مرحوم آقاى سیبویه بود مطالعه مى کردم ، دیدم ایشان مرقوم فرموده اند که :
کاروانى از ایران به قصد زیارت به کربلا آمده بود که یک نفر روحانى نیز به نام ملا عباس ‍ آن را همراهى مى کرد. ملا عباس ، که خیلى اهل ولاء و داراى خلوص نیت بود، نقل کرد که ، در همان روزى که به کربلا وارد شدیم و به زیارت حضرت امام حسین علیه السلام و حضرت ابوالفضل علیه السلام رفتیم ، شب آن روز در عالم رؤ یا دیدم آقایى با نوکر و نفرات دارند به اطاق ما تشریف مى آورند. پرسیدم این آقا که جلو همه مى آیند و آن قدر نورانى هستند کیستند؟ دیدم یکى از همراهانش ، که گویا از اصحاب امام حسین علیه السلام بودند، گفت : این آقا همه کاره دربار امام حسین علیه السلام ، حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام هستند که به دیدن شماها تشریف آورده اند.
من از جا بلند شدم و به استقبالشان رفتم و عرض کردم : آقا، ما چه قابلیتى داریم که شخصیتى مثل شما بزرگوار و همراهان محترمتان به دیدن ما بیایید و زحمت بکشید؟! فرمودند: شما شیعیان و محبین ما هستید و خیلى در نزد ما احترام دارید. من و این اصحاب برادرم ، به امر برادرم امام حسین علیه السلام به دیدن زوارمان مى آییم و سر چهار فرسخى که مى خواهند به سرزمین کربلا وارد بشوند، حر بن یزید ریاحى را به استقبالشان مى فرستیم .
من از شدت خوشحالى و گریه شوق از خواب بیدار شدم و به رفقایم گفتم : ما باید خیلى قدردانى کنیم از عنایات الهى که نعمت ولایت و دوستى اهل بیت علیه السلام ، بویژه توفیق زیارت ائمه عراق علیه السلام و باالاءخص زیارت حضرت امام حسین علیه السلام و برادر رشید و با وفایش حضرت ابوالفضل علیه السلام را به ما عطا فرموده است و قدر خودمان را هم بدانیم .
51. یا اباالفضل من بچه ام را از تو مى خواهم !  حجة الاسلام والمسلمین ، حاج شیخ عبد الکریم شرعى ، خطیب تواناى حوزه علمیه قم ، طى یادداشتى دو مورد از کرامات حضرت ابوالفضل علیه السلام را ذکر کرده اند:
1. این کرامت حضرت ابوالفضل باب الحوائج علیه السلام را از مرحوم حجة الاسلام والمسلمین حاج شیخ على اکبر تربتى ، واعظ پر سوز و با اخلاص ، شنیدم و زمانى که خود این جانب آن را در کاشان بر سر منبر نقل کردم ، بعضى از پیرمردان که مستمع بودند تاءیید کردند و گفتند ما هم حضور داشتیم . مرحوم تربتى نقل مى فرمود:
در کاشان خیابانى را جدیدا احداث کرده بودند و هنوز کف خیابان آماده نشده بود. دبستانى در آن منطقه تعطیل شد و بچه ها از آن خیابان عبور مى کردند. ناگهان نقطه اى فرو رفت و یکى از بچه ها زیر خاک مدفون شد.
بچه هاى دیگر رفتند منزل آن مفقود را یافتند و خبر دادند. مادر بچه تا شنید که فرزندش به زیر زمین فرو رفته ، نگاهى به پرچم هیئت اباالفضل ، که درب منزل نصب شده بود انداخت و با دل سوخته اى گفت : یا اباالفضل ، من بچه ام را از تو مى خواهم (در شهر کاشان هیئت اباالفضلى علیه السلام زیاد است و قرار بوده آن شب هیئت به منزل آنها بیاید)
تا بزرگترها و سایل لازم را آماده کرده و به کند و کاو و جستجو پرداختند مدت زیادى طول کشید. احتمال آنکه بچه در چاهى افتاده باشد یا زیر آوار جان داده باشد زیاد بود. اما پس ‍ از مدتى کند و کاو و خاکبردارى ، دیدند بچه زیر زمین در حفره اى مانند زیر پله اى سالم نشسته است ! بیرونش آوردند و از او پرسیدند چه شد؟ گفت :
وقتى در زمین فرو رفتم ، نفس کشیدن برایم مشکل بود، چون خاک و غبار در حلقم رفته بود. فضا تاریک بود و وحشت مرا گرفته بود؛ داشتم مى مردم . ناگهان آقا و خانمى در نظرم ظاهر شدند؛ آقایى نورانى با لباسى که روى دوش انداخته بود به من گفتند: پسرم نترس ، ما نزد تو هستیم تا پدر و مادرت ترا بیرون بیاورند. همچنین پرسیدند: چیزى نمى خواهى ؟ گفتم : بسیار تشنه ام . آقا از آن خانم خواستند به : آب داد به لبم چیزى کشید و تشنگیم برطرف شد (تردید از نویسنده است ) تشنگیم رفع شد، قلبم آرام گرفت ، ترسم برطرف شد، نفسم آزاد شد. با خود فکر کردم چرا آقا خودش به من آب نداد؟
جناب شرعى در خاتمه افزوده اند:
من مى گویم اگر این آقا پسر از آقا همین مطلب را مى پرسید، آقا چه جوابش مى دادند؟ لابد مى گفتند: پسرجان ! من دستهایم را در راه امام حسین علیه السلام داده ام .
52. ما همه وسیله ایم ، شفا دهنده کس دیگرى است !  2. آقاى جلیل تاج الدینى (داماد آقاى رضوانى ) ساکن خیابان چهار مردان قم که از افراد متدین و مورد وثوق مى باشد برایم نقل کرد:
دخترى داشتم حدودا 4 ساله از بالاى نور گیر به زمین افتاد و در اثر ضربه اى که دید، حالش وخیم شده و سه شب در بیمارستان نکویى بسترى گردید.
پزشکان گفتند: باید وى را به تهران ببرید. او را به تهران برده و در بیمارستان بوعلى بسترى کردیم . من به رئیس بخش التماس کردم و گفتم : آقاى دکتر، اول خدا؛ دوم شما. او گفت : علم و دین فرق دارد! دلم شکست ، اما من متوسل به عنایات غیبى بودم . دخترم حالتى متغیر داشت . چند روز گذشت .
یک شب ، آن قدر حالش بد شد که دیگرى امیدى به بهبودى او نمى رفت . من تا ساعت 10 شب در بیمارستان بودم و بعد مادرش بالاى سر او مانده و من به منزل آمدم . در اطاقى تنها دو رکعت نماز خواندم . کنار اطاق ، یک پوستر اباالفضل علیه السلام بود. نگاهم به وى افتاد، به گریه افتادم و گفتم : آقا جان ، شما باب الحوائجید، کارى کنید، از خدا بخواهید بچه ام به من برگردد. همین طور که اشک مى ریختم و تضرع مى کردم نمى دانم چه موقع شب بود که به خواب رفتم .
در خواب دیدم روى تپه اى نشسته ام و نورى از دور به من نزدیک مى شود. نزدیک آمد؛ اسب سوارى بود. به من که رسید گفت : چرا اینجا نشسته اى ؟ گفتم بچه ام مریض است و در بیمارستان خوابیده . گفت : بلند شو برو، بچه ات خوب شده است ! گفتم : شما از کجا مى آیید؟ گفتند از ترکیه به ایران مى آیم و مى روم ، و رفت . پس از چند لحظه برگشت و گفت : چرا هنوز اینجا نشسته اى ؟ برو بچه ات خوب شده . گفتم آقا بچه ام خیلى حالش ‍ وخیم است ، دیگر امیدى به خوب شدنش نیست . باز گفت : برو بچه ات خوب شده . باز سوار نور شد و رفت و من از خواب بیدار شدم . گریه ام گرفت .
نزدیک صبح بود. صبر کردم ، نماز خواندم و به بیمارستان آمدم . از خانمم حال بچه را پرسیدم ، گفت : از نزدیکیهاى صبح حالش بهتر شده است . گفته گرسنه ام ، نان و پنیر و آب مى خواهم . همسرم همچنین گفت : من خواب دیدم ، شما در حسینیه اى در قم سینه مى زنید. فهمیدم عنایتى شده است . دکترها دستور آزمایش و عکسبردارى دادند. جواب همه خوب بود و از ضایعات و ناراحتیهاى قبلى خبرى نبود. دکترها گفتند چه کردى که بچه ات خوب شده ؟! ماجرا را گفتم ، همه به گریه افتادند و گفتند: ما همه وسیله ایم ، آن کس که شفا مى دهد کس دیگرى آن . بچه ام شفا کامل گرفت .
53. ترک قفقازى از اعتیاد به چاى نجات یافت !  مرحوم آیت الله حاج شیخ مرتضى حائرى - رضوان الله علیه - (متوفى 24 ج 2 سال 1406 ق ) در ضمن شرح حال پدرشان ، مرحوم آیة الله العظمى شیخ عبدالکریم حائرى ، (متوفى سال 1355 ق ) از قول ایشان نقل کرده اند که مى فرمود:
شخصى از اشراف قفقاز میهمان میرزاى شیرازى شده بود. وى ، که به علت ظلم شیخ عبیدالله مهتدى در قفقاز به سامرا آمده و در خانه میرزاى شیرازى بزرگ میهمان بود، خیلى چاى مى خورد به حدى که چایخانه منزل میرزا، او ار اشباع نمى کرد! هنگام افطار مى رفت منزل حاج میرزا اسماعیل ، پسر عموى میرزاى شیرازى که اخو الزوجه مرحوم میرزا بود، و در آنجا چند جام چاى آماده بود. یک روز هنگام غروب ، ترک فوق الذکر به منزل حاج میرزا اسماعیل مى رود. آنها از وى غافل شده و همگى از منزل بیرون رفته بودند. حتى نوکرها نیز در منزل نبودند. شخص قفقازى ترک اعیان منش ، در هواى گرم تابستان و زبان روزه ، دچار حالت غشوه و بیهوشى مى شود و در همان حالت غشوه و بیهوشى ، سوارى را مى بیند که در همان عالم درک مى کند وى حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام است . ایشان به ترک مزبور جامى مى دهد، او آن را مى گیرد و مى آشامد و به هوش مى آید، و پس از آن دیگر براى همیشه از چاى سیر مى شود.
مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائرى مى گوید: من قبل از این جریان ، دیده بودم که چاى منزل میرزا شیرازى کفاف ایشان را نمى کرد، ولى بعد از آن اصلا به چاى لب نمى زد. (298)
54. دست نیاز به دامن قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام  حجة الاسلام والمسلمین جناب آقاى شیخ محمد هادى امینى ، فرزند فاضل و دانشمند مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالحسین امینى قدس السره (متوفى روز جمعه  28 ربیع الثانى 1390 ه‍ ق مطابق سال 1350 شمسى هجرى ) صاحب کتاب شریف الغدیر، مرقوم داشته اند:
بانو زهرا بیگم ، دختر حاج احمد آقا، فرزند شیخ محمد قلى تسویجى هندى ، متوفى به سال 1390 ه‍ از بانوان شاعر و ادیب و فاضل بوده و در شعر خود (مخلص ) تخلص ‍ مى کرده است . وى در نجف اشرف متولد شد و پس از فرا گرفتن مقدمات ادبیات نزد پدرش به سال 1343 ه‍ به هند مسافرت کرد و از طرف وزارت آموزش و فرهنگ آن کشور ماءمور به تعلیم زبان فارسى شد و در مدارس به تدریس پرداخت .
مع الاءسف ، در آنجا با مشکلاتى روبرو گشته و فرزندان خویش را از دست داد و علاوه بر آن بیماریهاى گوناگونى نصیب او گردید.
ازینروى متوسل به وجود قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل علیه السلام گردید و دست نیاز به دامن آن حضرت زد. در پى این امر، پس از چند روز بیماریهایش بر طرف مى شود و خدا اولادى به او مى دهد و از چنگال مشکلات و گرفتاریها نجات مى یاب . شاعره مزبور به عنوان عرض سپاس به محضر حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام مرثیه اى در سوگ و مصیبت وى مى سراید که در دیوان وى چاپ شده است . قصیده مزبور به قدرى مشهور و معروف بوده و مورد توجه دوستان اهل بیت قرار دارد که در عراق و ایران ، همه جا به منظور استجابت دعا و بر آوردن حاجات خوانده مى شود.
قصیده این بانوى خیر و صلاح و عفت و تقوا، که سبک سینه زنى خوانده مى شود جهت استفاده عموم درج مى گردد، و به خوانندگان توصیه مى شود که در حوائج و گرفتاریهاى خویش ان را فراموش نکنند:
نوحه حضرت ابوالفضل علیه السلام  

سپاس بیکران خداوندى را که ما را از نیستى به هستى آورد. این بنده سراپا تقصیر به پیشگاه ایزد منان ، جواد تبرائى ، معلم آموزش و پرورش شهرستان قم مى باشم . مطالبى را که در زیر از نظر خوانندگان عزیز مى گذرد در مورد معجزه حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام ، بزرگ پرچمدار صحراى کربلا، مى باشد، چون او یکى از بندگان بزرگ الهى است ، زیرا با مردانگى و شجاعت بى نظیرش نهال دین اسلام را در بدترین لحظات تاریخ آبیارى نمود.
اما مطلب مورد نظر: خانم این جانب در مهر ماه 1370 شمسى یک ناراحتى زنانه پیدا کرد که مجبور شد عمل جراحى انجام دهد. عمل بخوبى انجام شد و پس از چند روز اقامت در بیمارستان به منزل آمد، ولى چند روزى از آمدن به منزل نگذشته بود که یکمرتبه فریاد زد پایم سیاه شده است . بلا فاصله او را نزدیک دکتر جراحش بردیم ، ایشان گفتند: خون در پاى ایشان لخته شده و خطرناک است ، هر چه سریعتر او را به یک پزشک قلب برسانید. فورا او را نزد دکتر قلب بردیم و ایشان ، با فوریت پزشکى ، نامبرده را در بیمارستان شهید بهشتى قم ، بخش سى ، سى ، یو بسترى نمود. ساعت 10 شب بود.
پس از بسترى شدن ، بنده به منزل آمدم دیدم بچه ها خیلى ناراحتند و گریه مى کنند. در دل توسلى به قمر بنى هاشم علیه السلام پیدا کردم و با خود گفتم که در محرم آینده در هیئت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام (در محل خودمان در نطنز، کوى مزرعه خطیر) شب تاسوعا شام مى دهم . هنوز چند روز از این قرار نگذشته بود که دیدم از نطنز زنگ زدند و گفتند: یکى از بستگان ، خواب دیده است که در خواب ، آقایى سراغ مریض شما را مى گرفت و آدرس مى خواست که برود به او سر بزند.
خلاصه بعد از چند روزى دکتر مریض ما را مرخص نمود و روز بروز بهبودى حاصل میشد تا روز وعده ما رسید، یعنى محرم روز هشتم محرم سال 1371. مشغول تهیه شام شدیم . در ساعت 5/4 بعد از ظهر، وقتى مشغول پختن غذا بودیم ، یکى با روحیه اى ناراحت آمد و گفت : خانم شما پایش درد عجیبى گرفته است . من سراسیمه به منزل آمدم ، دیدم درست است اما چون من خودم را یکى از نوکران این خانواده هستم ، پیش ‍ خود گفتم امروز مى خواد یکى از مطالبى را که خود گاهى در هئیت مى گویى برایت اتفاق بیفتد. به همسرم گفتم : شما ناراحت نباشید، من مى روم تا بقیه غذا را آماده کنم .
در موقع برگشتن به جایگاه هیئت ، در بین راه به خداى توانا عرض کردم : خدایا، به بزرگ پرچمدار صحراى کربلا قسمت مى دهم که نگذارى آبروى من و ایشان در خطر باشد. در راه این زمزمه را داشتم ، تابه پاى دیگهاى غذا رسیدم . پس از اتمام کار و تهیه غذا، مجددا به منزل برگشتم . اذان مغرب را گفته بودند، دیدم همسرم بسیار خندان و خوشحال است . گفت : شما بروید مشغول باشید، الحمدالله حالم خوب شد و خودم نیز به هیئت مى آیم .
خدا را سپاس مى گویم که از آن روز به بعد، با معجزه قمر بنى هاشم علیه السلام پاى ایشان شفا گرفته و دیگر هیچ گونه ناراحتى ندارد.
45. معجزه ماه بنى هاشم علیه السلام را من به چشم خود دیدم !  آقاى تبرائى افزوده اند:
اما مطلب دوم ، که در روز 11 فروردین ماه سال 1372 برایم اتفاق افتاد، بسیار جالب بود و در این مرحله عینا معجزه ماه بنى هاشم علیه السلام را با چشم خود دیدم . در ساعت 5 بعد از ظهر روز مزبور از مسافرت ، به قم برگشتیم . همه اعضاى خانواده ، جز پسر بزرگم ، همراه من بودند. وقتى به درب منزل رسیدیم ، دیدیم در بسته است و لذا به منزل پدر عیالم رفتیم . آنها اصرار کردند شام را باید اینجا بمانید و ما هم قبول کردیم . اما بعد از صرف شام ، یکمرتبه قلبم الهام شد زود به منزل مراجعه کنید. از جا برخاستم و همراه خانواده ، به اتفاق آمدیم به منزل .
وقتى درب حیاط را باز کردم ، دیدم درب ساختمان باز است و همه برقها روشن مى باشد. به همسرم گفتم : مواظب بچه ها باش که دزد داخل خانه است . خلاصه ، پس از آماده شدن ، وارد ساختمان شدم که دیدم دزد از داخل منزل به بیرون پرید. ناگهان فریاد زدم یا اباالفضل ، که دیدم دزد سر جایش خشکش زد و بالافاصله تسلیم شد و او را به آگاهى تحویل دادیم . بعدا معلوم شد وى تا پیش از سرقت خانه ما، پنجاه فقره دزدى داشته و هیچ جا بجز در منزل ما، گیر نیفتاده است ، که این هم از الطاف الهى و به برکت نام قمر بنى هاشم علیه السلام بود.
این دو جریان را نوشتم که خوانندگان عزیز بدانند ما شیعیان مولا امیر المؤ منین على علیه السلام هر چه داریم از خداوند به برکت خانواده نبوت و ولایت به ما عطا فرموده است و لذا باید همیشه در تمام امور خدا را به یارى بطلبیم واز ائمه معصومین استمداد بجوییم .
46. یا اباالفضل علیه السلام شفاى پسرم را از تو مى خواهم !  حجة الاسلام والمسلمین جناب آقاى شیخ ابوالفتح الهى نیا تهرانى در تاریخ 15/11/72 مرقوم داشته اند:
در سال 1370 شمسى هجرى با عده اى به حج بیت الله الحرام مشرف شدیم .
زائرى که از نظر سر و وضع ظاهرى تناسبى با این سفر نداشت توجه مرا به خود جلب کرد. با خود گفتم چرا به این سفر آمده است ؟ پس از زیارت حضرت ختمى مرتبت و فاطمه زهرا و ائمه بقیع - صلوات الله علیهم اجمعین - و احرام و رسیدن به مکه معظمه و انجام عمره و تمتع ، دیدم آقا دگرگون شده است ؛ لاجرم انس بیشترى با هم پیدا کردیم . وى کرامتى از حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام برایم نقل کرد که ذیلا تحریر مى گردد. او گفت :
با اینکه پدر بزرگ بنده ژنرال کنسول رضا شاه در تفلیس بود و زندگى مرفهى داشت ، ولى روزگار بازیگر زندگى پسر او را خراب کرد، به گونه اى که ما با سه عمویم در یک خانه چهار اطاقه اجاره اى زندگى مى کردیم . در میان این چهار خانوار، زندگى ما از همه بدتر بود. من از کسالت فتق رنج بسیار مى بردم و بدون فتق بند، هرگز یک قدم هم نمى توانستم راه بروم . حتى در حمام وقتى فتق بندم را باز مى کردند دیگر قدرت نداشتم قدم از قدم بردارم . فقر مادى همراه با این کسالت ، خانواده مرا بسیار ناراحت کرده بود.
عموهایم عازم زیارت کربلا شدند، ما هم خواستیم همراه آنان حرکت کنیم ولى به علت بى پولى مورد ملامت قرار گرفتیم . مادرم هر طور بود با آنها همراه شد.
هنگام حرکت ، پدرم گفت : پسر سه حاجت براى من از خدا بخواه ؛ پول و منزل و ماشین . به هر حال ، با زحمات فراوان به کربلاى معلى رسیدیم و پس از زیارت حرم مطهر، ابتدا مادرم فتق بند مرا باز کرد و با چشم گریان گفت : یا اباالفضل علیه السلام ، من دیگر این فتق بند را نمى بندم و شفاى پسرم را از تو مى خواهم . من متحیر شدم و با کمال تعجب دیدم قادر به حرکت هستم . خودم را به کنار ضریح رساندم و با دستهاى کوچک شبکه هاى ضریح را گرفتم و سه حاجت پدرم را بیان نمودم . دیگر بماند که در کربلا هم به بى مهرى همراهان و توجه آن جناب مفتخر شدیم .
وقتى به تهران برگشتیم ، دیدم پدرم ماشین خریده و پولدار شده ، به گونه اى که ظرفهاى نقره تهیه کرده است . حدود پنجاه سال ، قبل ماشین سوارى و رانندگى فقط مال اشراف مملکت بود که پدرم به آن رسیده بود و این از کرامات جناب ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام بود که شامل حال من و خانواده ام گشت .
47. با توسل نجات یافت  حجة الاسلام والمسلمین آقاى سید مهدى علوى بخشایشى ، صاحب تاءلیفات کثیره و از علماى برجسته و مدرسین والامقام حوزه علمیه قم ، نوشته اند:
حدود چهارده یا پانزده سالگى ، که مشغول تحصیل علوم دینى و معارف اسلامى بودم ، در یک روز تعطیل با جمعى از دوستان براى آب تنى به رودخانه اى رفتیم . دوستانم شنا بلد بودند و از اینرو به جاهاى گود و عمیق مى رفتند و شنا مى کردند، اما من چون شنا بلد نبودم در کنار رودخانه - که عمق آب کم بود - مشغول شستشوى خود بودم ، که ناگهان احساس کردم زیر پایم خالى شد و آب از سرم گذشت . داشتم خفه مى شدم . مرگ را در برابر چشمانم مى دیدم و فهمیدم که چند لحظه بعد خواهم مرد.
فکرم کار نمى کردم و نمى دانستم چکار کنم . همچنان در آب غوطه ور بودم که یکمرتبه به یادم قمر منیر بنى هاشم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ، افتادم . به حضرتش ‍ متوسل شدم و عرض کردم : اى ابوالفضل ، من دارم غرق مى شوم ، به فریادم برس ! در این هنگام احساس کردم که سرم از آب بیرون آمد و دیگر فرو نرفتم . به اطراف نگریستم و چون از ترس زبانم بند آمده بود، نتوانستم دوستانم را صدا کنم . از اینرو با لکنت زبان و صداهاى بى معنى انان را متوجه کردم . آنها آمدند و مرا از آب بیرون آوردند.
از حسن اتفاق ، نوشتن این کرامت حضرت ابوالفضل علیه السلام مصادف با ولادت پرشکوه برترین بانوى دو جهان ، پاره تن و میوه دل پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله ، همسر مؤ منان و مادر والاى امامان معصوم ، فاطمه زهرا سلام الله علیه بود.
48. مریض یرقان مزمن توسط حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام شفا داده شد!حجة الاسلام والمسلمین آقاى شیخ حاج محمد على برهان طى نامه اى سه کرامت زیر را مرقوم داشته اند:
1. خانواده این حقیر، مسمى به معصوم . برهانى ، در سال 1345 شمسى به مدت هفت ماه تمام به مرض یرقان مزمن مبتلا شده بودند، به طورى که بارها به اطباى قدیم و جدید مراجعه کردیم . اما هر چقدر معالجه و مداوا نمودیم بهبودى حاصل نشد و کسالت و مریضى او بشدت بیشتر گشت . تا اینکه شبى خود این حقیر، بدون اطلاع همسر مریضم ، عریضه اى به حضرت ابوالفضل علیه السلام نوشتم و ان را در چشمه آب امامزاده محل در فریدن انداختم و شفاى او را از آن حضرت خواستم . خیلى مضطرب بودم ، چون که دو بچه خردسال داشتیم . به هر حال ، خود مریضه مرقومه هم مکرر مى گفت : یا اباالفضل العباس علیه السلام ، تو به دادم برس و شفایم بده !
تا اینکه یک روز صبح که براى خواندن نماز بیدار شدم ، دیدم به خواب رفته است و دیگر صداى ناله و ضجه و خلاصه صدایى همانند شبهاى قبل از او به گوش نمى رسد. پس از اداى نماز صبح ، مریضه نامبرده بیدار شد و مکرر صلوات مى فرستاد و مى گفت : قربان حضرت ابوالفضل علیه السلام بشوم که شفایم داد. آثار یرقان بکلى از جسم او محو شده بود. آرى با سلامت کامل بلند شد و مشغول امور خانه دارى و سرپرستى بچه ها گردید و غذا را با کمال میل خورد.
از او پرسیدم : چطور شد که شفا گرفتى ؟ جواب داد: دیشب با نهایت اضطراب ، پى در پى صدا مى زدم یا اباالفضل العباس علیه السلام به دادم برس ، تا آنکه خوابم برد. در عالم خواب دیدم در بیابانى وسیع هستم که منتهى مى شد به کنار دجله . آبى که نهرى عریض و نهرى عریض و طویل بود و نخلهاى خرمایى هم در کنار آن دیده مى شد و افزون بر این همه ، یک ساختمان خیلى بزرگ و عالى به چشم مى خورد که دو طبقه بود و هر طبقه آن چندین اطاق داشت و عده زیادى جمعیت به دنبال یکدیگر، یا اباالفضل گویان ، به سوى آن قصر باشکوه مى رفتند. من از آنها سؤ ال کردم که شما کیستید و کجا مى روید و این قصر از چه کسى است ؟ در پاسخ من گفتند: ما همه مریضیم و حاجتمندیم و گرفتارى داریم ، و این قصر باشکوه هم شفا خانه حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام است . الان هم خود آن حضرت به قصر تشریف آورده اند، و ما مى رویم دست به دامن آن حضرت بشویم . من هم در پى آن جمعیت به طرف آن قصر با شکوه به راه افتادم . به ایوان قصر که رسیدم ، متحیر و خسته حال و با شدت مرضى که داشتم ، پیش خود گفتم : آیا آقا اباالفضل علیه السلام در این طبقه پایین تشریف دارند یا در طبقه بالا؟ و باز مکرر مى گفتم : اى مولا و اى آقاى بزرگوار، اباالفضل ، یک نگاهى و توجهى هم به جانب من بفرمایید. من که نمى دانم در کدام یک از اطاقهاى این عمارت هستید. بارى ، سرپله اى نشستم ، که دیدم از ایوان طبقه دوم یک آقاى معمم و نورانى داراى عمامه سبز، از سر نرده هاى طبقه بالا خم شد و فرمود: من خودم اباالفضلم ، بیا از پله هعا بالا و به اطاق اول دست راست برو، یک خانم بزرگوارى هم انجا هست ، خدمت او باش تا بیایم شفاى ترا هم از خدا بخواهم .
من از پله ها بالا رفته وارد طبقه دوم شدم و داخل همان اطاق اول که فرموده بود گشتم . دیدم خانمى مجلله و نورانى در آنجا نشسته است . به من فرمود: بیا داخل اطاق ، بنشین . به آن خانم سلام کردم و نشستم و عرض کردم : اى بى بى ، شما کیستید؟ فرمودند: من ام البنین مادر اباالفضلم . چند روز است پسرم را ندیده ام ، از بس که مردم مریض و گرفتار به او مراجعه مى کنند. تو هم غصه مخور، همین حالا پسرم عباس مى آید و ترا هم به اذن خدا شفا مى دهد.
چیزى نگذشت که دیدم که آن آقاى بزرگوار، یعنى حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ، تشریف آوردند و به مادرشان سلام کردند و فرمودند: مادر، نگران نباشید که چند روز است نزد شما نیامده ام ، از بس شیعیانمان گرفتارند و به من در خانه خدا متوسل مى شوند، من هم از جدم رسول الله صلى الله علیه و آله و پدرم على علیه السلام و مادرم فاطمه زهرا سلام الله علیه و برادرانم امام حسن و امام حسین علیه السلام در جلسات متعدد دعوت مى کنم تشریف مى آورند و براى شفاى مریضها و نجات گرفتاران و حاجتمندان دعا مى کنیم و خداوند متعال هم دعاهاى ما را در حق متوسلین به ما خانواده اجابت مى کند، و گرفتاریهاى آنها رفع مى شود و مریضها را شفا عطا مى فرماید. سپس رو به من کرد و فرمود: بریا شما هم اى خانم (یعنى به مریضه اى که عرض شد) در جلسه امروز دعا شد و خداوند به شما هم شفا عطا فرمود، نگران نباشید!
نیز دیدم آن خانم بزرگوار، که فرمود: من ام البنین سلام الله علیه هستم ، مثل پروانه به دور آن حضرت مى گردید و از ملاقات با فرزندش اظهار خوشحالى مى کرد و مى فرمود: بله ، خداوند به برکت پسرم همه مریضها را که با خلوص نیت و به او متوسل مى شوند شفا مى دهد؛ و در همان حال از نظرم محو شدند و من از خواب بیدار شدم ، به برکات و عنایات حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام خود را سالم و شفا یافته دیدم .
49. نذر حضرت ابوالفضل علیه السلام  2. حقیر در خرداد 1342 هجرى شمسى ، که مصادف با ایام محرم بود، در تهران منبر مى رفتم . یکى از این جلسات که در آن منبر مى رفتم ، از ساعت 10 آغاز و در ساعت 12 ختم مى شد. در میان اعضا و کارگردانهاى هیئت مزبور، شخصى به نام محمد بود که نام خانوادگى او در خاطرم نیست ، وى که اهل فریدن و مقیم تهران بود، خیلى عاشق امام حسین علیه السلام بود و علاقه زیادى به اقامه عزادارى براى حضرت سیدالشهداء علیه السلام داشت . بیشتر مرد و زن شیعه مقیم آن محل ، نذوراتى را که براى عزادارى امام حسین علیه السلام داشتند به همو، که مورد علاقه آنان بود، تحویل مى دادند.
شخص مذکور نقل مى کرد که در یکى از قراى فریدن ، شخصى بود که همه ساله یک گوسفند نر دوساله نذر حضرت ابوالفضل علیه السلام داشت و آن را ایام تاسوعا و عاشورا ذبح کرده و مردم عزادار را اطعام مى نمود. در یکى از سالها، گرگهاى گرسنه به گله گوسفندهاى آن قریه حمله مى کنند و چند گوسفند را مى درند و چند تا را هم با خود مى برند و چوپان نمى تواند جلوى گرگها را بگیرد. از جمله گوسفندهایى که گرگها برده بودند یکى نیز همان قوچ 2 ساله نذرى وى بوده است . زمان مى گذرد و پس از 4 ماه از ان تاریخ محرم الحرام فرا مى رسد. با کمال شگفتى در همان غروب روز هشتم محرم اهالى روستا مى بینند گوسفند نذر مذکور، چاق و فربه و سالم ، با شتاب از سمت بیابان به درب خانه صاحب خود مى آید و داخل جایگاه گوسفندان مى شود! با اینکه از پیدا شدن آن حیوان ماءیوس شده و هر چقدر هم گشته بودند نتیجه نگرفته بودند! سرانجام ، همان شب تاسوعا گوسفند را ذبح کردند و به نذرشان عمل کردند.
50. حضرت ابوالفضل علیه السلام به دیدن شماها تشریف آورده اند!  3. این حقیر در سال 1336 یا 37 شمسى ، که جواز سفر به عتبات مقدسه مبلغ پانزده تومان بود، بعد از دهه محرم به اتفاق یک نفر زائر از طریق خرمشهر با موتور آبى به حله و از آنجا به نجف اشرف و سایر اعتاب مقدسه (کربلا، کاظمین ، سامرا) مشرف شدیم . مدتى را به قصد زیارت ، خصوصا در کربلاى معلى ، ماندیم و پس از زیارت امام حسین علیه السلام یا حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام به نماز جماعت مرحوم آیت الله العظمى آقاى آمیرزا مهدى شیرازى - طاب ثراه - و هکذا به نماز جماعت مرحوم آیة الله زاهد آقاى شیخ محمد على سیبویه - رحمة الله - حاضر شدیم . یک روز کتابى را که تاءلیف مرحوم آقاى سیبویه بود مطالعه مى کردم ، دیدم ایشان مرقوم فرموده اند که :
کاروانى از ایران به قصد زیارت به کربلا آمده بود که یک نفر روحانى نیز به نام ملا عباس ‍ آن را همراهى مى کرد. ملا عباس ، که خیلى اهل ولاء و داراى خلوص نیت بود، نقل کرد که ، در همان روزى که به کربلا وارد شدیم و به زیارت حضرت امام حسین علیه السلام و حضرت ابوالفضل علیه السلام رفتیم ، شب آن روز در عالم رؤ یا دیدم آقایى با نوکر و نفرات دارند به اطاق ما تشریف مى آورند. پرسیدم این آقا که جلو همه مى آیند و آن قدر نورانى هستند کیستند؟ دیدم یکى از همراهانش ، که گویا از اصحاب امام حسین علیه السلام بودند، گفت : این آقا همه کاره دربار امام حسین علیه السلام ، حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام هستند که به دیدن شماها تشریف آورده اند.
من از جا بلند شدم و به استقبالشان رفتم و عرض کردم : آقا، ما چه قابلیتى داریم که شخصیتى مثل شما بزرگوار و همراهان محترمتان به دیدن ما بیایید و زحمت بکشید؟! فرمودند: شما شیعیان و محبین ما هستید و خیلى در نزد ما احترام دارید. من و این اصحاب برادرم ، به امر برادرم امام حسین علیه السلام به دیدن زوارمان مى آییم و سر چهار فرسخى که مى خواهند به سرزمین کربلا وارد بشوند، حر بن یزید ریاحى را به استقبالشان مى فرستیم .
من از شدت خوشحالى و گریه شوق از خواب بیدار شدم و به رفقایم گفتم : ما باید خیلى قدردانى کنیم از عنایات الهى که نعمت ولایت و دوستى اهل بیت علیه السلام ، بویژه توفیق زیارت ائمه عراق علیه السلام و باالاءخص زیارت حضرت امام حسین علیه السلام و برادر رشید و با وفایش حضرت ابوالفضل علیه السلام را به ما عطا فرموده است و قدر خودمان را هم بدانیم .
51. یا اباالفضل من بچه ام را از تو مى خواهم !  حجة الاسلام والمسلمین ، حاج شیخ عبد الکریم شرعى ، خطیب تواناى حوزه علمیه قم ، طى یادداشتى دو مورد از کرامات حضرت ابوالفضل علیه السلام را ذکر کرده اند:
1. این کرامت حضرت ابوالفضل باب الحوائج علیه السلام را از مرحوم حجة الاسلام والمسلمین حاج شیخ على اکبر تربتى ، واعظ پر سوز و با اخلاص ، شنیدم و زمانى که خود این جانب آن را در کاشان بر سر منبر نقل کردم ، بعضى از پیرمردان که مستمع بودند تاءیید کردند و گفتند ما هم حضور داشتیم . مرحوم تربتى نقل مى فرمود:
در کاشان خیابانى را جدیدا احداث کرده بودند و هنوز کف خیابان آماده نشده بود. دبستانى در آن منطقه تعطیل شد و بچه ها از آن خیابان عبور مى کردند. ناگهان نقطه اى فرو رفت و یکى از بچه ها زیر خاک مدفون شد.
بچه هاى دیگر رفتند منزل آن مفقود را یافتند و خبر دادند. مادر بچه تا شنید که فرزندش به زیر زمین فرو رفته ، نگاهى به پرچم هیئت اباالفضل ، که درب منزل نصب شده بود انداخت و با دل سوخته اى گفت : یا اباالفضل ، من بچه ام را از تو مى خواهم (در شهر کاشان هیئت اباالفضلى علیه السلام زیاد است و قرار بوده آن شب هیئت به منزل آنها بیاید)
تا بزرگترها و سایل لازم را آماده کرده و به کند و کاو و جستجو پرداختند مدت زیادى طول کشید. احتمال آنکه بچه در چاهى افتاده باشد یا زیر آوار جان داده باشد زیاد بود. اما پس ‍ از مدتى کند و کاو و خاکبردارى ، دیدند بچه زیر زمین در حفره اى مانند زیر پله اى سالم نشسته است ! بیرونش آوردند و از او پرسیدند چه شد؟ گفت :
وقتى در زمین فرو رفتم ، نفس کشیدن برایم مشکل بود، چون خاک و غبار در حلقم رفته بود. فضا تاریک بود و وحشت مرا گرفته بود؛ داشتم مى مردم . ناگهان آقا و خانمى در نظرم ظاهر شدند؛ آقایى نورانى با لباسى که روى دوش انداخته بود به من گفتند: پسرم نترس ، ما نزد تو هستیم تا پدر و مادرت ترا بیرون بیاورند. همچنین پرسیدند: چیزى نمى خواهى ؟ گفتم : بسیار تشنه ام . آقا از آن خانم خواستند به : آب داد به لبم چیزى کشید و تشنگیم برطرف شد (تردید از نویسنده است ) تشنگیم رفع شد، قلبم آرام گرفت ، ترسم برطرف شد، نفسم آزاد شد. با خود فکر کردم چرا آقا خودش به من آب نداد؟
جناب شرعى در خاتمه افزوده اند:
من مى گویم اگر این آقا پسر از آقا همین مطلب را مى پرسید، آقا چه جوابش مى دادند؟ لابد مى گفتند: پسرجان ! من دستهایم را در راه امام حسین علیه السلام داده ام .
52. ما همه وسیله ایم ، شفا دهنده کس دیگرى است !  2. آقاى جلیل تاج الدینى (داماد آقاى رضوانى ) ساکن خیابان چهار مردان قم که از افراد متدین و مورد وثوق مى باشد برایم نقل کرد:
دخترى داشتم حدودا 4 ساله از بالاى نور گیر به زمین افتاد و در اثر ضربه اى که دید، حالش وخیم شده و سه شب در بیمارستان نکویى بسترى گردید.
پزشکان گفتند: باید وى را به تهران ببرید. او را به تهران برده و در بیمارستان بوعلى بسترى کردیم . من به رئیس بخش التماس کردم و گفتم : آقاى دکتر، اول خدا؛ دوم شما. او گفت : علم و دین فرق دارد! دلم شکست ، اما من متوسل به عنایات غیبى بودم . دخترم حالتى متغیر داشت . چند روز گذشت .
یک شب ، آن قدر حالش بد شد که دیگرى امیدى به بهبودى او نمى رفت . من تا ساعت 10 شب در بیمارستان بودم و بعد مادرش بالاى سر او مانده و من به منزل آمدم . در اطاقى تنها دو رکعت نماز خواندم . کنار اطاق ، یک پوستر اباالفضل علیه السلام بود. نگاهم به وى افتاد، به گریه افتادم و گفتم : آقا جان ، شما باب الحوائجید، کارى کنید، از خدا بخواهید بچه ام به من برگردد. همین طور که اشک مى ریختم و تضرع مى کردم نمى دانم چه موقع شب بود که به خواب رفتم .
در خواب دیدم روى تپه اى نشسته ام و نورى از دور به من نزدیک مى شود. نزدیک آمد؛ اسب سوارى بود. به من که رسید گفت : چرا اینجا نشسته اى ؟ گفتم بچه ام مریض است و در بیمارستان خوابیده . گفت : بلند شو برو، بچه ات خوب شده است ! گفتم : شما از کجا مى آیید؟ گفتند از ترکیه به ایران مى آیم و مى روم ، و رفت . پس از چند لحظه برگشت و گفت : چرا هنوز اینجا نشسته اى ؟ برو بچه ات خوب شده . گفتم آقا بچه ام خیلى حالش ‍ وخیم است ، دیگر امیدى به خوب شدنش نیست . باز گفت : برو بچه ات خوب شده . باز سوار نور شد و رفت و من از خواب بیدار شدم . گریه ام گرفت .
نزدیک صبح بود. صبر کردم ، نماز خواندم و به بیمارستان آمدم . از خانمم حال بچه را پرسیدم ، گفت : از نزدیکیهاى صبح حالش بهتر شده است . گفته گرسنه ام ، نان و پنیر و آب مى خواهم . همسرم همچنین گفت : من خواب دیدم ، شما در حسینیه اى در قم سینه مى زنید. فهمیدم عنایتى شده است . دکترها دستور آزمایش و عکسبردارى دادند. جواب همه خوب بود و از ضایعات و ناراحتیهاى قبلى خبرى نبود. دکترها گفتند چه کردى که بچه ات خوب شده ؟! ماجرا را گفتم ، همه به گریه افتادند و گفتند: ما همه وسیله ایم ، آن کس که شفا مى دهد کس دیگرى آن . بچه ام شفا کامل گرفت .
53. ترک قفقازى از اعتیاد به چاى نجات یافت !  مرحوم آیت الله حاج شیخ مرتضى حائرى - رضوان الله علیه - (متوفى 24 ج 2 سال 1406 ق ) در ضمن شرح حال پدرشان ، مرحوم آیة الله العظمى شیخ عبدالکریم حائرى ، (متوفى سال 1355 ق ) از قول ایشان نقل کرده اند که مى فرمود:
شخصى از اشراف قفقاز میهمان میرزاى شیرازى شده بود. وى ، که به علت ظلم شیخ عبیدالله مهتدى در قفقاز به سامرا آمده و در خانه میرزاى شیرازى بزرگ میهمان بود، خیلى چاى مى خورد به حدى که چایخانه منزل میرزا، او ار اشباع نمى کرد! هنگام افطار مى رفت منزل حاج میرزا اسماعیل ، پسر عموى میرزاى شیرازى که اخو الزوجه مرحوم میرزا بود، و در آنجا چند جام چاى آماده بود. یک روز هنگام غروب ، ترک فوق الذکر به منزل حاج میرزا اسماعیل مى رود. آنها از وى غافل شده و همگى از منزل بیرون رفته بودند. حتى نوکرها نیز در منزل نبودند. شخص قفقازى ترک اعیان منش ، در هواى گرم تابستان و زبان روزه ، دچار حالت غشوه و بیهوشى مى شود و در همان حالت غشوه و بیهوشى ، سوارى را مى بیند که در همان عالم درک مى کند وى حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام است . ایشان به ترک مزبور جامى مى دهد، او آن را مى گیرد و مى آشامد و به هوش مى آید، و پس از آن دیگر براى همیشه از چاى سیر مى شود.
مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائرى مى گوید: من قبل از این جریان ، دیده بودم که چاى منزل میرزا شیرازى کفاف ایشان را نمى کرد، ولى بعد از آن اصلا به چاى لب نمى زد. (298)
54. دست نیاز به دامن قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام  حجة الاسلام والمسلمین جناب آقاى شیخ محمد هادى امینى ، فرزند فاضل و دانشمند مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالحسین امینى قدس السره (متوفى روز جمعه  28 ربیع الثانى 1390 ه‍ ق مطابق سال 1350 شمسى هجرى ) صاحب کتاب شریف الغدیر، مرقوم داشته اند:
بانو زهرا بیگم ، دختر حاج احمد آقا، فرزند شیخ محمد قلى تسویجى هندى ، متوفى به سال 1390 ه‍ از بانوان شاعر و ادیب و فاضل بوده و در شعر خود (مخلص ) تخلص ‍ مى کرده است . وى در نجف اشرف متولد شد و پس از فرا گرفتن مقدمات ادبیات نزد پدرش به سال 1343 ه‍ به هند مسافرت کرد و از طرف وزارت آموزش و فرهنگ آن کشور ماءمور به تعلیم زبان فارسى شد و در مدارس به تدریس پرداخت .
مع الاءسف ، در آنجا با مشکلاتى روبرو گشته و فرزندان خویش را از دست داد و علاوه بر آن بیماریهاى گوناگونى نصیب او گردید.
ازینروى متوسل به وجود قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل علیه السلام گردید و دست نیاز به دامن آن حضرت زد. در پى این امر، پس از چند روز بیماریهایش بر طرف مى شود و خدا اولادى به او مى دهد و از چنگال مشکلات و گرفتاریها نجات مى یاب . شاعره مزبور به عنوان عرض سپاس به محضر حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام مرثیه اى در سوگ و مصیبت وى مى سراید که در دیوان وى چاپ شده است . قصیده مزبور به قدرى مشهور و معروف بوده و مورد توجه دوستان اهل بیت قرار دارد که در عراق و ایران ، همه جا به منظور استجابت دعا و بر آوردن حاجات خوانده مى شود.
قصیده این بانوى خیر و صلاح و عفت و تقوا، که سبک سینه زنى خوانده مى شود جهت استفاده عموم درج مى گردد، و به خوانندگان توصیه مى شود که در حوائج و گرفتاریهاى خویش ان را فراموش نکنند:
نوحه حضرت ابوالفضل علیه السلام  

سپاس بیکران خداوندى را که ما را از نیستى به هستى آورد. این بنده سراپا تقصیر به پیشگاه ایزد منان ، جواد تبرائى ، معلم آموزش و پرورش شهرستان قم مى باشم . مطالبى را که در زیر از نظر خوانندگان عزیز مى گذرد در مورد معجزه حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام ، بزرگ پرچمدار صحراى کربلا، مى باشد، چون او یکى از بندگان بزرگ الهى است ، زیرا با مردانگى و شجاعت بى نظیرش نهال دین اسلام را در بدترین لحظات تاریخ آبیارى نمود.
اما مطلب مورد نظر: خانم این جانب در مهر ماه 1370 شمسى یک ناراحتى زنانه پیدا کرد که مجبور شد عمل جراحى انجام دهد. عمل بخوبى انجام شد و پس از چند روز اقامت در بیمارستان به منزل آمد، ولى چند روزى از آمدن به منزل نگذشته بود که یکمرتبه فریاد زد پایم سیاه شده است . بلا فاصله او را نزدیک دکتر جراحش بردیم ، ایشان گفتند: خون در پاى ایشان لخته شده و خطرناک است ، هر چه سریعتر او را به یک پزشک قلب برسانید. فورا او را نزد دکتر قلب بردیم و ایشان ، با فوریت پزشکى ، نامبرده را در بیمارستان شهید بهشتى قم ، بخش سى ، سى ، یو بسترى نمود. ساعت 10 شب بود.
پس از بسترى شدن ، بنده به منزل آمدم دیدم بچه ها خیلى ناراحتند و گریه مى کنند. در دل توسلى به قمر بنى هاشم علیه السلام پیدا کردم و با خود گفتم که در محرم آینده در هیئت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام (در محل خودمان در نطنز، کوى مزرعه خطیر) شب تاسوعا شام مى دهم . هنوز چند روز از این قرار نگذشته بود که دیدم از نطنز زنگ زدند و گفتند: یکى از بستگان ، خواب دیده است که در خواب ، آقایى سراغ مریض شما را مى گرفت و آدرس مى خواست که برود به او سر بزند.
خلاصه بعد از چند روزى دکتر مریض ما را مرخص نمود و روز بروز بهبودى حاصل میشد تا روز وعده ما رسید، یعنى محرم روز هشتم محرم سال 1371. مشغول تهیه شام شدیم . در ساعت 5/4 بعد از ظهر، وقتى مشغول پختن غذا بودیم ، یکى با روحیه اى ناراحت آمد و گفت : خانم شما پایش درد عجیبى گرفته است . من سراسیمه به منزل آمدم ، دیدم درست است اما چون من خودم را یکى از نوکران این خانواده هستم ، پیش ‍ خود گفتم امروز مى خواد یکى از مطالبى را که خود گاهى در هئیت مى گویى برایت اتفاق بیفتد. به همسرم گفتم : شما ناراحت نباشید، من مى روم تا بقیه غذا را آماده کنم .
در موقع برگشتن به جایگاه هیئت ، در بین راه به خداى توانا عرض کردم : خدایا، به بزرگ پرچمدار صحراى کربلا قسمت مى دهم که نگذارى آبروى من و ایشان در خطر باشد. در راه این زمزمه را داشتم ، تابه پاى دیگهاى غذا رسیدم . پس از اتمام کار و تهیه غذا، مجددا به منزل برگشتم . اذان مغرب را گفته بودند، دیدم همسرم بسیار خندان و خوشحال است . گفت : شما بروید مشغول باشید، الحمدالله حالم خوب شد و خودم نیز به هیئت مى آیم .
خدا را سپاس مى گویم که از آن روز به بعد، با معجزه قمر بنى هاشم علیه السلام پاى ایشان شفا گرفته و دیگر هیچ گونه ناراحتى ندارد.
45. معجزه ماه بنى هاشم علیه السلام را من به چشم خود دیدم !  آقاى تبرائى افزوده اند:
اما مطلب دوم ، که در روز 11 فروردین ماه سال 1372 برایم اتفاق افتاد، بسیار جالب بود و در این مرحله عینا معجزه ماه بنى هاشم علیه السلام را با چشم خود دیدم . در ساعت 5 بعد از ظهر روز مزبور از مسافرت ، به قم برگشتیم . همه اعضاى خانواده ، جز پسر بزرگم ، همراه من بودند. وقتى به درب منزل رسیدیم ، دیدیم در بسته است و لذا به منزل پدر عیالم رفتیم . آنها اصرار کردند شام را باید اینجا بمانید و ما هم قبول کردیم . اما بعد از صرف شام ، یکمرتبه قلبم الهام شد زود به منزل مراجعه کنید. از جا برخاستم و همراه خانواده ، به اتفاق آمدیم به منزل .
وقتى درب حیاط را باز کردم ، دیدم درب ساختمان باز است و همه برقها روشن مى باشد. به همسرم گفتم : مواظب بچه ها باش که دزد داخل خانه است . خلاصه ، پس از آماده شدن ، وارد ساختمان شدم که دیدم دزد از داخل منزل به بیرون پرید. ناگهان فریاد زدم یا اباالفضل ، که دیدم دزد سر جایش خشکش زد و بالافاصله تسلیم شد و او را به آگاهى تحویل دادیم . بعدا معلوم شد وى تا پیش از سرقت خانه ما، پنجاه فقره دزدى داشته و هیچ جا بجز در منزل ما، گیر نیفتاده است ، که این هم از الطاف الهى و به برکت نام قمر بنى هاشم علیه السلام بود.
این دو جریان را نوشتم که خوانندگان عزیز بدانند ما شیعیان مولا امیر المؤ منین على علیه السلام هر چه داریم از خداوند به برکت خانواده نبوت و ولایت به ما عطا فرموده است و لذا باید همیشه در تمام امور خدا را به یارى بطلبیم واز ائمه معصومین استمداد بجوییم .
46. یا اباالفضل علیه السلام شفاى پسرم را از تو مى خواهم !  حجة الاسلام والمسلمین جناب آقاى شیخ ابوالفتح الهى نیا تهرانى در تاریخ 15/11/72 مرقوم داشته اند:
در سال 1370 شمسى هجرى با عده اى به حج بیت الله الحرام مشرف شدیم .
زائرى که از نظر سر و وضع ظاهرى تناسبى با این سفر نداشت توجه مرا به خود جلب کرد. با خود گفتم چرا به این سفر آمده است ؟ پس از زیارت حضرت ختمى مرتبت و فاطمه زهرا و ائمه بقیع - صلوات الله علیهم اجمعین - و احرام و رسیدن به مکه معظمه و انجام عمره و تمتع ، دیدم آقا دگرگون شده است ؛ لاجرم انس بیشترى با هم پیدا کردیم . وى کرامتى از حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام برایم نقل کرد که ذیلا تحریر مى گردد. او گفت :
با اینکه پدر بزرگ بنده ژنرال کنسول رضا شاه در تفلیس بود و زندگى مرفهى داشت ، ولى روزگار بازیگر زندگى پسر او را خراب کرد، به گونه اى که ما با سه عمویم در یک خانه چهار اطاقه اجاره اى زندگى مى کردیم . در میان این چهار خانوار، زندگى ما از همه بدتر بود. من از کسالت فتق رنج بسیار مى بردم و بدون فتق بند، هرگز یک قدم هم نمى توانستم راه بروم . حتى در حمام وقتى فتق بندم را باز مى کردند دیگر قدرت نداشتم قدم از قدم بردارم . فقر مادى همراه با این کسالت ، خانواده مرا بسیار ناراحت کرده بود.
عموهایم عازم زیارت کربلا شدند، ما هم خواستیم همراه آنان حرکت کنیم ولى به علت بى پولى مورد ملامت قرار گرفتیم . مادرم هر طور بود با آنها همراه شد.
هنگام حرکت ، پدرم گفت : پسر سه حاجت براى من از خدا بخواه ؛ پول و منزل و ماشین . به هر حال ، با زحمات فراوان به کربلاى معلى رسیدیم و پس از زیارت حرم مطهر، ابتدا مادرم فتق بند مرا باز کرد و با چشم گریان گفت : یا اباالفضل علیه السلام ، من دیگر این فتق بند را نمى بندم و شفاى پسرم را از تو مى خواهم . من متحیر شدم و با کمال تعجب دیدم قادر به حرکت هستم . خودم را به کنار ضریح رساندم و با دستهاى کوچک شبکه هاى ضریح را گرفتم و سه حاجت پدرم را بیان نمودم . دیگر بماند که در کربلا هم به بى مهرى همراهان و توجه آن جناب مفتخر شدیم .
وقتى به تهران برگشتیم ، دیدم پدرم ماشین خریده و پولدار شده ، به گونه اى که ظرفهاى نقره تهیه کرده است . حدود پنجاه سال ، قبل ماشین سوارى و رانندگى فقط مال اشراف مملکت بود که پدرم به آن رسیده بود و این از کرامات جناب ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام بود که شامل حال من و خانواده ام گشت .
47. با توسل نجات یافت  حجة الاسلام والمسلمین آقاى سید مهدى علوى بخشایشى ، صاحب تاءلیفات کثیره و از علماى برجسته و مدرسین والامقام حوزه علمیه قم ، نوشته اند:
حدود چهارده یا پانزده سالگى ، که مشغول تحصیل علوم دینى و معارف اسلامى بودم ، در یک روز تعطیل با جمعى از دوستان براى آب تنى به رودخانه اى رفتیم . دوستانم شنا بلد بودند و از اینرو به جاهاى گود و عمیق مى رفتند و شنا مى کردند، اما من چون شنا بلد نبودم در کنار رودخانه - که عمق آب کم بود - مشغول شستشوى خود بودم ، که ناگهان احساس کردم زیر پایم خالى شد و آب از سرم گذشت . داشتم خفه مى شدم . مرگ را در برابر چشمانم مى دیدم و فهمیدم که چند لحظه بعد خواهم مرد.
فکرم کار نمى کردم و نمى دانستم چکار کنم . همچنان در آب غوطه ور بودم که یکمرتبه به یادم قمر منیر بنى هاشم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ، افتادم . به حضرتش ‍ متوسل شدم و عرض کردم : اى ابوالفضل ، من دارم غرق مى شوم ، به فریادم برس ! در این هنگام احساس کردم که سرم از آب بیرون آمد و دیگر فرو نرفتم . به اطراف نگریستم و چون از ترس زبانم بند آمده بود، نتوانستم دوستانم را صدا کنم . از اینرو با لکنت زبان و صداهاى بى معنى انان را متوجه کردم . آنها آمدند و مرا از آب بیرون آوردند.
از حسن اتفاق ، نوشتن این کرامت حضرت ابوالفضل علیه السلام مصادف با ولادت پرشکوه برترین بانوى دو جهان ، پاره تن و میوه دل پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله ، همسر مؤ منان و مادر والاى امامان معصوم ، فاطمه زهرا سلام الله علیه بود.
48. مریض یرقان مزمن توسط حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام شفا داده شد!حجة الاسلام والمسلمین آقاى شیخ حاج محمد على برهان طى نامه اى سه کرامت زیر را مرقوم داشته اند:
1. خانواده این حقیر، مسمى به معصوم . برهانى ، در سال 1345 شمسى به مدت هفت ماه تمام به مرض یرقان مزمن مبتلا شده بودند، به طورى که بارها به اطباى قدیم و جدید مراجعه کردیم . اما هر چقدر معالجه و مداوا نمودیم بهبودى حاصل نشد و کسالت و مریضى او بشدت بیشتر گشت . تا اینکه شبى خود این حقیر، بدون اطلاع همسر مریضم ، عریضه اى به حضرت ابوالفضل علیه السلام نوشتم و ان را در چشمه آب امامزاده محل در فریدن انداختم و شفاى او را از آن حضرت خواستم . خیلى مضطرب بودم ، چون که دو بچه خردسال داشتیم . به هر حال ، خود مریضه مرقومه هم مکرر مى گفت : یا اباالفضل العباس علیه السلام ، تو به دادم برس و شفایم بده !
تا اینکه یک روز صبح که براى خواندن نماز بیدار شدم ، دیدم به خواب رفته است و دیگر صداى ناله و ضجه و خلاصه صدایى همانند شبهاى قبل از او به گوش نمى رسد. پس از اداى نماز صبح ، مریضه نامبرده بیدار شد و مکرر صلوات مى فرستاد و مى گفت : قربان حضرت ابوالفضل علیه السلام بشوم که شفایم داد. آثار یرقان بکلى از جسم او محو شده بود. آرى با سلامت کامل بلند شد و مشغول امور خانه دارى و سرپرستى بچه ها گردید و غذا را با کمال میل خورد.
از او پرسیدم : چطور شد که شفا گرفتى ؟ جواب داد: دیشب با نهایت اضطراب ، پى در پى صدا مى زدم یا اباالفضل العباس علیه السلام به دادم برس ، تا آنکه خوابم برد. در عالم خواب دیدم در بیابانى وسیع هستم که منتهى مى شد به کنار دجله . آبى که نهرى عریض و نهرى عریض و طویل بود و نخلهاى خرمایى هم در کنار آن دیده مى شد و افزون بر این همه ، یک ساختمان خیلى بزرگ و عالى به چشم مى خورد که دو طبقه بود و هر طبقه آن چندین اطاق داشت و عده زیادى جمعیت به دنبال یکدیگر، یا اباالفضل گویان ، به سوى آن قصر باشکوه مى رفتند. من از آنها سؤ ال کردم که شما کیستید و کجا مى روید و این قصر از چه کسى است ؟ در پاسخ من گفتند: ما همه مریضیم و حاجتمندیم و گرفتارى داریم ، و این قصر باشکوه هم شفا خانه حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام است . الان هم خود آن حضرت به قصر تشریف آورده اند، و ما مى رویم دست به دامن آن حضرت بشویم . من هم در پى آن جمعیت به طرف آن قصر با شکوه به راه افتادم . به ایوان قصر که رسیدم ، متحیر و خسته حال و با شدت مرضى که داشتم ، پیش خود گفتم : آیا آقا اباالفضل علیه السلام در این طبقه پایین تشریف دارند یا در طبقه بالا؟ و باز مکرر مى گفتم : اى مولا و اى آقاى بزرگوار، اباالفضل ، یک نگاهى و توجهى هم به جانب من بفرمایید. من که نمى دانم در کدام یک از اطاقهاى این عمارت هستید. بارى ، سرپله اى نشستم ، که دیدم از ایوان طبقه دوم یک آقاى معمم و نورانى داراى عمامه سبز، از سر نرده هاى طبقه بالا خم شد و فرمود: من خودم اباالفضلم ، بیا از پله هعا بالا و به اطاق اول دست راست برو، یک خانم بزرگوارى هم انجا هست ، خدمت او باش تا بیایم شفاى ترا هم از خدا بخواهم .
من از پله ها بالا رفته وارد طبقه دوم شدم و داخل همان اطاق اول که فرموده بود گشتم . دیدم خانمى مجلله و نورانى در آنجا نشسته است . به من فرمود: بیا داخل اطاق ، بنشین . به آن خانم سلام کردم و نشستم و عرض کردم : اى بى بى ، شما کیستید؟ فرمودند: من ام البنین مادر اباالفضلم . چند روز است پسرم را ندیده ام ، از بس که مردم مریض و گرفتار به او مراجعه مى کنند. تو هم غصه مخور، همین حالا پسرم عباس مى آید و ترا هم به اذن خدا شفا مى دهد.
چیزى نگذشت که دیدم که آن آقاى بزرگوار، یعنى حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ، تشریف آوردند و به مادرشان سلام کردند و فرمودند: مادر، نگران نباشید که چند روز است نزد شما نیامده ام ، از بس شیعیانمان گرفتارند و به من در خانه خدا متوسل مى شوند، من هم از جدم رسول الله صلى الله علیه و آله و پدرم على علیه السلام و مادرم فاطمه زهرا سلام الله علیه و برادرانم امام حسن و امام حسین علیه السلام در جلسات متعدد دعوت مى کنم تشریف مى آورند و براى شفاى مریضها و نجات گرفتاران و حاجتمندان دعا مى کنیم و خداوند متعال هم دعاهاى ما را در حق متوسلین به ما خانواده اجابت مى کند، و گرفتاریهاى آنها رفع مى شود و مریضها را شفا عطا مى فرماید. سپس رو به من کرد و فرمود: بریا شما هم اى خانم (یعنى به مریضه اى که عرض شد) در جلسه امروز دعا شد و خداوند به شما هم شفا عطا فرمود، نگران نباشید!
نیز دیدم آن خانم بزرگوار، که فرمود: من ام البنین سلام الله علیه هستم ، مثل پروانه به دور آن حضرت مى گردید و از ملاقات با فرزندش اظهار خوشحالى مى کرد و مى فرمود: بله ، خداوند به برکت پسرم همه مریضها را که با خلوص نیت و به او متوسل مى شوند شفا مى دهد؛ و در همان حال از نظرم محو شدند و من از خواب بیدار شدم ، به برکات و عنایات حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام خود را سالم و شفا یافته دیدم .
49. نذر حضرت ابوالفضل علیه السلام  2. حقیر در خرداد 1342 هجرى شمسى ، که مصادف با ایام محرم بود، در تهران منبر مى رفتم . یکى از این جلسات که در آن منبر مى رفتم ، از ساعت 10 آغاز و در ساعت 12 ختم مى شد. در میان اعضا و کارگردانهاى هیئت مزبور، شخصى به نام محمد بود که نام خانوادگى او در خاطرم نیست ، وى که اهل فریدن و مقیم تهران بود، خیلى عاشق امام حسین علیه السلام بود و علاقه زیادى به اقامه عزادارى براى حضرت سیدالشهداء علیه السلام داشت . بیشتر مرد و زن شیعه مقیم آن محل ، نذوراتى را که براى عزادارى امام حسین علیه السلام داشتند به همو، که مورد علاقه آنان بود، تحویل مى دادند.
شخص مذکور نقل مى کرد که در یکى از قراى فریدن ، شخصى بود که همه ساله یک گوسفند نر دوساله نذر حضرت ابوالفضل علیه السلام داشت و آن را ایام تاسوعا و عاشورا ذبح کرده و مردم عزادار را اطعام مى نمود. در یکى از سالها، گرگهاى گرسنه به گله گوسفندهاى آن قریه حمله مى کنند و چند گوسفند را مى درند و چند تا را هم با خود مى برند و چوپان نمى تواند جلوى گرگها را بگیرد. از جمله گوسفندهایى که گرگها برده بودند یکى نیز همان قوچ 2 ساله نذرى وى بوده است . زمان مى گذرد و پس از 4 ماه از ان تاریخ محرم الحرام فرا مى رسد. با کمال شگفتى در همان غروب روز هشتم محرم اهالى روستا مى بینند گوسفند نذر مذکور، چاق و فربه و سالم ، با شتاب از سمت بیابان به درب خانه صاحب خود مى آید و داخل جایگاه گوسفندان مى شود! با اینکه از پیدا شدن آن حیوان ماءیوس شده و هر چقدر هم گشته بودند نتیجه نگرفته بودند! سرانجام ، همان شب تاسوعا گوسفند را ذبح کردند و به نذرشان عمل کردند.
50. حضرت ابوالفضل علیه السلام به دیدن شماها تشریف آورده اند!  3. این حقیر در سال 1336 یا 37 شمسى ، که جواز سفر به عتبات مقدسه مبلغ پانزده تومان بود، بعد از دهه محرم به اتفاق یک نفر زائر از طریق خرمشهر با موتور آبى به حله و از آنجا به نجف اشرف و سایر اعتاب مقدسه (کربلا، کاظمین ، سامرا) مشرف شدیم . مدتى را به قصد زیارت ، خصوصا در کربلاى معلى ، ماندیم و پس از زیارت امام حسین علیه السلام یا حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام به نماز جماعت مرحوم آیت الله العظمى آقاى آمیرزا مهدى شیرازى - طاب ثراه - و هکذا به نماز جماعت مرحوم آیة الله زاهد آقاى شیخ محمد على سیبویه - رحمة الله - حاضر شدیم . یک روز کتابى را که تاءلیف مرحوم آقاى سیبویه بود مطالعه مى کردم ، دیدم ایشان مرقوم فرموده اند که :
کاروانى از ایران به قصد زیارت به کربلا آمده بود که یک نفر روحانى نیز به نام ملا عباس ‍ آن را همراهى مى کرد. ملا عباس ، که خیلى اهل ولاء و داراى خلوص نیت بود، نقل کرد که ، در همان روزى که به کربلا وارد شدیم و به زیارت حضرت امام حسین علیه السلام و حضرت ابوالفضل علیه السلام رفتیم ، شب آن روز در عالم رؤ یا دیدم آقایى با نوکر و نفرات دارند به اطاق ما تشریف مى آورند. پرسیدم این آقا که جلو همه مى آیند و آن قدر نورانى هستند کیستند؟ دیدم یکى از همراهانش ، که گویا از اصحاب امام حسین علیه السلام بودند، گفت : این آقا همه کاره دربار امام حسین علیه السلام ، حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام هستند که به دیدن شماها تشریف آورده اند.
من از جا بلند شدم و به استقبالشان رفتم و عرض کردم : آقا، ما چه قابلیتى داریم که شخصیتى مثل شما بزرگوار و همراهان محترمتان به دیدن ما بیایید و زحمت بکشید؟! فرمودند: شما شیعیان و محبین ما هستید و خیلى در نزد ما احترام دارید. من و این اصحاب برادرم ، به امر برادرم امام حسین علیه السلام به دیدن زوارمان مى آییم و سر چهار فرسخى که مى خواهند به سرزمین کربلا وارد بشوند، حر بن یزید ریاحى را به استقبالشان مى فرستیم .
من از شدت خوشحالى و گریه شوق از خواب بیدار شدم و به رفقایم گفتم : ما باید خیلى قدردانى کنیم از عنایات الهى که نعمت ولایت و دوستى اهل بیت علیه السلام ، بویژه توفیق زیارت ائمه عراق علیه السلام و باالاءخص زیارت حضرت امام حسین علیه السلام و برادر رشید و با وفایش حضرت ابوالفضل علیه السلام را به ما عطا فرموده است و قدر خودمان را هم بدانیم .
51. یا اباالفضل من بچه ام را از تو مى خواهم !  حجة الاسلام والمسلمین ، حاج شیخ عبد الکریم شرعى ، خطیب تواناى حوزه علمیه قم ، طى یادداشتى دو مورد از کرامات حضرت ابوالفضل علیه السلام را ذکر کرده اند:
1. این کرامت حضرت ابوالفضل باب الحوائج علیه السلام را از مرحوم حجة الاسلام والمسلمین حاج شیخ على اکبر تربتى ، واعظ پر سوز و با اخلاص ، شنیدم و زمانى که خود این جانب آن را در کاشان بر سر منبر نقل کردم ، بعضى از پیرمردان که مستمع بودند تاءیید کردند و گفتند ما هم حضور داشتیم . مرحوم تربتى نقل مى فرمود:
در کاشان خیابانى را جدیدا احداث کرده بودند و هنوز کف خیابان آماده نشده بود. دبستانى در آن منطقه تعطیل شد و بچه ها از آن خیابان عبور مى کردند. ناگهان نقطه اى فرو رفت و یکى از بچه ها زیر خاک مدفون شد.
بچه هاى دیگر رفتند منزل آن مفقود را یافتند و خبر دادند. مادر بچه تا شنید که فرزندش به زیر زمین فرو رفته ، نگاهى به پرچم هیئت اباالفضل ، که درب منزل نصب شده بود انداخت و با دل سوخته اى گفت : یا اباالفضل ، من بچه ام را از تو مى خواهم (در شهر کاشان هیئت اباالفضلى علیه السلام زیاد است و قرار بوده آن شب هیئت به منزل آنها بیاید)
تا بزرگترها و سایل لازم را آماده کرده و به کند و کاو و جستجو پرداختند مدت زیادى طول کشید. احتمال آنکه بچه در چاهى افتاده باشد یا زیر آوار جان داده باشد زیاد بود. اما پس ‍ از مدتى کند و کاو و خاکبردارى ، دیدند بچه زیر زمین در حفره اى مانند زیر پله اى سالم نشسته است ! بیرونش آوردند و از او پرسیدند چه شد؟ گفت :
وقتى در زمین فرو رفتم ، نفس کشیدن برایم مشکل بود، چون خاک و غبار در حلقم رفته بود. فضا تاریک بود و وحشت مرا گرفته بود؛ داشتم مى مردم . ناگهان آقا و خانمى در نظرم ظاهر شدند؛ آقایى نورانى با لباسى که روى دوش انداخته بود به من گفتند: پسرم نترس ، ما نزد تو هستیم تا پدر و مادرت ترا بیرون بیاورند. همچنین پرسیدند: چیزى نمى خواهى ؟ گفتم : بسیار تشنه ام . آقا از آن خانم خواستند به : آب داد به لبم چیزى کشید و تشنگیم برطرف شد (تردید از نویسنده است ) تشنگیم رفع شد، قلبم آرام گرفت ، ترسم برطرف شد، نفسم آزاد شد. با خود فکر کردم چرا آقا خودش به من آب نداد؟
جناب شرعى در خاتمه افزوده اند:
من مى گویم اگر این آقا پسر از آقا همین مطلب را مى پرسید، آقا چه جوابش مى دادند؟ لابد مى گفتند: پسرجان ! من دستهایم را در راه امام حسین علیه السلام داده ام .
52. ما همه وسیله ایم ، شفا دهنده کس دیگرى است !  2. آقاى جلیل تاج الدینى (داماد آقاى رضوانى ) ساکن خیابان چهار مردان قم که از افراد متدین و مورد وثوق مى باشد برایم نقل کرد:
دخترى داشتم حدودا 4 ساله از بالاى نور گیر به زمین افتاد و در اثر ضربه اى که دید، حالش وخیم شده و سه شب در بیمارستان نکویى بسترى گردید.
پزشکان گفتند: باید وى را به تهران ببرید. او را به تهران برده و در بیمارستان بوعلى بسترى کردیم . من به رئیس بخش التماس کردم و گفتم : آقاى دکتر، اول خدا؛ دوم شما. او گفت : علم و دین فرق دارد! دلم شکست ، اما من متوسل به عنایات غیبى بودم . دخترم حالتى متغیر داشت . چند روز گذشت .
یک شب ، آن قدر حالش بد شد که دیگرى امیدى به بهبودى او نمى رفت . من تا ساعت 10 شب در بیمارستان بودم و بعد مادرش بالاى سر او مانده و من به منزل آمدم . در اطاقى تنها دو رکعت نماز خواندم . کنار اطاق ، یک پوستر اباالفضل علیه السلام بود. نگاهم به وى افتاد، به گریه افتادم و گفتم : آقا جان ، شما باب الحوائجید، کارى کنید، از خدا بخواهید بچه ام به من برگردد. همین طور که اشک مى ریختم و تضرع مى کردم نمى دانم چه موقع شب بود که به خواب رفتم .
در خواب دیدم روى تپه اى نشسته ام و نورى از دور به من نزدیک مى شود. نزدیک آمد؛ اسب سوارى بود. به من که رسید گفت : چرا اینجا نشسته اى ؟ گفتم بچه ام مریض است و در بیمارستان خوابیده . گفت : بلند شو برو، بچه ات خوب شده است ! گفتم : شما از کجا مى آیید؟ گفتند از ترکیه به ایران مى آیم و مى روم ، و رفت . پس از چند لحظه برگشت و گفت : چرا هنوز اینجا نشسته اى ؟ برو بچه ات خوب شده . گفتم آقا بچه ام خیلى حالش ‍ وخیم است ، دیگر امیدى به خوب شدنش نیست . باز گفت : برو بچه ات خوب شده . باز سوار نور شد و رفت و من از خواب بیدار شدم . گریه ام گرفت .
نزدیک صبح بود. صبر کردم ، نماز خواندم و به بیمارستان آمدم . از خانمم حال بچه را پرسیدم ، گفت : از نزدیکیهاى صبح حالش بهتر شده است . گفته گرسنه ام ، نان و پنیر و آب مى خواهم . همسرم همچنین گفت : من خواب دیدم ، شما در حسینیه اى در قم سینه مى زنید. فهمیدم عنایتى شده است . دکترها دستور آزمایش و عکسبردارى دادند. جواب همه خوب بود و از ضایعات و ناراحتیهاى قبلى خبرى نبود. دکترها گفتند چه کردى که بچه ات خوب شده ؟! ماجرا را گفتم ، همه به گریه افتادند و گفتند: ما همه وسیله ایم ، آن کس که شفا مى دهد کس دیگرى آن . بچه ام شفا کامل گرفت .
53. ترک قفقازى از اعتیاد به چاى نجات یافت !  مرحوم آیت الله حاج شیخ مرتضى حائرى - رضوان الله علیه - (متوفى 24 ج 2 سال 1406 ق ) در ضمن شرح حال پدرشان ، مرحوم آیة الله العظمى شیخ عبدالکریم حائرى ، (متوفى سال 1355 ق ) از قول ایشان نقل کرده اند که مى فرمود:
شخصى از اشراف قفقاز میهمان میرزاى شیرازى شده بود. وى ، که به علت ظلم شیخ عبیدالله مهتدى در قفقاز به سامرا آمده و در خانه میرزاى شیرازى بزرگ میهمان بود، خیلى چاى مى خورد به حدى که چایخانه منزل میرزا، او ار اشباع نمى کرد! هنگام افطار مى رفت منزل حاج میرزا اسماعیل ، پسر عموى میرزاى شیرازى که اخو الزوجه مرحوم میرزا بود، و در آنجا چند جام چاى آماده بود. یک روز هنگام غروب ، ترک فوق الذکر به منزل حاج میرزا اسماعیل مى رود. آنها از وى غافل شده و همگى از منزل بیرون رفته بودند. حتى نوکرها نیز در منزل نبودند. شخص قفقازى ترک اعیان منش ، در هواى گرم تابستان و زبان روزه ، دچار حالت غشوه و بیهوشى مى شود و در همان حالت غشوه و بیهوشى ، سوارى را مى بیند که در همان عالم درک مى کند وى حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام است . ایشان به ترک مزبور جامى مى دهد، او آن را مى گیرد و مى آشامد و به هوش مى آید، و پس از آن دیگر براى همیشه از چاى سیر مى شود.
مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائرى مى گوید: من قبل از این جریان ، دیده بودم که چاى منزل میرزا شیرازى کفاف ایشان را نمى کرد، ولى بعد از آن اصلا به چاى لب نمى زد. (298)
54. دست نیاز به دامن قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام  حجة الاسلام والمسلمین جناب آقاى شیخ محمد هادى امینى ، فرزند فاضل و دانشمند مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالحسین امینى قدس السره (متوفى روز جمعه  28 ربیع الثانى 1390 ه‍ ق مطابق سال 1350 شمسى هجرى ) صاحب کتاب شریف الغدیر، مرقوم داشته اند:
بانو زهرا بیگم ، دختر حاج احمد آقا، فرزند شیخ محمد قلى تسویجى هندى ، متوفى به سال 1390 ه‍ از بانوان شاعر و ادیب و فاضل بوده و در شعر خود (مخلص ) تخلص ‍ مى کرده است . وى در نجف اشرف متولد شد و پس از فرا گرفتن مقدمات ادبیات نزد پدرش به سال 1343 ه‍ به هند مسافرت کرد و از طرف وزارت آموزش و فرهنگ آن کشور ماءمور به تعلیم زبان فارسى شد و در مدارس به تدریس پرداخت .
مع الاءسف ، در آنجا با مشکلاتى روبرو گشته و فرزندان خویش را از دست داد و علاوه بر آن بیماریهاى گوناگونى نصیب او گردید.
ازینروى متوسل به وجود قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل علیه السلام گردید و دست نیاز به دامن آن حضرت زد. در پى این امر، پس از چند روز بیماریهایش بر طرف مى شود و خدا اولادى به او مى دهد و از چنگال مشکلات و گرفتاریها نجات مى یاب . شاعره مزبور به عنوان عرض سپاس به محضر حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام مرثیه اى در سوگ و مصیبت وى مى سراید که در دیوان وى چاپ شده است . قصیده مزبور به قدرى مشهور و معروف بوده و مورد توجه دوستان اهل بیت قرار دارد که در عراق و ایران ، همه جا به منظور استجابت دعا و بر آوردن حاجات خوانده مى شود.
قصیده این بانوى خیر و صلاح و عفت و تقوا، که سبک سینه زنى خوانده مى شود جهت استفاده عموم درج مى گردد، و به خوانندگان توصیه مى شود که در حوائج و گرفتاریهاى خویش ان را فراموش نکنند:
نوحه حضرت ابوالفضل علیه السلام  

سپاس بیکران خداوندى را که ما را از نیستى به هستى آورد. این بنده سراپا تقصیر به پیشگاه ایزد منان ، جواد تبرائى ، معلم آموزش و پرورش شهرستان قم مى باشم . مطالبى را که در زیر از نظر خوانندگان عزیز مى گذرد در مورد معجزه حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام ، بزرگ پرچمدار صحراى کربلا، مى باشد، چون او یکى از بندگان بزرگ الهى است ، زیرا با مردانگى و شجاعت بى نظیرش نهال دین اسلام را در بدترین لحظات تاریخ آبیارى نمود.
اما مطلب مورد نظر: خانم این جانب در مهر ماه 1370 شمسى یک ناراحتى زنانه پیدا کرد که مجبور شد عمل جراحى انجام دهد. عمل بخوبى انجام شد و پس از چند روز اقامت در بیمارستان به منزل آمد، ولى چند روزى از آمدن به منزل نگذشته بود که یکمرتبه فریاد زد پایم سیاه شده است . بلا فاصله او را نزدیک دکتر جراحش بردیم ، ایشان گفتند: خون در پاى ایشان لخته شده و خطرناک است ، هر چه سریعتر او را به یک پزشک قلب برسانید. فورا او را نزد دکتر قلب بردیم و ایشان ، با فوریت پزشکى ، نامبرده را در بیمارستان شهید بهشتى قم ، بخش سى ، سى ، یو بسترى نمود. ساعت 10 شب بود.
پس از بسترى شدن ، بنده به منزل آمدم دیدم بچه ها خیلى ناراحتند و گریه مى کنند. در دل توسلى به قمر بنى هاشم علیه السلام پیدا کردم و با خود گفتم که در محرم آینده در هیئت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام (در محل خودمان در نطنز، کوى مزرعه خطیر) شب تاسوعا شام مى دهم . هنوز چند روز از این قرار نگذشته بود که دیدم از نطنز زنگ زدند و گفتند: یکى از بستگان ، خواب دیده است که در خواب ، آقایى سراغ مریض شما را مى گرفت و آدرس مى خواست که برود به او سر بزند.
خلاصه بعد از چند روزى دکتر مریض ما را مرخص نمود و روز بروز بهبودى حاصل میشد تا روز وعده ما رسید، یعنى محرم روز هشتم محرم سال 1371. مشغول تهیه شام شدیم . در ساعت 5/4 بعد از ظهر، وقتى مشغول پختن غذا بودیم ، یکى با روحیه اى ناراحت آمد و گفت : خانم شما پایش درد عجیبى گرفته است . من سراسیمه به منزل آمدم ، دیدم درست است اما چون من خودم را یکى از نوکران این خانواده هستم ، پیش ‍ خود گفتم امروز مى خواد یکى از مطالبى را که خود گاهى در هئیت مى گویى برایت اتفاق بیفتد. به همسرم گفتم : شما ناراحت نباشید، من مى روم تا بقیه غذا را آماده کنم .
در موقع برگشتن به جایگاه هیئت ، در بین راه به خداى توانا عرض کردم : خدایا، به بزرگ پرچمدار صحراى کربلا قسمت مى دهم که نگذارى آبروى من و ایشان در خطر باشد. در راه این زمزمه را داشتم ، تابه پاى دیگهاى غذا رسیدم . پس از اتمام کار و تهیه غذا، مجددا به منزل برگشتم . اذان مغرب را گفته بودند، دیدم همسرم بسیار خندان و خوشحال است . گفت : شما بروید مشغول باشید، الحمدالله حالم خوب شد و خودم نیز به هیئت مى آیم .
خدا را سپاس مى گویم که از آن روز به بعد، با معجزه قمر بنى هاشم علیه السلام پاى ایشان شفا گرفته و دیگر هیچ گونه ناراحتى ندارد.
45. معجزه ماه بنى هاشم علیه السلام را من به چشم خود دیدم !  آقاى تبرائى افزوده اند:
اما مطلب دوم ، که در روز 11 فروردین ماه سال 1372 برایم اتفاق افتاد، بسیار جالب بود و در این مرحله عینا معجزه ماه بنى هاشم علیه السلام را با چشم خود دیدم . در ساعت 5 بعد از ظهر روز مزبور از مسافرت ، به قم برگشتیم . همه اعضاى خانواده ، جز پسر بزرگم ، همراه من بودند. وقتى به درب منزل رسیدیم ، دیدیم در بسته است و لذا به منزل پدر عیالم رفتیم . آنها اصرار کردند شام را باید اینجا بمانید و ما هم قبول کردیم . اما بعد از صرف شام ، یکمرتبه قلبم الهام شد زود به منزل مراجعه کنید. از جا برخاستم و همراه خانواده ، به اتفاق آمدیم به منزل .
وقتى درب حیاط را باز کردم ، دیدم درب ساختمان باز است و همه برقها روشن مى باشد. به همسرم گفتم : مواظب بچه ها باش که دزد داخل خانه است . خلاصه ، پس از آماده شدن ، وارد ساختمان شدم که دیدم دزد از داخل منزل به بیرون پرید. ناگهان فریاد زدم یا اباالفضل ، که دیدم دزد سر جایش خشکش زد و بالافاصله تسلیم شد و او را به آگاهى تحویل دادیم . بعدا معلوم شد وى تا پیش از سرقت خانه ما، پنجاه فقره دزدى داشته و هیچ جا بجز در منزل ما، گیر نیفتاده است ، که این هم از الطاف الهى و به برکت نام قمر بنى هاشم علیه السلام بود.
این دو جریان را نوشتم که خوانندگان عزیز بدانند ما شیعیان مولا امیر المؤ منین على علیه السلام هر چه داریم از خداوند به برکت خانواده نبوت و ولایت به ما عطا فرموده است و لذا باید همیشه در تمام امور خدا را به یارى بطلبیم واز ائمه معصومین استمداد بجوییم .
46. یا اباالفضل علیه السلام شفاى پسرم را از تو مى خواهم !  حجة الاسلام والمسلمین جناب آقاى شیخ ابوالفتح الهى نیا تهرانى در تاریخ 15/11/72 مرقوم داشته اند:
در سال 1370 شمسى هجرى با عده اى به حج بیت الله الحرام مشرف شدیم .
زائرى که از نظر سر و وضع ظاهرى تناسبى با این سفر نداشت توجه مرا به خود جلب کرد. با خود گفتم چرا به این سفر آمده است ؟ پس از زیارت حضرت ختمى مرتبت و فاطمه زهرا و ائمه بقیع - صلوات الله علیهم اجمعین - و احرام و رسیدن به مکه معظمه و انجام عمره و تمتع ، دیدم آقا دگرگون شده است ؛ لاجرم انس بیشترى با هم پیدا کردیم . وى کرامتى از حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام برایم نقل کرد که ذیلا تحریر مى گردد. او گفت :
با اینکه پدر بزرگ بنده ژنرال کنسول رضا شاه در تفلیس بود و زندگى مرفهى داشت ، ولى روزگار بازیگر زندگى پسر او را خراب کرد، به گونه اى که ما با سه عمویم در یک خانه چهار اطاقه اجاره اى زندگى مى کردیم . در میان این چهار خانوار، زندگى ما از همه بدتر بود. من از کسالت فتق رنج بسیار مى بردم و بدون فتق بند، هرگز یک قدم هم نمى توانستم راه بروم . حتى در حمام وقتى فتق بندم را باز مى کردند دیگر قدرت نداشتم قدم از قدم بردارم . فقر مادى همراه با این کسالت ، خانواده مرا بسیار ناراحت کرده بود.
عموهایم عازم زیارت کربلا شدند، ما هم خواستیم همراه آنان حرکت کنیم ولى به علت بى پولى مورد ملامت قرار گرفتیم . مادرم هر طور بود با آنها همراه شد.
هنگام حرکت ، پدرم گفت : پسر سه حاجت براى من از خدا بخواه ؛ پول و منزل و ماشین . به هر حال ، با زحمات فراوان به کربلاى معلى رسیدیم و پس از زیارت حرم مطهر، ابتدا مادرم فتق بند مرا باز کرد و با چشم گریان گفت : یا اباالفضل علیه السلام ، من دیگر این فتق بند را نمى بندم و شفاى پسرم را از تو مى خواهم . من متحیر شدم و با کمال تعجب دیدم قادر به حرکت هستم . خودم را به کنار ضریح رساندم و با دستهاى کوچک شبکه هاى ضریح را گرفتم و سه حاجت پدرم را بیان نمودم . دیگر بماند که در کربلا هم به بى مهرى همراهان و توجه آن جناب مفتخر شدیم .
وقتى به تهران برگشتیم ، دیدم پدرم ماشین خریده و پولدار شده ، به گونه اى که ظرفهاى نقره تهیه کرده است . حدود پنجاه سال ، قبل ماشین سوارى و رانندگى فقط مال اشراف مملکت بود که پدرم به آن رسیده بود و این از کرامات جناب ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام بود که شامل حال من و خانواده ام گشت .
47. با توسل نجات یافت  حجة الاسلام والمسلمین آقاى سید مهدى علوى بخشایشى ، صاحب تاءلیفات کثیره و از علماى برجسته و مدرسین والامقام حوزه علمیه قم ، نوشته اند:
حدود چهارده یا پانزده سالگى ، که مشغول تحصیل علوم دینى و معارف اسلامى بودم ، در یک روز تعطیل با جمعى از دوستان براى آب تنى به رودخانه اى رفتیم . دوستانم شنا بلد بودند و از اینرو به جاهاى گود و عمیق مى رفتند و شنا مى کردند، اما من چون شنا بلد نبودم در کنار رودخانه - که عمق آب کم بود - مشغول شستشوى خود بودم ، که ناگهان احساس کردم زیر پایم خالى شد و آب از سرم گذشت . داشتم خفه مى شدم . مرگ را در برابر چشمانم مى دیدم و فهمیدم که چند لحظه بعد خواهم مرد.
فکرم کار نمى کردم و نمى دانستم چکار کنم . همچنان در آب غوطه ور بودم که یکمرتبه به یادم قمر منیر بنى هاشم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ، افتادم . به حضرتش ‍ متوسل شدم و عرض کردم : اى ابوالفضل ، من دارم غرق مى شوم ، به فریادم برس ! در این هنگام احساس کردم که سرم از آب بیرون آمد و دیگر فرو نرفتم . به اطراف نگریستم و چون از ترس زبانم بند آمده بود، نتوانستم دوستانم را صدا کنم . از اینرو با لکنت زبان و صداهاى بى معنى انان را متوجه کردم . آنها آمدند و مرا از آب بیرون آوردند.
از حسن اتفاق ، نوشتن این کرامت حضرت ابوالفضل علیه السلام مصادف با ولادت پرشکوه برترین بانوى دو جهان ، پاره تن و میوه دل پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله ، همسر مؤ منان و مادر والاى امامان معصوم ، فاطمه زهرا سلام الله علیه بود.
48. مریض یرقان مزمن توسط حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام شفا داده شد!حجة الاسلام والمسلمین آقاى شیخ حاج محمد على برهان طى نامه اى سه کرامت زیر را مرقوم داشته اند:
1. خانواده این حقیر، مسمى به معصوم . برهانى ، در سال 1345 شمسى به مدت هفت ماه تمام به مرض یرقان مزمن مبتلا شده بودند، به طورى که بارها به اطباى قدیم و جدید مراجعه کردیم . اما هر چقدر معالجه و مداوا نمودیم بهبودى حاصل نشد و کسالت و مریضى او بشدت بیشتر گشت . تا اینکه شبى خود این حقیر، بدون اطلاع همسر مریضم ، عریضه اى به حضرت ابوالفضل علیه السلام نوشتم و ان را در چشمه آب امامزاده محل در فریدن انداختم و شفاى او را از آن حضرت خواستم . خیلى مضطرب بودم ، چون که دو بچه خردسال داشتیم . به هر حال ، خود مریضه مرقومه هم مکرر مى گفت : یا اباالفضل العباس علیه السلام ، تو به دادم برس و شفایم بده !
تا اینکه یک روز صبح که براى خواندن نماز بیدار شدم ، دیدم به خواب رفته است و دیگر صداى ناله و ضجه و خلاصه صدایى همانند شبهاى قبل از او به گوش نمى رسد. پس از اداى نماز صبح ، مریضه نامبرده بیدار شد و مکرر صلوات مى فرستاد و مى گفت : قربان حضرت ابوالفضل علیه السلام بشوم که شفایم داد. آثار یرقان بکلى از جسم او محو شده بود. آرى با سلامت کامل بلند شد و مشغول امور خانه دارى و سرپرستى بچه ها گردید و غذا را با کمال میل خورد.
از او پرسیدم : چطور شد که شفا گرفتى ؟ جواب داد: دیشب با نهایت اضطراب ، پى در پى صدا مى زدم یا اباالفضل العباس علیه السلام به دادم برس ، تا آنکه خوابم برد. در عالم خواب دیدم در بیابانى وسیع هستم که منتهى مى شد به کنار دجله . آبى که نهرى عریض و نهرى عریض و طویل بود و نخلهاى خرمایى هم در کنار آن دیده مى شد و افزون بر این همه ، یک ساختمان خیلى بزرگ و عالى به چشم مى خورد که دو طبقه بود و هر طبقه آن چندین اطاق داشت و عده زیادى جمعیت به دنبال یکدیگر، یا اباالفضل گویان ، به سوى آن قصر باشکوه مى رفتند. من از آنها سؤ ال کردم که شما کیستید و کجا مى روید و این قصر از چه کسى است ؟ در پاسخ من گفتند: ما همه مریضیم و حاجتمندیم و گرفتارى داریم ، و این قصر باشکوه هم شفا خانه حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام است . الان هم خود آن حضرت به قصر تشریف آورده اند، و ما مى رویم دست به دامن آن حضرت بشویم . من هم در پى آن جمعیت به طرف آن قصر با شکوه به راه افتادم . به ایوان قصر که رسیدم ، متحیر و خسته حال و با شدت مرضى که داشتم ، پیش خود گفتم : آیا آقا اباالفضل علیه السلام در این طبقه پایین تشریف دارند یا در طبقه بالا؟ و باز مکرر مى گفتم : اى مولا و اى آقاى بزرگوار، اباالفضل ، یک نگاهى و توجهى هم به جانب من بفرمایید. من که نمى دانم در کدام یک از اطاقهاى این عمارت هستید. بارى ، سرپله اى نشستم ، که دیدم از ایوان طبقه دوم یک آقاى معمم و نورانى داراى عمامه سبز، از سر نرده هاى طبقه بالا خم شد و فرمود: من خودم اباالفضلم ، بیا از پله هعا بالا و به اطاق اول دست راست برو، یک خانم بزرگوارى هم انجا هست ، خدمت او باش تا بیایم شفاى ترا هم از خدا بخواهم .
من از پله ها بالا رفته وارد طبقه دوم شدم و داخل همان اطاق اول که فرموده بود گشتم . دیدم خانمى مجلله و نورانى در آنجا نشسته است . به من فرمود: بیا داخل اطاق ، بنشین . به آن خانم سلام کردم و نشستم و عرض کردم : اى بى بى ، شما کیستید؟ فرمودند: من ام البنین مادر اباالفضلم . چند روز است پسرم را ندیده ام ، از بس که مردم مریض و گرفتار به او مراجعه مى کنند. تو هم غصه مخور، همین حالا پسرم عباس مى آید و ترا هم به اذن خدا شفا مى دهد.
چیزى نگذشت که دیدم که آن آقاى بزرگوار، یعنى حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ، تشریف آوردند و به مادرشان سلام کردند و فرمودند: مادر، نگران نباشید که چند روز است نزد شما نیامده ام ، از بس شیعیانمان گرفتارند و به من در خانه خدا متوسل مى شوند، من هم از جدم رسول الله صلى الله علیه و آله و پدرم على علیه السلام و مادرم فاطمه زهرا سلام الله علیه و برادرانم امام حسن و امام حسین علیه السلام در جلسات متعدد دعوت مى کنم تشریف مى آورند و براى شفاى مریضها و نجات گرفتاران و حاجتمندان دعا مى کنیم و خداوند متعال هم دعاهاى ما را در حق متوسلین به ما خانواده اجابت مى کند، و گرفتاریهاى آنها رفع مى شود و مریضها را شفا عطا مى فرماید. سپس رو به من کرد و فرمود: بریا شما هم اى خانم (یعنى به مریضه اى که عرض شد) در جلسه امروز دعا شد و خداوند به شما هم شفا عطا فرمود، نگران نباشید!
نیز دیدم آن خانم بزرگوار، که فرمود: من ام البنین سلام الله علیه هستم ، مثل پروانه به دور آن حضرت مى گردید و از ملاقات با فرزندش اظهار خوشحالى مى کرد و مى فرمود: بله ، خداوند به برکت پسرم همه مریضها را که با خلوص نیت و به او متوسل مى شوند شفا مى دهد؛ و در همان حال از نظرم محو شدند و من از خواب بیدار شدم ، به برکات و عنایات حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام خود را سالم و شفا یافته دیدم .
49. نذر حضرت ابوالفضل علیه السلام  2. حقیر در خرداد 1342 هجرى شمسى ، که مصادف با ایام محرم بود، در تهران منبر مى رفتم . یکى از این جلسات که در آن منبر مى رفتم ، از ساعت 10 آغاز و در ساعت 12 ختم مى شد. در میان اعضا و کارگردانهاى هیئت مزبور، شخصى به نام محمد بود که نام خانوادگى او در خاطرم نیست ، وى که اهل فریدن و مقیم تهران بود، خیلى عاشق امام حسین علیه السلام بود و علاقه زیادى به اقامه عزادارى براى حضرت سیدالشهداء علیه السلام داشت . بیشتر مرد و زن شیعه مقیم آن محل ، نذوراتى را که براى عزادارى امام حسین علیه السلام داشتند به همو، که مورد علاقه آنان بود، تحویل مى دادند.
شخص مذکور نقل مى کرد که در یکى از قراى فریدن ، شخصى بود که همه ساله یک گوسفند نر دوساله نذر حضرت ابوالفضل علیه السلام داشت و آن را ایام تاسوعا و عاشورا ذبح کرده و مردم عزادار را اطعام مى نمود. در یکى از سالها، گرگهاى گرسنه به گله گوسفندهاى آن قریه حمله مى کنند و چند گوسفند را مى درند و چند تا را هم با خود مى برند و چوپان نمى تواند جلوى گرگها را بگیرد. از جمله گوسفندهایى که گرگها برده بودند یکى نیز همان قوچ 2 ساله نذرى وى بوده است . زمان مى گذرد و پس از 4 ماه از ان تاریخ محرم الحرام فرا مى رسد. با کمال شگفتى در همان غروب روز هشتم محرم اهالى روستا مى بینند گوسفند نذر مذکور، چاق و فربه و سالم ، با شتاب از سمت بیابان به درب خانه صاحب خود مى آید و داخل جایگاه گوسفندان مى شود! با اینکه از پیدا شدن آن حیوان ماءیوس شده و هر چقدر هم گشته بودند نتیجه نگرفته بودند! سرانجام ، همان شب تاسوعا گوسفند را ذبح کردند و به نذرشان عمل کردند.
50. حضرت ابوالفضل علیه السلام به دیدن شماها تشریف آورده اند!  3. این حقیر در سال 1336 یا 37 شمسى ، که جواز سفر به عتبات مقدسه مبلغ پانزده تومان بود، بعد از دهه محرم به اتفاق یک نفر زائر از طریق خرمشهر با موتور آبى به حله و از آنجا به نجف اشرف و سایر اعتاب مقدسه (کربلا، کاظمین ، سامرا) مشرف شدیم . مدتى را به قصد زیارت ، خصوصا در کربلاى معلى ، ماندیم و پس از زیارت امام حسین علیه السلام یا حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام به نماز جماعت مرحوم آیت الله العظمى آقاى آمیرزا مهدى شیرازى - طاب ثراه - و هکذا به نماز جماعت مرحوم آیة الله زاهد آقاى شیخ محمد على سیبویه - رحمة الله - حاضر شدیم . یک روز کتابى را که تاءلیف مرحوم آقاى سیبویه بود مطالعه مى کردم ، دیدم ایشان مرقوم فرموده اند که :
کاروانى از ایران به قصد زیارت به کربلا آمده بود که یک نفر روحانى نیز به نام ملا عباس ‍ آن را همراهى مى کرد. ملا عباس ، که خیلى اهل ولاء و داراى خلوص نیت بود، نقل کرد که ، در همان روزى که به کربلا وارد شدیم و به زیارت حضرت امام حسین علیه السلام و حضرت ابوالفضل علیه السلام رفتیم ، شب آن روز در عالم رؤ یا دیدم آقایى با نوکر و نفرات دارند به اطاق ما تشریف مى آورند. پرسیدم این آقا که جلو همه مى آیند و آن قدر نورانى هستند کیستند؟ دیدم یکى از همراهانش ، که گویا از اصحاب امام حسین علیه السلام بودند، گفت : این آقا همه کاره دربار امام حسین علیه السلام ، حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام هستند که به دیدن شماها تشریف آورده اند.
من از جا بلند شدم و به استقبالشان رفتم و عرض کردم : آقا، ما چه قابلیتى داریم که شخصیتى مثل شما بزرگوار و همراهان محترمتان به دیدن ما بیایید و زحمت بکشید؟! فرمودند: شما شیعیان و محبین ما هستید و خیلى در نزد ما احترام دارید. من و این اصحاب برادرم ، به امر برادرم امام حسین علیه السلام به دیدن زوارمان مى آییم و سر چهار فرسخى که مى خواهند به سرزمین کربلا وارد بشوند، حر بن یزید ریاحى را به استقبالشان مى فرستیم .
من از شدت خوشحالى و گریه شوق از خواب بیدار شدم و به رفقایم گفتم : ما باید خیلى قدردانى کنیم از عنایات الهى که نعمت ولایت و دوستى اهل بیت علیه السلام ، بویژه توفیق زیارت ائمه عراق علیه السلام و باالاءخص زیارت حضرت امام حسین علیه السلام و برادر رشید و با وفایش حضرت ابوالفضل علیه السلام را به ما عطا فرموده است و قدر خودمان را هم بدانیم .
51. یا اباالفضل من بچه ام را از تو مى خواهم !  حجة الاسلام والمسلمین ، حاج شیخ عبد الکریم شرعى ، خطیب تواناى حوزه علمیه قم ، طى یادداشتى دو مورد از کرامات حضرت ابوالفضل علیه السلام را ذکر کرده اند:
1. این کرامت حضرت ابوالفضل باب الحوائج علیه السلام را از مرحوم حجة الاسلام والمسلمین حاج شیخ على اکبر تربتى ، واعظ پر سوز و با اخلاص ، شنیدم و زمانى که خود این جانب آن را در کاشان بر سر منبر نقل کردم ، بعضى از پیرمردان که مستمع بودند تاءیید کردند و گفتند ما هم حضور داشتیم . مرحوم تربتى نقل مى فرمود:
در کاشان خیابانى را جدیدا احداث کرده بودند و هنوز کف خیابان آماده نشده بود. دبستانى در آن منطقه تعطیل شد و بچه ها از آن خیابان عبور مى کردند. ناگهان نقطه اى فرو رفت و یکى از بچه ها زیر خاک مدفون شد.
بچه هاى دیگر رفتند منزل آن مفقود را یافتند و خبر دادند. مادر بچه تا شنید که فرزندش به زیر زمین فرو رفته ، نگاهى به پرچم هیئت اباالفضل ، که درب منزل نصب شده بود انداخت و با دل سوخته اى گفت : یا اباالفضل ، من بچه ام را از تو مى خواهم (در شهر کاشان هیئت اباالفضلى علیه السلام زیاد است و قرار بوده آن شب هیئت به منزل آنها بیاید)
تا بزرگترها و سایل لازم را آماده کرده و به کند و کاو و جستجو پرداختند مدت زیادى طول کشید. احتمال آنکه بچه در چاهى افتاده باشد یا زیر آوار جان داده باشد زیاد بود. اما پس ‍ از مدتى کند و کاو و خاکبردارى ، دیدند بچه زیر زمین در حفره اى مانند زیر پله اى سالم نشسته است ! بیرونش آوردند و از او پرسیدند چه شد؟ گفت :
وقتى در زمین فرو رفتم ، نفس کشیدن برایم مشکل بود، چون خاک و غبار در حلقم رفته بود. فضا تاریک بود و وحشت مرا گرفته بود؛ داشتم مى مردم . ناگهان آقا و خانمى در نظرم ظاهر شدند؛ آقایى نورانى با لباسى که روى دوش انداخته بود به من گفتند: پسرم نترس ، ما نزد تو هستیم تا پدر و مادرت ترا بیرون بیاورند. همچنین پرسیدند: چیزى نمى خواهى ؟ گفتم : بسیار تشنه ام . آقا از آن خانم خواستند به : آب داد به لبم چیزى کشید و تشنگیم برطرف شد (تردید از نویسنده است ) تشنگیم رفع شد، قلبم آرام گرفت ، ترسم برطرف شد، نفسم آزاد شد. با خود فکر کردم چرا آقا خودش به من آب نداد؟
جناب شرعى در خاتمه افزوده اند:
من مى گویم اگر این آقا پسر از آقا همین مطلب را مى پرسید، آقا چه جوابش مى دادند؟ لابد مى گفتند: پسرجان ! من دستهایم را در راه امام حسین علیه السلام داده ام .
52. ما همه وسیله ایم ، شفا دهنده کس دیگرى است !  2. آقاى جلیل تاج الدینى (داماد آقاى رضوانى ) ساکن خیابان چهار مردان قم که از افراد متدین و مورد وثوق مى باشد برایم نقل کرد:
دخترى داشتم حدودا 4 ساله از بالاى نور گیر به زمین افتاد و در اثر ضربه اى که دید، حالش وخیم شده و سه شب در بیمارستان نکویى بسترى گردید.
پزشکان گفتند: باید وى را به تهران ببرید. او را به تهران برده و در بیمارستان بوعلى بسترى کردیم . من به رئیس بخش التماس کردم و گفتم : آقاى دکتر، اول خدا؛ دوم شما. او گفت : علم و دین فرق دارد! دلم شکست ، اما من متوسل به عنایات غیبى بودم . دخترم حالتى متغیر داشت . چند روز گذشت .
یک شب ، آن قدر حالش بد شد که دیگرى امیدى به بهبودى او نمى رفت . من تا ساعت 10 شب در بیمارستان بودم و بعد مادرش بالاى سر او مانده و من به منزل آمدم . در اطاقى تنها دو رکعت نماز خواندم . کنار اطاق ، یک پوستر اباالفضل علیه السلام بود. نگاهم به وى افتاد، به گریه افتادم و گفتم : آقا جان ، شما باب الحوائجید، کارى کنید، از خدا بخواهید بچه ام به من برگردد. همین طور که اشک مى ریختم و تضرع مى کردم نمى دانم چه موقع شب بود که به خواب رفتم .
در خواب دیدم روى تپه اى نشسته ام و نورى از دور به من نزدیک مى شود. نزدیک آمد؛ اسب سوارى بود. به من که رسید گفت : چرا اینجا نشسته اى ؟ گفتم بچه ام مریض است و در بیمارستان خوابیده . گفت : بلند شو برو، بچه ات خوب شده است ! گفتم : شما از کجا مى آیید؟ گفتند از ترکیه به ایران مى آیم و مى روم ، و رفت . پس از چند لحظه برگشت و گفت : چرا هنوز اینجا نشسته اى ؟ برو بچه ات خوب شده . گفتم آقا بچه ام خیلى حالش ‍ وخیم است ، دیگر امیدى به خوب شدنش نیست . باز گفت : برو بچه ات خوب شده . باز سوار نور شد و رفت و من از خواب بیدار شدم . گریه ام گرفت .
نزدیک صبح بود. صبر کردم ، نماز خواندم و به بیمارستان آمدم . از خانمم حال بچه را پرسیدم ، گفت : از نزدیکیهاى صبح حالش بهتر شده است . گفته گرسنه ام ، نان و پنیر و آب مى خواهم . همسرم همچنین گفت : من خواب دیدم ، شما در حسینیه اى در قم سینه مى زنید. فهمیدم عنایتى شده است . دکترها دستور آزمایش و عکسبردارى دادند. جواب همه خوب بود و از ضایعات و ناراحتیهاى قبلى خبرى نبود. دکترها گفتند چه کردى که بچه ات خوب شده ؟! ماجرا را گفتم ، همه به گریه افتادند و گفتند: ما همه وسیله ایم ، آن کس که شفا مى دهد کس دیگرى آن . بچه ام شفا کامل گرفت .
53. ترک قفقازى از اعتیاد به چاى نجات یافت !  مرحوم آیت الله حاج شیخ مرتضى حائرى - رضوان الله علیه - (متوفى 24 ج 2 سال 1406 ق ) در ضمن شرح حال پدرشان ، مرحوم آیة الله العظمى شیخ عبدالکریم حائرى ، (متوفى سال 1355 ق ) از قول ایشان نقل کرده اند که مى فرمود:
شخصى از اشراف قفقاز میهمان میرزاى شیرازى شده بود. وى ، که به علت ظلم شیخ عبیدالله مهتدى در قفقاز به سامرا آمده و در خانه میرزاى شیرازى بزرگ میهمان بود، خیلى چاى مى خورد به حدى که چایخانه منزل میرزا، او ار اشباع نمى کرد! هنگام افطار مى رفت منزل حاج میرزا اسماعیل ، پسر عموى میرزاى شیرازى که اخو الزوجه مرحوم میرزا بود، و در آنجا چند جام چاى آماده بود. یک روز هنگام غروب ، ترک فوق الذکر به منزل حاج میرزا اسماعیل مى رود. آنها از وى غافل شده و همگى از منزل بیرون رفته بودند. حتى نوکرها نیز در منزل نبودند. شخص قفقازى ترک اعیان منش ، در هواى گرم تابستان و زبان روزه ، دچار حالت غشوه و بیهوشى مى شود و در همان حالت غشوه و بیهوشى ، سوارى را مى بیند که در همان عالم درک مى کند وى حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام است . ایشان به ترک مزبور جامى مى دهد، او آن را مى گیرد و مى آشامد و به هوش مى آید، و پس از آن دیگر براى همیشه از چاى سیر مى شود.
مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائرى مى گوید: من قبل از این جریان ، دیده بودم که چاى منزل میرزا شیرازى کفاف ایشان را نمى کرد، ولى بعد از آن اصلا به چاى لب نمى زد. (298)
54. دست نیاز به دامن قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام  حجة الاسلام والمسلمین جناب آقاى شیخ محمد هادى امینى ، فرزند فاضل و دانشمند مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالحسین امینى قدس السره (متوفى روز جمعه  28 ربیع الثانى 1390 ه‍ ق مطابق سال 1350 شمسى هجرى ) صاحب کتاب شریف الغدیر، مرقوم داشته اند:
بانو زهرا بیگم ، دختر حاج احمد آقا، فرزند شیخ محمد قلى تسویجى هندى ، متوفى به سال 1390 ه‍ از بانوان شاعر و ادیب و فاضل بوده و در شعر خود (مخلص ) تخلص ‍ مى کرده است . وى در نجف اشرف متولد شد و پس از فرا گرفتن مقدمات ادبیات نزد پدرش به سال 1343 ه‍ به هند مسافرت کرد و از طرف وزارت آموزش و فرهنگ آن کشور ماءمور به تعلیم زبان فارسى شد و در مدارس به تدریس پرداخت .
مع الاءسف ، در آنجا با مشکلاتى روبرو گشته و فرزندان خویش را از دست داد و علاوه بر آن بیماریهاى گوناگونى نصیب او گردید.
ازینروى متوسل به وجود قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل علیه السلام گردید و دست نیاز به دامن آن حضرت زد. در پى این امر، پس از چند روز بیماریهایش بر طرف مى شود و خدا اولادى به او مى دهد و از چنگال مشکلات و گرفتاریها نجات مى یاب . شاعره مزبور به عنوان عرض سپاس به محضر حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام مرثیه اى در سوگ و مصیبت وى مى سراید که در دیوان وى چاپ شده است . قصیده مزبور به قدرى مشهور و معروف بوده و مورد توجه دوستان اهل بیت قرار دارد که در عراق و ایران ، همه جا به منظور استجابت دعا و بر آوردن حاجات خوانده مى شود.
قصیده این بانوى خیر و صلاح و عفت و تقوا، که سبک سینه زنى خوانده مى شود جهت استفاده عموم درج مى گردد، و به خوانندگان توصیه مى شود که در حوائج و گرفتاریهاى خویش ان را فراموش نکنند:
نوحه حضرت ابوالفضل علیه السلام  

سپاس بیکران خداوندى را که ما را از نیستى به هستى آورد. این بنده سراپا تقصیر به پیشگاه ایزد منان ، جواد تبرائى ، معلم آموزش و پرورش شهرستان قم مى باشم . مطالبى را که در زیر از نظر خوانندگان عزیز مى گذرد در مورد معجزه حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام ، بزرگ پرچمدار صحراى کربلا، مى باشد، چون او یکى از بندگان بزرگ الهى است ، زیرا با مردانگى و شجاعت بى نظیرش نهال دین اسلام را در بدترین لحظات تاریخ آبیارى نمود.
اما مطلب مورد نظر: خانم این جانب در مهر ماه 1370 شمسى یک ناراحتى زنانه پیدا کرد که مجبور شد عمل جراحى انجام دهد. عمل بخوبى انجام شد و پس از چند روز اقامت در بیمارستان به منزل آمد، ولى چند روزى از آمدن به منزل نگذشته بود که یکمرتبه فریاد زد پایم سیاه شده است . بلا فاصله او را نزدیک دکتر جراحش بردیم ، ایشان گفتند: خون در پاى ایشان لخته شده و خطرناک است ، هر چه سریعتر او را به یک پزشک قلب برسانید. فورا او را نزد دکتر قلب بردیم و ایشان ، با فوریت پزشکى ، نامبرده را در بیمارستان شهید بهشتى قم ، بخش سى ، سى ، یو بسترى نمود. ساعت 10 شب بود.
پس از بسترى شدن ، بنده به منزل آمدم دیدم بچه ها خیلى ناراحتند و گریه مى کنند. در دل توسلى به قمر بنى هاشم علیه السلام پیدا کردم و با خود گفتم که در محرم آینده در هیئت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام (در محل خودمان در نطنز، کوى مزرعه خطیر) شب تاسوعا شام مى دهم . هنوز چند روز از این قرار نگذشته بود که دیدم از نطنز زنگ زدند و گفتند: یکى از بستگان ، خواب دیده است که در خواب ، آقایى سراغ مریض شما را مى گرفت و آدرس مى خواست که برود به او سر بزند.
خلاصه بعد از چند روزى دکتر مریض ما را مرخص نمود و روز بروز بهبودى حاصل میشد تا روز وعده ما رسید، یعنى محرم روز هشتم محرم سال 1371. مشغول تهیه شام شدیم . در ساعت 5/4 بعد از ظهر، وقتى مشغول پختن غذا بودیم ، یکى با روحیه اى ناراحت آمد و گفت : خانم شما پایش درد عجیبى گرفته است . من سراسیمه به منزل آمدم ، دیدم درست است اما چون من خودم را یکى از نوکران این خانواده هستم ، پیش ‍ خود گفتم امروز مى خواد یکى از مطالبى را که خود گاهى در هئیت مى گویى برایت اتفاق بیفتد. به همسرم گفتم : شما ناراحت نباشید، من مى روم تا بقیه غذا را آماده کنم .
در موقع برگشتن به جایگاه هیئت ، در بین راه به خداى توانا عرض کردم : خدایا، به بزرگ پرچمدار صحراى کربلا قسمت مى دهم که نگذارى آبروى من و ایشان در خطر باشد. در راه این زمزمه را داشتم ، تابه پاى دیگهاى غذا رسیدم . پس از اتمام کار و تهیه غذا، مجددا به منزل برگشتم . اذان مغرب را گفته بودند، دیدم همسرم بسیار خندان و خوشحال است . گفت : شما بروید مشغول باشید، الحمدالله حالم خوب شد و خودم نیز به هیئت مى آیم .
خدا را سپاس مى گویم که از آن روز به بعد، با معجزه قمر بنى هاشم علیه السلام پاى ایشان شفا گرفته و دیگر هیچ گونه ناراحتى ندارد.
45. معجزه ماه بنى هاشم علیه السلام را من به چشم خود دیدم !  آقاى تبرائى افزوده اند:
اما مطلب دوم ، که در روز 11 فروردین ماه سال 1372 برایم اتفاق افتاد، بسیار جالب بود و در این مرحله عینا معجزه ماه بنى هاشم علیه السلام را با چشم خود دیدم . در ساعت 5 بعد از ظهر روز مزبور از مسافرت ، به قم برگشتیم . همه اعضاى خانواده ، جز پسر بزرگم ، همراه من بودند. وقتى به درب منزل رسیدیم ، دیدیم در بسته است و لذا به منزل پدر عیالم رفتیم . آنها اصرار کردند شام را باید اینجا بمانید و ما هم قبول کردیم . اما بعد از صرف شام ، یکمرتبه قلبم الهام شد زود به منزل مراجعه کنید. از جا برخاستم و همراه خانواده ، به اتفاق آمدیم به منزل .
وقتى درب حیاط را باز کردم ، دیدم درب ساختمان باز است و همه برقها روشن مى باشد. به همسرم گفتم : مواظب بچه ها باش که دزد داخل خانه است . خلاصه ، پس از آماده شدن ، وارد ساختمان شدم که دیدم دزد از داخل منزل به بیرون پرید. ناگهان فریاد زدم یا اباالفضل ، که دیدم دزد سر جایش خشکش زد و بالافاصله تسلیم شد و او را به آگاهى تحویل دادیم . بعدا معلوم شد وى تا پیش از سرقت خانه ما، پنجاه فقره دزدى داشته و هیچ جا بجز در منزل ما، گیر نیفتاده است ، که این هم از الطاف الهى و به برکت نام قمر بنى هاشم علیه السلام بود.
این دو جریان را نوشتم که خوانندگان عزیز بدانند ما شیعیان مولا امیر المؤ منین على علیه السلام هر چه داریم از خداوند به برکت خانواده نبوت و ولایت به ما عطا فرموده است و لذا باید همیشه در تمام امور خدا را به یارى بطلبیم واز ائمه معصومین استمداد بجوییم .
46. یا اباالفضل علیه السلام شفاى پسرم را از تو مى خواهم !  حجة الاسلام والمسلمین جناب آقاى شیخ ابوالفتح الهى نیا تهرانى در تاریخ 15/11/72 مرقوم داشته اند:
در سال 1370 شمسى هجرى با عده اى به حج بیت الله الحرام مشرف شدیم .
زائرى که از نظر سر و وضع ظاهرى تناسبى با این سفر نداشت توجه مرا به خود جلب کرد. با خود گفتم چرا به این سفر آمده است ؟ پس از زیارت حضرت ختمى مرتبت و فاطمه زهرا و ائمه بقیع - صلوات الله علیهم اجمعین - و احرام و رسیدن به مکه معظمه و انجام عمره و تمتع ، دیدم آقا دگرگون شده است ؛ لاجرم انس بیشترى با هم پیدا کردیم . وى کرامتى از حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام برایم نقل کرد که ذیلا تحریر مى گردد. او گفت :
با اینکه پدر بزرگ بنده ژنرال کنسول رضا شاه در تفلیس بود و زندگى مرفهى داشت ، ولى روزگار بازیگر زندگى پسر او را خراب کرد، به گونه اى که ما با سه عمویم در یک خانه چهار اطاقه اجاره اى زندگى مى کردیم . در میان این چهار خانوار، زندگى ما از همه بدتر بود. من از کسالت فتق رنج بسیار مى بردم و بدون فتق بند، هرگز یک قدم هم نمى توانستم راه بروم . حتى در حمام وقتى فتق بندم را باز مى کردند دیگر قدرت نداشتم قدم از قدم بردارم . فقر مادى همراه با این کسالت ، خانواده مرا بسیار ناراحت کرده بود.
عموهایم عازم زیارت کربلا شدند، ما هم خواستیم همراه آنان حرکت کنیم ولى به علت بى پولى مورد ملامت قرار گرفتیم . مادرم هر طور بود با آنها همراه شد.
هنگام حرکت ، پدرم گفت : پسر سه حاجت براى من از خدا بخواه ؛ پول و منزل و ماشین . به هر حال ، با زحمات فراوان به کربلاى معلى رسیدیم و پس از زیارت حرم مطهر، ابتدا مادرم فتق بند مرا باز کرد و با چشم گریان گفت : یا اباالفضل علیه السلام ، من دیگر این فتق بند را نمى بندم و شفاى پسرم را از تو مى خواهم . من متحیر شدم و با کمال تعجب دیدم قادر به حرکت هستم . خودم را به کنار ضریح رساندم و با دستهاى کوچک شبکه هاى ضریح را گرفتم و سه حاجت پدرم را بیان نمودم . دیگر بماند که در کربلا هم به بى مهرى همراهان و توجه آن جناب مفتخر شدیم .
وقتى به تهران برگشتیم ، دیدم پدرم ماشین خریده و پولدار شده ، به گونه اى که ظرفهاى نقره تهیه کرده است . حدود پنجاه سال ، قبل ماشین سوارى و رانندگى فقط مال اشراف مملکت بود که پدرم به آن رسیده بود و این از کرامات جناب ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام بود که شامل حال من و خانواده ام گشت .
47. با توسل نجات یافت  حجة الاسلام والمسلمین آقاى سید مهدى علوى بخشایشى ، صاحب تاءلیفات کثیره و از علماى برجسته و مدرسین والامقام حوزه علمیه قم ، نوشته اند:
حدود چهارده یا پانزده سالگى ، که مشغول تحصیل علوم دینى و معارف اسلامى بودم ، در یک روز تعطیل با جمعى از دوستان براى آب تنى به رودخانه اى رفتیم . دوستانم شنا بلد بودند و از اینرو به جاهاى گود و عمیق مى رفتند و شنا مى کردند، اما من چون شنا بلد نبودم در کنار رودخانه - که عمق آب کم بود - مشغول شستشوى خود بودم ، که ناگهان احساس کردم زیر پایم خالى شد و آب از سرم گذشت . داشتم خفه مى شدم . مرگ را در برابر چشمانم مى دیدم و فهمیدم که چند لحظه بعد خواهم مرد.
فکرم کار نمى کردم و نمى دانستم چکار کنم . همچنان در آب غوطه ور بودم که یکمرتبه به یادم قمر منیر بنى هاشم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ، افتادم . به حضرتش ‍ متوسل شدم و عرض کردم : اى ابوالفضل ، من دارم غرق مى شوم ، به فریادم برس ! در این هنگام احساس کردم که سرم از آب بیرون آمد و دیگر فرو نرفتم . به اطراف نگریستم و چون از ترس زبانم بند آمده بود، نتوانستم دوستانم را صدا کنم . از اینرو با لکنت زبان و صداهاى بى معنى انان را متوجه کردم . آنها آمدند و مرا از آب بیرون آوردند.
از حسن اتفاق ، نوشتن این کرامت حضرت ابوالفضل علیه السلام مصادف با ولادت پرشکوه برترین بانوى دو جهان ، پاره تن و میوه دل پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله ، همسر مؤ منان و مادر والاى امامان معصوم ، فاطمه زهرا سلام الله علیه بود.
48. مریض یرقان مزمن توسط حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام شفا داده شد!حجة الاسلام والمسلمین آقاى شیخ حاج محمد على برهان طى نامه اى سه کرامت زیر را مرقوم داشته اند:
1. خانواده این حقیر، مسمى به معصوم . برهانى ، در سال 1345 شمسى به مدت هفت ماه تمام به مرض یرقان مزمن مبتلا شده بودند، به طورى که بارها به اطباى قدیم و جدید مراجعه کردیم . اما هر چقدر معالجه و مداوا نمودیم بهبودى حاصل نشد و کسالت و مریضى او بشدت بیشتر گشت . تا اینکه شبى خود این حقیر، بدون اطلاع همسر مریضم ، عریضه اى به حضرت ابوالفضل علیه السلام نوشتم و ان را در چشمه آب امامزاده محل در فریدن انداختم و شفاى او را از آن حضرت خواستم . خیلى مضطرب بودم ، چون که دو بچه خردسال داشتیم . به هر حال ، خود مریضه مرقومه هم مکرر مى گفت : یا اباالفضل العباس علیه السلام ، تو به دادم برس و شفایم بده !
تا اینکه یک روز صبح که براى خواندن نماز بیدار شدم ، دیدم به خواب رفته است و دیگر صداى ناله و ضجه و خلاصه صدایى همانند شبهاى قبل از او به گوش نمى رسد. پس از اداى نماز صبح ، مریضه نامبرده بیدار شد و مکرر صلوات مى فرستاد و مى گفت : قربان حضرت ابوالفضل علیه السلام بشوم که شفایم داد. آثار یرقان بکلى از جسم او محو شده بود. آرى با سلامت کامل بلند شد و مشغول امور خانه دارى و سرپرستى بچه ها گردید و غذا را با کمال میل خورد.
از او پرسیدم : چطور شد که شفا گرفتى ؟ جواب داد: دیشب با نهایت اضطراب ، پى در پى صدا مى زدم یا اباالفضل العباس علیه السلام به دادم برس ، تا آنکه خوابم برد. در عالم خواب دیدم در بیابانى وسیع هستم که منتهى مى شد به کنار دجله . آبى که نهرى عریض و نهرى عریض و طویل بود و نخلهاى خرمایى هم در کنار آن دیده مى شد و افزون بر این همه ، یک ساختمان خیلى بزرگ و عالى به چشم مى خورد که دو طبقه بود و هر طبقه آن چندین اطاق داشت و عده زیادى جمعیت به دنبال یکدیگر، یا اباالفضل گویان ، به سوى آن قصر باشکوه مى رفتند. من از آنها سؤ ال کردم که شما کیستید و کجا مى روید و این قصر از چه کسى است ؟ در پاسخ من گفتند: ما همه مریضیم و حاجتمندیم و گرفتارى داریم ، و این قصر باشکوه هم شفا خانه حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام است . الان هم خود آن حضرت به قصر تشریف آورده اند، و ما مى رویم دست به دامن آن حضرت بشویم . من هم در پى آن جمعیت به طرف آن قصر با شکوه به راه افتادم . به ایوان قصر که رسیدم ، متحیر و خسته حال و با شدت مرضى که داشتم ، پیش خود گفتم : آیا آقا اباالفضل علیه السلام در این طبقه پایین تشریف دارند یا در طبقه بالا؟ و باز مکرر مى گفتم : اى مولا و اى آقاى بزرگوار، اباالفضل ، یک نگاهى و توجهى هم به جانب من بفرمایید. من که نمى دانم در کدام یک از اطاقهاى این عمارت هستید. بارى ، سرپله اى نشستم ، که دیدم از ایوان طبقه دوم یک آقاى معمم و نورانى داراى عمامه سبز، از سر نرده هاى طبقه بالا خم شد و فرمود: من خودم اباالفضلم ، بیا از پله هعا بالا و به اطاق اول دست راست برو، یک خانم بزرگوارى هم انجا هست ، خدمت او باش تا بیایم شفاى ترا هم از خدا بخواهم .
من از پله ها بالا رفته وارد طبقه دوم شدم و داخل همان اطاق اول که فرموده بود گشتم . دیدم خانمى مجلله و نورانى در آنجا نشسته است . به من فرمود: بیا داخل اطاق ، بنشین . به آن خانم سلام کردم و نشستم و عرض کردم : اى بى بى ، شما کیستید؟ فرمودند: من ام البنین مادر اباالفضلم . چند روز است پسرم را ندیده ام ، از بس که مردم مریض و گرفتار به او مراجعه مى کنند. تو هم غصه مخور، همین حالا پسرم عباس مى آید و ترا هم به اذن خدا شفا مى دهد.
چیزى نگذشت که دیدم که آن آقاى بزرگوار، یعنى حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ، تشریف آوردند و به مادرشان سلام کردند و فرمودند: مادر، نگران نباشید که چند روز است نزد شما نیامده ام ، از بس شیعیانمان گرفتارند و به من در خانه خدا متوسل مى شوند، من هم از جدم رسول الله صلى الله علیه و آله و پدرم على علیه السلام و مادرم فاطمه زهرا سلام الله علیه و برادرانم امام حسن و امام حسین علیه السلام در جلسات متعدد دعوت مى کنم تشریف مى آورند و براى شفاى مریضها و نجات گرفتاران و حاجتمندان دعا مى کنیم و خداوند متعال هم دعاهاى ما را در حق متوسلین به ما خانواده اجابت مى کند، و گرفتاریهاى آنها رفع مى شود و مریضها را شفا عطا مى فرماید. سپس رو به من کرد و فرمود: بریا شما هم اى خانم (یعنى به مریضه اى که عرض شد) در جلسه امروز دعا شد و خداوند به شما هم شفا عطا فرمود، نگران نباشید!
نیز دیدم آن خانم بزرگوار، که فرمود: من ام البنین سلام الله علیه هستم ، مثل پروانه به دور آن حضرت مى گردید و از ملاقات با فرزندش اظهار خوشحالى مى کرد و مى فرمود: بله ، خداوند به برکت پسرم همه مریضها را که با خلوص نیت و به او متوسل مى شوند شفا مى دهد؛ و در همان حال از نظرم محو شدند و من از خواب بیدار شدم ، به برکات و عنایات حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام خود را سالم و شفا یافته دیدم .
49. نذر حضرت ابوالفضل علیه السلام  2. حقیر در خرداد 1342 هجرى شمسى ، که مصادف با ایام محرم بود، در تهران منبر مى رفتم . یکى از این جلسات که در آن منبر مى رفتم ، از ساعت 10 آغاز و در ساعت 12 ختم مى شد. در میان اعضا و کارگردانهاى هیئت مزبور، شخصى به نام محمد بود که نام خانوادگى او در خاطرم نیست ، وى که اهل فریدن و مقیم تهران بود، خیلى عاشق امام حسین علیه السلام بود و علاقه زیادى به اقامه عزادارى براى حضرت سیدالشهداء علیه السلام داشت . بیشتر مرد و زن شیعه مقیم آن محل ، نذوراتى را که براى عزادارى امام حسین علیه السلام داشتند به همو، که مورد علاقه آنان بود، تحویل مى دادند.
شخص مذکور نقل مى کرد که در یکى از قراى فریدن ، شخصى بود که همه ساله یک گوسفند نر دوساله نذر حضرت ابوالفضل علیه السلام داشت و آن را ایام تاسوعا و عاشورا ذبح کرده و مردم عزادار را اطعام مى نمود. در یکى از سالها، گرگهاى گرسنه به گله گوسفندهاى آن قریه حمله مى کنند و چند گوسفند را مى درند و چند تا را هم با خود مى برند و چوپان نمى تواند جلوى گرگها را بگیرد. از جمله گوسفندهایى که گرگها برده بودند یکى نیز همان قوچ 2 ساله نذرى وى بوده است . زمان مى گذرد و پس از 4 ماه از ان تاریخ محرم الحرام فرا مى رسد. با کمال شگفتى در همان غروب روز هشتم محرم اهالى روستا مى بینند گوسفند نذر مذکور، چاق و فربه و سالم ، با شتاب از سمت بیابان به درب خانه صاحب خود مى آید و داخل جایگاه گوسفندان مى شود! با اینکه از پیدا شدن آن حیوان ماءیوس شده و هر چقدر هم گشته بودند نتیجه نگرفته بودند! سرانجام ، همان شب تاسوعا گوسفند را ذبح کردند و به نذرشان عمل کردند.
50. حضرت ابوالفضل علیه السلام به دیدن شماها تشریف آورده اند!  3. این حقیر در سال 1336 یا 37 شمسى ، که جواز سفر به عتبات مقدسه مبلغ پانزده تومان بود، بعد از دهه محرم به اتفاق یک نفر زائر از طریق خرمشهر با موتور آبى به حله و از آنجا به نجف اشرف و سایر اعتاب مقدسه (کربلا، کاظمین ، سامرا) مشرف شدیم . مدتى را به قصد زیارت ، خصوصا در کربلاى معلى ، ماندیم و پس از زیارت امام حسین علیه السلام یا حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام به نماز جماعت مرحوم آیت الله العظمى آقاى آمیرزا مهدى شیرازى - طاب ثراه - و هکذا به نماز جماعت مرحوم آیة الله زاهد آقاى شیخ محمد على سیبویه - رحمة الله - حاضر شدیم . یک روز کتابى را که تاءلیف مرحوم آقاى سیبویه بود مطالعه مى کردم ، دیدم ایشان مرقوم فرموده اند که :
کاروانى از ایران به قصد زیارت به کربلا آمده بود که یک نفر روحانى نیز به نام ملا عباس ‍ آن را همراهى مى کرد. ملا عباس ، که خیلى اهل ولاء و داراى خلوص نیت بود، نقل کرد که ، در همان روزى که به کربلا وارد شدیم و به زیارت حضرت امام حسین علیه السلام و حضرت ابوالفضل علیه السلام رفتیم ، شب آن روز در عالم رؤ یا دیدم آقایى با نوکر و نفرات دارند به اطاق ما تشریف مى آورند. پرسیدم این آقا که جلو همه مى آیند و آن قدر نورانى هستند کیستند؟ دیدم یکى از همراهانش ، که گویا از اصحاب امام حسین علیه السلام بودند، گفت : این آقا همه کاره دربار امام حسین علیه السلام ، حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام هستند که به دیدن شماها تشریف آورده اند.
من از جا بلند شدم و به استقبالشان رفتم و عرض کردم : آقا، ما چه قابلیتى داریم که شخصیتى مثل شما بزرگوار و همراهان محترمتان به دیدن ما بیایید و زحمت بکشید؟! فرمودند: شما شیعیان و محبین ما هستید و خیلى در نزد ما احترام دارید. من و این اصحاب برادرم ، به امر برادرم امام حسین علیه السلام به دیدن زوارمان مى آییم و سر چهار فرسخى که مى خواهند به سرزمین کربلا وارد بشوند، حر بن یزید ریاحى را به استقبالشان مى فرستیم .
من از شدت خوشحالى و گریه شوق از خواب بیدار شدم و به رفقایم گفتم : ما باید خیلى قدردانى کنیم از عنایات الهى که نعمت ولایت و دوستى اهل بیت علیه السلام ، بویژه توفیق زیارت ائمه عراق علیه السلام و باالاءخص زیارت حضرت امام حسین علیه السلام و برادر رشید و با وفایش حضرت ابوالفضل علیه السلام را به ما عطا فرموده است و قدر خودمان را هم بدانیم .
51. یا اباالفضل من بچه ام را از تو مى خواهم !  حجة الاسلام والمسلمین ، حاج شیخ عبد الکریم شرعى ، خطیب تواناى حوزه علمیه قم ، طى یادداشتى دو مورد از کرامات حضرت ابوالفضل علیه السلام را ذکر کرده اند:
1. این کرامت حضرت ابوالفضل باب الحوائج علیه السلام را از مرحوم حجة الاسلام والمسلمین حاج شیخ على اکبر تربتى ، واعظ پر سوز و با اخلاص ، شنیدم و زمانى که خود این جانب آن را در کاشان بر سر منبر نقل کردم ، بعضى از پیرمردان که مستمع بودند تاءیید کردند و گفتند ما هم حضور داشتیم . مرحوم تربتى نقل مى فرمود:
در کاشان خیابانى را جدیدا احداث کرده بودند و هنوز کف خیابان آماده نشده بود. دبستانى در آن منطقه تعطیل شد و بچه ها از آن خیابان عبور مى کردند. ناگهان نقطه اى فرو رفت و یکى از بچه ها زیر خاک مدفون شد.
بچه هاى دیگر رفتند منزل آن مفقود را یافتند و خبر دادند. مادر بچه تا شنید که فرزندش به زیر زمین فرو رفته ، نگاهى به پرچم هیئت اباالفضل ، که درب منزل نصب شده بود انداخت و با دل سوخته اى گفت : یا اباالفضل ، من بچه ام را از تو مى خواهم (در شهر کاشان هیئت اباالفضلى علیه السلام زیاد است و قرار بوده آن شب هیئت به منزل آنها بیاید)
تا بزرگترها و سایل لازم را آماده کرده و به کند و کاو و جستجو پرداختند مدت زیادى طول کشید. احتمال آنکه بچه در چاهى افتاده باشد یا زیر آوار جان داده باشد زیاد بود. اما پس ‍ از مدتى کند و کاو و خاکبردارى ، دیدند بچه زیر زمین در حفره اى مانند زیر پله اى سالم نشسته است ! بیرونش آوردند و از او پرسیدند چه شد؟ گفت :
وقتى در زمین فرو رفتم ، نفس کشیدن برایم مشکل بود، چون خاک و غبار در حلقم رفته بود. فضا تاریک بود و وحشت مرا گرفته بود؛ داشتم مى مردم . ناگهان آقا و خانمى در نظرم ظاهر شدند؛ آقایى نورانى با لباسى که روى دوش انداخته بود به من گفتند: پسرم نترس ، ما نزد تو هستیم تا پدر و مادرت ترا بیرون بیاورند. همچنین پرسیدند: چیزى نمى خواهى ؟ گفتم : بسیار تشنه ام . آقا از آن خانم خواستند به : آب داد به لبم چیزى کشید و تشنگیم برطرف شد (تردید از نویسنده است ) تشنگیم رفع شد، قلبم آرام گرفت ، ترسم برطرف شد، نفسم آزاد شد. با خود فکر کردم چرا آقا خودش به من آب نداد؟
جناب شرعى در خاتمه افزوده اند:
من مى گویم اگر این آقا پسر از آقا همین مطلب را مى پرسید، آقا چه جوابش مى دادند؟ لابد مى گفتند: پسرجان ! من دستهایم را در راه امام حسین علیه السلام داده ام .
52. ما همه وسیله ایم ، شفا دهنده کس دیگرى است !  2. آقاى جلیل تاج الدینى (داماد آقاى رضوانى ) ساکن خیابان چهار مردان قم که از افراد متدین و مورد وثوق مى باشد برایم نقل کرد:
دخترى داشتم حدودا 4 ساله از بالاى نور گیر به زمین افتاد و در اثر ضربه اى که دید، حالش وخیم شده و سه شب در بیمارستان نکویى بسترى گردید.
پزشکان گفتند: باید وى را به تهران ببرید. او را به تهران برده و در بیمارستان بوعلى بسترى کردیم . من به رئیس بخش التماس کردم و گفتم : آقاى دکتر، اول خدا؛ دوم شما. او گفت : علم و دین فرق دارد! دلم شکست ، اما من متوسل به عنایات غیبى بودم . دخترم حالتى متغیر داشت . چند روز گذشت .
یک شب ، آن قدر حالش بد شد که دیگرى امیدى به بهبودى او نمى رفت . من تا ساعت 10 شب در بیمارستان بودم و بعد مادرش بالاى سر او مانده و من به منزل آمدم . در اطاقى تنها دو رکعت نماز خواندم . کنار اطاق ، یک پوستر اباالفضل علیه السلام بود. نگاهم به وى افتاد، به گریه افتادم و گفتم : آقا جان ، شما باب الحوائجید، کارى کنید، از خدا بخواهید بچه ام به من برگردد. همین طور که اشک مى ریختم و تضرع مى کردم نمى دانم چه موقع شب بود که به خواب رفتم .
در خواب دیدم روى تپه اى نشسته ام و نورى از دور به من نزدیک مى شود. نزدیک آمد؛ اسب سوارى بود. به من که رسید گفت : چرا اینجا نشسته اى ؟ گفتم بچه ام مریض است و در بیمارستان خوابیده . گفت : بلند شو برو، بچه ات خوب شده است ! گفتم : شما از کجا مى آیید؟ گفتند از ترکیه به ایران مى آیم و مى روم ، و رفت . پس از چند لحظه برگشت و گفت : چرا هنوز اینجا نشسته اى ؟ برو بچه ات خوب شده . گفتم آقا بچه ام خیلى حالش ‍ وخیم است ، دیگر امیدى به خوب شدنش نیست . باز گفت : برو بچه ات خوب شده . باز سوار نور شد و رفت و من از خواب بیدار شدم . گریه ام گرفت .
نزدیک صبح بود. صبر کردم ، نماز خواندم و به بیمارستان آمدم . از خانمم حال بچه را پرسیدم ، گفت : از نزدیکیهاى صبح حالش بهتر شده است . گفته گرسنه ام ، نان و پنیر و آب مى خواهم . همسرم همچنین گفت : من خواب دیدم ، شما در حسینیه اى در قم سینه مى زنید. فهمیدم عنایتى شده است . دکترها دستور آزمایش و عکسبردارى دادند. جواب همه خوب بود و از ضایعات و ناراحتیهاى قبلى خبرى نبود. دکترها گفتند چه کردى که بچه ات خوب شده ؟! ماجرا را گفتم ، همه به گریه افتادند و گفتند: ما همه وسیله ایم ، آن کس که شفا مى دهد کس دیگرى آن . بچه ام شفا کامل گرفت .
53. ترک قفقازى از اعتیاد به چاى نجات یافت !  مرحوم آیت الله حاج شیخ مرتضى حائرى - رضوان الله علیه - (متوفى 24 ج 2 سال 1406 ق ) در ضمن شرح حال پدرشان ، مرحوم آیة الله العظمى شیخ عبدالکریم حائرى ، (متوفى سال 1355 ق ) از قول ایشان نقل کرده اند که مى فرمود:
شخصى از اشراف قفقاز میهمان میرزاى شیرازى شده بود. وى ، که به علت ظلم شیخ عبیدالله مهتدى در قفقاز به سامرا آمده و در خانه میرزاى شیرازى بزرگ میهمان بود، خیلى چاى مى خورد به حدى که چایخانه منزل میرزا، او ار اشباع نمى کرد! هنگام افطار مى رفت منزل حاج میرزا اسماعیل ، پسر عموى میرزاى شیرازى که اخو الزوجه مرحوم میرزا بود، و در آنجا چند جام چاى آماده بود. یک روز هنگام غروب ، ترک فوق الذکر به منزل حاج میرزا اسماعیل مى رود. آنها از وى غافل شده و همگى از منزل بیرون رفته بودند. حتى نوکرها نیز در منزل نبودند. شخص قفقازى ترک اعیان منش ، در هواى گرم تابستان و زبان روزه ، دچار حالت غشوه و بیهوشى مى شود و در همان حالت غشوه و بیهوشى ، سوارى را مى بیند که در همان عالم درک مى کند وى حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام است . ایشان به ترک مزبور جامى مى دهد، او آن را مى گیرد و مى آشامد و به هوش مى آید، و پس از آن دیگر براى همیشه از چاى سیر مى شود.
مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائرى مى گوید: من قبل از این جریان ، دیده بودم که چاى منزل میرزا شیرازى کفاف ایشان را نمى کرد، ولى بعد از آن اصلا به چاى لب نمى زد. (298)
54. دست نیاز به دامن قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام  حجة الاسلام والمسلمین جناب آقاى شیخ محمد هادى امینى ، فرزند فاضل و دانشمند مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالحسین امینى قدس السره (متوفى روز جمعه  28 ربیع الثانى 1390 ه‍ ق مطابق سال 1350 شمسى هجرى ) صاحب کتاب شریف الغدیر، مرقوم داشته اند:
بانو زهرا بیگم ، دختر حاج احمد آقا، فرزند شیخ محمد قلى تسویجى هندى ، متوفى به سال 1390 ه‍ از بانوان شاعر و ادیب و فاضل بوده و در شعر خود (مخلص ) تخلص ‍ مى کرده است . وى در نجف اشرف متولد شد و پس از فرا گرفتن مقدمات ادبیات نزد پدرش به سال 1343 ه‍ به هند مسافرت کرد و از طرف وزارت آموزش و فرهنگ آن کشور ماءمور به تعلیم زبان فارسى شد و در مدارس به تدریس پرداخت .
مع الاءسف ، در آنجا با مشکلاتى روبرو گشته و فرزندان خویش را از دست داد و علاوه بر آن بیماریهاى گوناگونى نصیب او گردید.
ازینروى متوسل به وجود قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل علیه السلام گردید و دست نیاز به دامن آن حضرت زد. در پى این امر، پس از چند روز بیماریهایش بر طرف مى شود و خدا اولادى به او مى دهد و از چنگال مشکلات و گرفتاریها نجات مى یاب . شاعره مزبور به عنوان عرض سپاس به محضر حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام مرثیه اى در سوگ و مصیبت وى مى سراید که در دیوان وى چاپ شده است . قصیده مزبور به قدرى مشهور و معروف بوده و مورد توجه دوستان اهل بیت قرار دارد که در عراق و ایران ، همه جا به منظور استجابت دعا و بر آوردن حاجات خوانده مى شود.
قصیده این بانوى خیر و صلاح و عفت و تقوا، که سبک سینه زنى خوانده مى شود جهت استفاده عموم درج مى گردد، و به خوانندگان توصیه مى شود که در حوائج و گرفتاریهاى خویش ان را فراموش نکنند:
نوحه حضرت ابوالفضل علیه السلام  

یاور شاه شهیدان چون به میدان بلا
دست پاکش شد جدا
آسمان بگریست بر حال شهنشاه هدى
لیک خونینش بکا
حضرت ختم النبیین بر کشید از دل فغان
در بهشت جاودان
گفت نور هر دو عینم شد غریب و مبتلا
در زمین کربلا
مرتضى اندر عزاى آن دل آرام رشید
صیحه از دل بر کشید
از حسن هم شد بلند افغان و بانگ وا اخا
زد بر سر خیر النسا
چون ز زین افتاد، افغان برکشید آن محترم
سوى شاه بى حشم
رس به دادم از شکست دست افتادم ز پا
اى به عالم مقتدا
جان بر لب و چشمم بود در انتظار
اى امین کردگار
بر سرم بگذر به پایت جان خود سازم فدا
آرزو باشد مرا
ناله یا مستغاث آن عزیز بو تراب
باکمال اضطراب
شد چو مسموع شهنشاه دیار کربلا
هوش رفت او را ز جا
شد جهان تاریک در چشم امیر خافقین
یعنى آقایم حسین
دست زد بر پشت و گفتا قامتم امد دو تا
از فراقت یا اخا
حیف از ماه بنى هاشم که شد غلتان به خاک
گشتم از داغش هلاک
هست بى نور جمالش محو از چشمم حسینا
تو گواهى اى خدا
شد سوار ذوالجناح ان شهسوار شرع دین
ذوالفقارش در یمین
جانب میدان روان شد تاجدار هل اتى
چون هما اندر هوا
بود اندر جستجو شهزاده شاه نجف
اشکریزان هر طرف
تا که آمد بر سر آن کشته راه خدا
آن امام رهنما
شد پیاده از فرس با عالمى قم شاه دین
بر سر آن نازنین
سر نهادش روى زانو بوسته زد بر دیده ها
رفت آهش تا سما
گفتش اى روح روان و وى مرا آرام جان
وى ره بازویم توان
چون کنم بعد از تو با این دشمنان بى حیا؟
خیز و یارى کن مرا
من به بالین تو و، خوش خفته اى بر روى خاک
اى شهید سینه چاک
چون شد آخر رسم حرمتدارى اى شاه حیا
با برادر از وفا؟!
بس که سلطان امم افغان و زارى مى نمود
دیده از هم بر گشود
گفتش اى جان جهان ، آتش مزن بر جان مرا
گریه کم کن سرورا
اشک مى بارى چنین از دیده اى فخر بشر
بر سر این محتضر
مى شوم شرمنده من از حضرت خیر النسا
و ز رسول کبریا
(مخلص ) مسکین ، دگر بس کن فغان و نوحه را
آه و سوز و گریه را
در صف خدمتگزاران داشتت رب علا
بهر شاه کربلا

55. کودک مرده زنده شد!  حجة الاسلام والمسلمین جناب آقاى سید محمود حسنى طباطبائى بروجردى دو کرامت از کرامات باب الحوائج ، قمر بنى هاشم علیه السلام ، ذکر کرده اند که از ایشان تشکر مى شود:
1. از پدرم ، مرحوم مغفور حاج سید ضیاء الدین حسنى طباطبائى قدس سره شنیدم که ایشان فرمودند: در دوران جوانى ، که به قصد زیارت اعتاب متبرکات عراق همچون مولى الموالى على علیه السلام و سالار شهیدان حضرت ابى عبدالله الحسین علیه السلام به آن دیار رفته بودم ، روزى به قصد زیارت قمر بنى هاشم علیه السلام  همراه جمعى وارد صحن مطهر شدیم .
ما عده اى زن و مرد بودیم که مى خواستیم وارد حرم مطهر شویم . در ان روزها سیمهاى قطور برق در کنار صحن مطهر قرار داشت و چند سیم لخت برق با فاصله اى اندک از کنار هم مى گذشت . در عراق آن روزها تازه بادبادک آمده بود. چند طفل عرب تعدادى بادبادک داشتند و با هم بازى مى کردند. آنها دو عدد از این بادبادکها را به هوا کرده بودند که یک عدد آنها روى سیم برق گیر کرده بود. یکى از این بچه ها مى رود بالاى بام که خم شود و باد بادک خود را بردارد، از بالاى بام بروى این سیمها لخت افتاده و در آنجا خشک مى شود.
پدرم فرمودند: به چشم خود دیدم زنى اعرابى سراسیمه خود را به جلوى ایوان رسانید و در حالیکه انگشت ابهام را به حالت تهدید حرکت مى داد و فریاد مى زد و به ضریح حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام اشاره مى نمود، سخنانى گفت . سپس به سوى کودکت برگشت و جمعیت به دنبالش به راه افتاد. هنوز دو سه قدم فاصله بود تا به زیر جنازه فرزندش که بالاى سیمهاى برق بود برسد، که ناگاه مثل اینکه کسى کودک را بردارد و جلوى مادر بر زمین بگذارد، کودک آن زن از بالا جلوى مادرش افتاد و شروع به فرار نمود، اما جمعیت به او مجال نداده و بر او هجوم آوردند و در مدت کوتاهى تمام لباسهاى این کودک را تکه تکه گردید و آنها را به عنوان تبرک بردند.
56. یا اباالفضل مسافران ، مرا از خواب بیدار کرد!  2. راقم این سطور (سید محمود حسنى طباطبائى ) خود جریانى را که اعجب از کرامت فوق است ، از راننده اى شنیدم . او مى گفت یک از شبها که از جاده هراز عازم شمال بودم هنگامى که اتوبوس را از گردنه بالا مى بردم ناخود آگاه خوابم برد.
وضع جاده ، به این ترتیب بود که بعد از صعود بر بالاى گردنه جاده شیب پیدا مى کرد و در دست مقابل سرازیرى گردنه ، در بسیار گودى وجود داشت که باید وسیله نقلیه اى که از بلندى سرازیر مى شد، در انتهاى سرازیرى کاملا گردش به چپ کند و الا در دره سقوط مى کرد. راننده مزبور مى گفت : من که به خواب رفته بودم یا اباالفضل  مسافران مرا از خواب بیدار کرد، تا چشم باز کردم دستى بزرگ را دیدم که گویا زیر اتوبوس رفت و اتوبوس را بلند کرد و پایین دره سالم بر زمین  گذاشت ! وى قسم یاد مى کرد که حتى شیشه هاى اتوبوس هم در آن پایین دره سالم بودند!
جمعیت ، با سلام و صلوات از عنایات قمر بنى هاشم علیه السلام استقبال کرده و هر یک با زبانى از حضرت تشکر مى کرد. مسافرین با ماشینهاى مختلف از آنجا به سوى مقصدشان حرکت کردند و ما پس از دو روز ماشین را با وسایل مختلف بالا آوردیم .
دکتر گفت : حضرت عباس علیه السلام خوب عمل کرده است حجة الاسلام والمسلمین آقاى حاج سید جعفر میر عظیمى ، مؤ سس کتابخانه و مسجد حضرت ابوالفضل العباس در محله زند آباد قم مى باشند که در جلد دوم این کتاب شریف در باب مسجد و کتابخانه یاد شده مفصل بحث خواهد شد. ایشان چند کرامت را به شرح زیر مرقوم داشته اند که مى خوانید:
1. روزى شخصى ، به نام قربان عروجى ، به مسجد ابوالفضل علیه السلام امد و یک انگشتر طلا داده و گفت : مال حضرت عباس علیه السلام است . او گفت : نذرى است و ماجرا را چنین توضیح داد:
شب سیخ کباب به چشم دخترم فرو رفت . وقتى او را به خدمت دکتر کرمانى چشم پزشک در قم بردم ، گفت : فردا بیاورید که باید عمل بشود.
از مطب دکتر به طرف منزل روانه شدیم . مقابل مسجد که رسیدیم دخترم پرسید بابا دکتر چه گفت ؟
گفتم : دخترم ، فردا چشم شما عمل خواهد کرد. دخترم به طرف مسجد توجه نموده و گفت : اى علمدار کربلا، اى ابوالفضل العباس علیه السلام ، مرا شفا بده که فردا لازم به عمل جراحى نباشد، یک انگشتر طلا به مسجد شما تقدیم مى دارم .
فردا وقتى به بیمارستان کامکار قم نزد دکتر رفتم ، وى دستور داد دختر را در اطاق عمل بى هوش کردند ولى وقتى چشم را دوباره معیانه کردند، خیلى با تعجب گفت : این همان دختر است ؟!
گفتم : بلى . گفت : از دیشب تا به حال چه کرده اید؟ گفتم : هیچ ! فقط شب وقتى که از کنار مسجد حضرت ابوالفضل علیه السلام عبور مى کردیم ، متوسل به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام شدیم . دکتر کرمانى گفت : حضرت عباس علیه السلام خوب عمل کرده است !
58. آقا در عالم خواب ، آدرس این مسجد را داد  2. روزى ، جوانى از اراک یک فرش با دو هزار تومان پول ، به مسجد حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام آورد و گفت : من مریض بودم ، دکترهاى معالج گفتند شما دیگر صحت نمى یابید، و من هم از همه جا ناامید شده و متوسل به حضرت ابوالفضل علیه السلام شدم . در خواب ، جمال زیباى حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام را زیارت کردم . حضرت فرمود: این فرش و دو هزار تومان پول را براى مسجد حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام واقع در قم ، خیابان امامزاده ابراهیم ، ببر، من ترا شفا دادم .
وقتى از خواب بیدار شدم دیدم خوب شده ام ، و من اصلا این مسجد را نمى شناختم ، خود آقا در عالم خواب به من آدرس این مسجد را داد!
59. به برکت حضرت عباس علیه السلام بچه دار شد  3. داستان سوم مربوط به شخصى به نام حاج رضا شفایى است که مردى بسیار خوب و با تقوا مى باشد. یک سال پس از بازگشت از مکه معظمه ، با دوست عزیز جناب آقاى حاج على ، نهار به منزل ایشان رفتیم .
وقتى نهار صرف شد آقاى حاج على گفت : آقاى شفایى 10 سال است که ازدواج کرده و بچه دار نشده است . در همینجا یک دعا در حق ایشان بکنیم . ما هم همانجا متوسل به ابوالفضل العباس علیه السلام شدیم . همان سال خداوند به برکت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام یک دختر به ایشان عنایت فرمود.
60. حضرت عباس علیه السلام شوهرم را شفا داده است !  4. در سال 1355 شمسى به حج واجب رفته بودم . در مدینه منوره ، شب جمعه در مسجد النبى صلى الله علیه و آله مشغول دعاى کمیل بودیم که حاجیه خانمى با گریه و ناله گفت : شوهرم رو به قبله است ، دکترهاى مدینه و دکترهاى ایران او را جواب گفته اند، اگر شوهرم بمیرد من جواب بچه هایم را در ایران چه بگویم ؟! مى گفت و گریه مى کرد و از گریه اش همه را به گریه انداخت .
من به آن خانم گفتم : یک مسجد در قم وجود دارد که به نام حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام نامگذارى شده است ، نذرى براى آن مسجد بکن . خانم گفت : اگر شوهرم خوب شد، من یک فرش براى آن مسجد مى دهم . روز بعد کنار قبرستان بقیع مشغول روضه بودیم ، که یکمرتبه آن خانم با شوهرش آمدند و خانم گفت : حضرت عباس ‍ علیه السلام شوهرم را شفا داده است !
پس از بازگشت از مکه معظمه ، آنها یک فرش 12 مترى بافت کاشان براى مسجد حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام آوردند، که حالیه در مسجد مزبور مورد استفاده نمازگزاران قرار دارد.
61. پرچمى به نام قمر بنى هاشم علیه السلام  حجة الاسلام والمسلمین جناب آقاى سید جعفر طباطبایى شندآبادى فرمودند:
در ماه مبارک رمضان سال 72 شمسى ، در یکى از قراى جاده قزوین - رشت ، که به گردنه کوهین معروف است ، مشغول تبلیغ بودم . یکى از اهالى انجا، به نام حاج تقى غفورى ، نقل کردند:
در اواخر سلطنت پهلوى اول (که وسایل حمل و نقل بین شهرها منحصر به ارابه بود که به اسب مى بستند) از شهرستان ابهر به زنجان گندم بار کردیم و از آنجا ماءمورین ما را به شهرستان میانه فرستادند. وقتى که در بین راه به کوه رسیدیم ، دیدیم که در آنجا کوه به صوت دماغه جلو آمده و به لب رودخانه رسیده است . به طورى که جاده باریک شده بود که امکان عبور با وسیله مشکل بود. فکر کردیم که به چه نحو باید عبور کنیم ؟ یکى از رفقا گفت : گونیها را با ماسه پر کنیم بچنیم به طرف رودخانه ، تا چرخ ارابه روى گونیها قرار بگیرد و عبور آسان گردد.
پیشنهاد او را اجرا کرده و در حالیکه جلوى هر کدام از ارابه ها پرچمى به نام قمر بنى هاشم علیه السلام نصب کرده بودیم ارابه ها را حرکت دادیم . در حین عبور، ناگهان یکى از رفقا گفت : آن سوار که در سینه کوه به ما نگاه مى کند مى بینید؟ همگى گفتند: آرى ، جوان زیبایى سوار بر اسب سفید دیده مى شد که گویا یک سکویى در کوه بود و او در آنجا مستقر شده بود. وقتى آن چند ارابه را با موفقیت عبور دادیم و وارد جاده شدیم ، دیدیم جوان بزرگوار از نظر غائب شد. معلوم گشت که صاحب پرچم ، حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام ، ناظر عبور ما بوده است .
62. تنها کسى که مى تواند دخترم را شفا دهد شما هستید! مداح اهل بیت عصمت و طهارت علیه السلام در قم ، جناب آقاى حاج حسن کوچک زاده قناد نقل مى کند:
تقریبا 20 سال قبل براى زیارت عتبات عالیات به کربلا مشرف شدم . پس از زیارت امام حسین علیه السلام براى زیارت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام رفتم . وقتى که از درب قبله وارد حرم مطهر حضرت شدم ، دیدم کنار ضریح جمعیت زیادى ایستاده اند. رفتم به طرف ضریح مطهر ببینم چه خبر است ؟
وقتى به ضریح مطهر نزدیک شدم ، دیدم تمام مردم به نقطه اى توجه دارند که خانمى زائر همراه دختر 14 یا 15 ساله خویش ایستاده و به نحوى با حضرت ابوالفضل علیه السلام گفتگو مى کند که توجه تمام زائرین را به خود جلب کرده است و مردم از زیارت بازمانده اند و این منظره را تماشا مى کنند. بنده از یک زن کربلایى پرسیدم این زن به زبان عربى به آقا چه عرضه مى دارد؟
در جواب گفتند که مى گوید: آقا جان ، من بیمارستانها رفته ام ، بلد بودم باز بروم ، تنها کسى که مى تواند این دختر مرا شفا بدهد شما هستید؛ لذا من از این خبر حرم بابرکت شما بیرون نمى روم . دخترم را شفا بدهید و گرنه وى را همینجا مى گذارم و مى روم .
به زن کربلایى گفتم : به آن مادر بگو دخترش را به زمین بنشاند، او که سر پا نمى تواند بایستد. او گفت : الساعة یفکه . گفتم : یعنى چه ؟ گفت : الان خود آقا، بازش مى کند! ناگفته نماند که برادرش هم در گوشه اى با حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام گفتگو مى کرد، ولى ما متوجه وى نبودیم . بارى ، طولى نکشید که یکدفعه از جا بلند شد و به مادرش گفت : یمه طوفى اختى . یعنى ، مادر خواهرم را طواف بده ، ناگهان توجهم به دختر جلب شد و دیدم وى که قبلا آن همه ارتعاش و ناراحتى در دهن داشت ، حال از آن حال ارتعاش بیرون آمده است و برادرش زیر بغلهایش را گرفته هى او را طواف مى دهد و خطاب به حضرت ابوالفضل علیه السلام مى گوید: یا اباالفضل اءشکرک ممنونین مرحبا بکم یا ابافاضل !
سپس آن جوان به بازار رفته و چند کیلو نقل گرفت و آمد به ضریح مطهر پاشید و در حالیکه مردم هلهله مى کردند و او و مادرش زیر بغل خواهر را گرفته بودند و مدام تشکر مى کردند از حرم مطهر خارج شدند. این کرامت با عظمت را، که دخترى مریض را به ضریح مطهر بسته بودند و او شفا گرفت ، من به چشم خود دیدم . شب 11 شعبان المعظم 1414 ه ق .


63. آرزو دارم حرم آقا را ببینم ، و بمیرم ! جناب حجة الاسلام آقاى سید محمدجواد موسوى اصفهانى ، از جناب آقاى حاج شعبان هاشمیان ، که فعلا در یکى از نواحى اصفهان سکونت دارد و چند سالى است در عتبات مقدسه اقامت داشته است ، نقل کرد که آقاى هاشمیان یکى از مشاهدات عینى خود را به به ترتیب ذیل بیان داشت :
روزى وارد صحن مطهر حضرت اباالفضل العباس علیه السلام شدم ، ناگاه در گوشه اى از صحن چشمم به جسد مرده اى در کنار درب قبله افتاد که گویا در همان لحظه از دنیا رفته بود. بعد از لحظه اى دوستانش آمدند و از مشاهده این صحنه بسیار متاءثر شدند.
وقتى که از آنها جریان امر را سؤ ال کردم ، گفتند: متوفى ، یکى از زوار حضرت عباس علیه السلام بود که خداوند او را به فیض زیارت آقا قمر بنى هاشم علیه السلام نایل گردانید.
و افزودند: وى وقتى که در حال حیات دعا مى کرد، چنین مى گفت : خداوندا، تنها آرزوى من این است که حرم آقا قمر بنى هاشم علیه السلام را ببینم و بمیرم . لذا خداوند متعال دعاى وى را به اجابت رسانید، و در آستان مقدس علمدار کربلا جان به جان آفرین تسلیم کرد.
64. لباسهاى دایى ام را به عنوان تبرک بردند! حجة الاسلام والمسلمین آقاى شیخ ابراهیم وحید دامغانى از حامیان و مروجین مکتب پربار محمد و آل محمد صلى الله علیه وآله مى باشند که مدیریت جریده وزین نداى قومس را نیز بر عهده دارند. جناب آقاى حسین طوسى سبزوارى طى نامه اى به ایشان ، چنین مرقوم داشته اند:
دایى این جانب ، کربلایى حسن مطواعى ، ساکن فعلى صلح آباد (بخش امیرآباد) دامغان ، قریب 80 سال دارد. ایشان در سن 3 الى 4 سالگى همراه مادرم ، که 2 سال از وى بزرگتر است ، و نیز پدربزرگ و مادربزرگم ، با پاى پیاده و اسب ، از دامغان عازم کربلا مى شوند.
در کربلا دایى من سخت مریض مى شود تا به حد مرگ مى رسد، مادربزرگم با ناراحتى او را به حرم مطهر قمر بنى هاشم علیه السلام مى برد و مادرم در حرم با برادرش مى ماند و آن دو، شب را در حرم مى گذرانند.
فردا صبح که مادربزرگ به حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مى رود، مى بیند پسرش حسن به عنایت حضرت شفا گرفته و متولى حرم حضرت عباس علیه السلام او را در دست گرفته است و دخترش هم کنار متولى ایستاده است . زائرین حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام لباسهاى دایى را به عنوان تبرک تکه تکه کرده و برده اند و متولى هم با صداى بلند داد مى زند که : صاحب بچه شفا گرفته بیاید بچه اش را ببرد! مادربزرگم از خوشحالى گریه کنان فریاد مى زند که بچه از من است . مى بینید توى دستش 2 عدد کشمش و در دست دیگرش 2 عدد نخودچى قرار دارد و مى گوید: از آن تنگ بلورى که در حرم ، آن بالا بوده ، آب خورده ام و حالا هم از آن آب مى خواهم .
65. از عنایت ابوالفضل علیه السلام نمازخوان شد! حجة الاسلام جناب آقاى شیخ احمد صادقى اردستانى ، از نویسندگان مشهور حوزه علمیه قم ، نقل کردند:
سال 1334 شمسى قمرى بود و از سن من حدود بیست سال مى گذشت . از مسافرت تبلیغى ماه مبارک رمضان که در مارم (از نواحى فین بندرعباس ) انجام شده بود برمى گشتم . آن زمان من از مسیر لار به بندرعباس رفته بودم و اینک از همان مسیر مى خواستم برگردم . کسى که از  محل تبلیغ همراه من آمده بود، تا بیرون شهر بندرعباس و دروازه اى که ماشینهاى آن به طرف لار مى رفتند، مرا همراهى کرد.
آن روزها در آن مسیر، وسیله معمول سوارى وجود نداشت و فقط ماشینهاى بارى ، و احیانا وانت بارها، رفت و آمد مى کردند. نیم ساعت به غروب آفتاب بیشتر نمانده بود که از میان وسایل نقلیه متعددى که عبور مى کردند یک ماشین بارى ، با اشاره همراه من ، متوقف شد و من ، پس از خداحافظى با آن همراه مهربان ، در قسمت جلوى آن ماشین قرار گرفتم .
اما بزودى متوجه شدم راننده شخص متدینى نیست و علاوه مدارک لازم ماشین را هم تماما به هممرامه ندارد. به همین دلیل وقتى ساختمان پلیس راه از دور پیدا شد، رنگش ‍ تغییر کرد! از وضع دیندارى و نمازخواندن او سؤ ال کردم ، معلوم شد با دین و نماز هم رابطه اى ندارد، ولى البته قرآن کوچکى را براى برکت و حفاظت جلوى خود نصب کرده بود!
من از این فرصت که او خود را در معرض گرفتارى به دست پلیس مى دید، استفاده کردم و در حالیکه هوا تاریک مى شد از او خواستم اگر قول بدهد نماز بخواند، من با توسل مى توانم خطر مجازات تخلف مقررات رانندگى او را به نوعى دفع نمایم .
بارى ، راننده قول مساعد داد و در صف طولانى اتومبیلهاى بارى قرار گرفت . حدود نیم ساعت طول مى کشید که نوبت به بازرسى او برسد. من از فرصت استفاده کردم ، و با توجه به اینکه با سپرى کردن ماه رمضان ، در خود معنویت و حال مناسبى مى یافتم ، در گوشه اى خلوتى کردم و با توسل به حضرت ابوالفضل علیه السلام رفع گرفتارى او را که خود هم به نوعى با آن شریک مى شدم ، یعنى ، معطلى و سرگردانى در بیابان و احساس ناامنى ، از ساحت مقدس آن حضرت درخواست کردم .
به هر حال ، ماشینها یکى پس از دیگرى بازرسى شدند و رفتند و نوبت به آن راننده رسید. اما وضع طورى به نفع او تغییر کرد که بدون به وجود آمدن مشکلى از خطر گرفتارى نجات یافت و آن را کرامت و عنایت حضرت ابوالفضل علیه السلام دانست . بعد از آن از سقوط در دره اى هم نجات یافت و از همان شب نمازخواندن را شروع کرد، و تا حدود ظهر فردا که به شهر لار رسیدیم ، نمازخواندن را ادامه داد. ضمنا با من خوشرفتارى بسیار کرد و حتى حاضر شد در لار بماند که کار من انجام شود و بعد از همان مسیر مرا به شیراز برساند، که از او سپاسگزارى کردم و جدا شدم .
66. حضرت ابوالفضل علیه السلام دست ندارد! حجة الاسلام والمسلمین آقاى سید محمدعلى جزایرى آل غفور، امام جماعت مسجد امام حسن عسکرى علیه السلام معروف به مسجد امام علیه السلام واقع در قم ، از علماى متقى و مدرسین حوزه علمیه قم مى باشند که لطف کرده و کرامت زیر را در اختیار ما قرار داده اند:
در سالهایى که نجف اشرف مشرف بودم ، معمولا در ایام زیارتى مخصوص امام حسین علیه السلام - مثل ماه رجب و نیمه شعبان و اربعین و عرفه و عاشورا- همراه طلبه ها از نجف پیاده به کربلا مشرف مى شدیم . فاصله نجف تا کربلا حدود 16 فرسخ مى شود.
براى زیارت عرفه در 9 ذیحجه 1384 ه ق بنا بود با چند نفر از فامیل و دوستان ، پیاده به کربلا مشرف شویم ، ولى چند روز قبل از آن مریض شدم و نتوانستم بروم . رفقا هم از پیاده رفتن منصرف شدند و با ماشین رفتند. عصر روز عرفه بود و من تب شدیدى داشتم .
گویا بین خواب و بیدارى ، کسى گفت : حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام به عیادت شما مى آید. خیلى خوشحال شدم و خودم را آماده نمودم ، ولى گفت که حضرت امیر نیابتا حضرت عباس علیه السلام را فرستادند.
طولى نکشید که دیدم یک نفر اسب سوار نورانى ، داراى صورتى بسیار زیبا و خوش منظر، که صباحت وجه و نورانیت او اصلا قابل توصیف نیست و واقعا قمر و ماه بنى هاشم بود، در کنارم ایستاده است . از سر لطف و مرحمت به من نگاه نموده و جویاى حال من شدند. توقع داشتم دستم را بگیرد و مرا که نمى توانم از جا بلند شوم بلند نماید، ولى خبرى نشد. تنها قدرى نگاه نمودند و رفتند. از عالم خواب و بیدارى بیرون آمده دیدم که در اطاق خوابیده ام و کسى در کنارم نیست . اول فکر کردم شاید خوب نشوم ، چون دستم را نگرفت . بعد متوجه شدم که در عالم واقع نیز بر طبق ظاهر عمل مى کنند و حضرت ابوالفضل علیه السلام دست ندارد. لذا شروع به گریستن کردم . مادر بچه ها پرسید چرا گریه مى کنى ؟!
گفتم : خوابى دیده ام و ظاهرا خوب مى شوم . اگر تا فردا خوب شدم و تب قطع شد نقل مى کنم . هر چه اصرار کرد، نگفتم . بعد بحمدالله همان وقت عرق صحت عارض شد و کاملا تب برطرف گشت و من سر حال شدم و از جا برخاستم و خودم راه افتادم ؛ با اینکه قبلا دستم را از شدت ضعف به دیوار مى گرفتم و راه مى رفتم . بعدا معلوم شد در همان وقت یکى از رفقا که با ماشین به کربلا رفته بود، و نخست بنا بود با هم پیاده به کربلا برویم ، در حرم حضرت ابى الفضل علیه السلام شفاى مرا از ایشان خواسته بوده است .
67. پول این مرد را بده ! حجة الاسلام والمسلمین آیت الله آقاى حاج سید محمدعلى روحانى قمى امام جماعت مسجد امام حسن عسکرى علیه السلام در تاریخ 3/5/72 برابر 14 صفرالخیر 1415 سه کرامت از کرامات حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام را به نقل از پدر بزرگوارشان ، آیت الله مرحوم آقاى سید ابوالقاسم روحانى قدس سره  براى من نقل کردند که مى خوانید:
1. آقاى روحانى گفتند: پدرم فرمودند: من در کربلا رفیقى داشتم که هیچ وقت به زیارت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام نمى رفت . گفتم چرا به زیارت حضرت نمى روى ، علت چیست ؟! گفت : علت این امر آن است که ، من روزى از نجف به کربلا رفتم . بعد از ریارت امام حسین علیه السلام و حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام از بازار عبور مى کردم ، پایم به چیز سنگینى خورد. خواستم برادرم ، دیدم مردم متوجه هستند. لذا به وسیله پایم او را بلند کرده برداشتم . وقتى باز کردم ، دیدم پولهاى مختلفى در آن قرار دارد. یک مجیدى از آن برداشتم و به دکان کبابى رفتم . آنجا کباب سیرى با سکنجبین خوردم و سپس نیز پیراهنى خریدم و پوشیدم .
آنگاه به حرم آقا امام حسین علیه السلام رفتم و در آنجا دیدم شخصى از اهل ترکیه در صحن مطهر امام حسین علیه السلام تکیه به چراغ برق داده و با حضرت مشغول صحبت است .
مى گوید: آقا جان ، ما در محل ، براى خودمان شخصى بودیم ، خود مى دانى که من ملک و املاک را فروختم و به کربلا آمدم تا آخر عمرى در جوار شما زندگى کنم . فهمیدم پولها مال اوست ، اما با خود گفتم : بگذار این حرفها را بیهوده با خود بگوید، پول خبرى نیست !
شب آمدم خوابیدم . در خواب دیدم آقا امام حسین علیه السلام صندلى بالاى ضریح مطهر گذاشته و نشسته اند. حضرت به من خطاب کردند: پول این مرد را بده ، من به او مى گویم که آن یک مجیدى را بر شما حلال کند. بیدار شدم و اعتنایى به خواب نکردم .
شب دوم ، باز همان خواب را دیدم . روز دوم براى سومین بار همان خواب تکرار شد و شب سوم نیز باز خوابهاى گذشته تجدید گشت . اما این دفعه کنار حضرت صندلى دیگرى مى باشد که مربوط به آقا حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام است .
آقا ابوالفضل العباس علیه السلام به من فرمودند: یک مجیدى حلالت باشد، چه مى گویى پول را مى دهى ؟! چرا پول صاحبش را نمى دهى ؟ و صندلى را به طرف من بلند کرد. یکدفعه از خواب بیدار شدم . فردا در صحن آن مرد را دیدم که آمد به نزدم و گفت : آقا فرمودند: یک مجیدى را نگیرم ، مابقى پولها را بده ! و من هم همه پولها را دادم . لذا از آن تاریخ تا کنون به حرم قمر بنى هاشم علیه السلام نرفته ام !
68. جوان فلج شفا گرفت  2. نیز پدرم فرمودند: متصرفى (299) در کربلا بود که فرزندى 14 ساله داشت . فرزندش ‍ بسختى مریض شد و هر چه معالجه کرد علاج نیافت . آن زمان کلیددار حرم  حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام شخصى به نام سیدجواد کلیددار بود. متصرف به سیدجواد عرض کرد: اگر فرزندم را بیاورم ، حضرت  ابوالفضل علیه السلام او را شفا مى دهد یا نه ؟ کلیددار گفت : بیاور، مانعى ندارد. متصرف گفت : اگر شفا نداد، من دیگر با حضرت علیه السلام کارى ندارم . شب که شد، پاسبانها مریض را به دستور پدرش با تخت به حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام آوردند.
سید جواد کلیددار در این فکر بود که اگر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام این مریض را شفا ندهد به متصرف چه بگوید؟ خیلى مضطرب و متاءثر شده و او نیز نیمه شب به حرم حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام مى آید و با حضرت صحبت مى کند و مى گوید: آقا جان ، من پیش مردم آبرو دارم و به پدر این مریض جوان هم قول داده ام ، شما را مورد لطف خود قرار دهید که ما شرمنده نباشیم . قبل از اذان صبح ، طبق معمول درب را باز مى کنند و پسر معلول و فلج را پشت درب ، ایستاده مى بینند! وقتى از جوان فلج مى پرسند چگونه شفا گرفته اى ؟ او مى گوید: کسى آمد و به من گفت : بلند شو، برو. تا آمدم به طرف درب ، دیدم کسى نیست .
69. ابوالفضل علیه السلام کار مسیح علیه السلام مى کند! 3. حاج عبدالله باخو، معروف به شیرفروش ، نقل کرد:
هفتاد سال قبل به مرض سل شدم . آن وقت معالجه سل خیلى مشکل بود.
به چند دکتر مراجعه کردم که آخرین آنها دکتر یهودى و بسیار با حاذق بود. به من گفت : این مرض شما درشت شدنى نیست ، مگر اینکه حضرت مسیح علیه السلام عنایت کند!
بارى ، خویشانم از همه جا ماءیوس شده مرا رو به قبله خواباندند و چانه مار بستند. چون خود را در شرف مرگ دیدم ، متوسل به حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام شدم .
حضرت متوسلین و مراجعه کنندگان را شفا مى دادند و به من هم فرمودند فردا نوبت شما مى باشد. فردا که شد، حضرت علیه السلام جام آبى به من داد. خوردم و خوب شدم و دیگر هیچ 9 اثرى از آن مرض در من نماند.
70. قمر بنى هاشم علیه السلام چشمم را شفا داد 4. حاج عبدالله باخو، همچنین گفت که :
من در جوانى مبتلا به درد چشم شدم . مادرزنم دستم را گرفته نزد دکتر معالج برد. دکتر پس از معاینه گفت : این چشم قابل علاج نمى باشد.
وقتى که از مطب بر مى گشتیم ، زنى جویاى احوال من شد. وى از مادرزنم پرسید: این جوان کیست که شما دستش را گرفته اید؟ او در جواب گفت : داماد من است . زن گفت : طلاق دخترت را از این مرد کور بگیر. من از این گفتگو سخت ناراحت شدم . آمدم منزل ، با ناراحتى خوابیدم و متوسل به حضرت ابوالفضل العباس ، قمر بنى هاشم علیه السلام شدم . در خواب حضرت مرا مورد عنایت قرار داد و چشم من بینا شد. از خواب بیدار شدم ، به مادرزنم گفتم : مى خواهم نماز بخوانم ، آفتاب هست ؟ گفت : بلى . گفتم : اینک چشم من بینا شد. از آن تاریخ چشم من ، به عنایت حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام ، بینا بوده و مشکلى ندارد.
71. آقا فرمودند دو دستم را عمل نکردند قطع کردند! حجة الاسلام و المسلمین آقاى سید مهدى حائرى از مدافعین مکتب آل محمد و از نویسندگان پر کار حوزه علمیه قم و از اعضاى دائرة المعارف تشیع هستند. آقاى ثقفى یزدى طى نامه اى خطاب به ایشان کرامتى از حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام را، که خود شاهد آن بوده اند، بیان داشته اند که ذیلا مى خوانید:
این جانب عباسعلى ثقفى یزدى ، کارمند بازنشسته بانک ملى شعبه قزوین ، در حال انجام خدمت بودم که مریض شدم . ابتدا مریض بسترى نبودم و با مرض کجدار و مریز رفتار مى کردم . طبیب بانک هم ، دکتر بیت انبویا آسورى بود. وى خیلى براى معالجه من زحمت کشید و آخر الاءمر به بانک ملى نامه نوشت که فلانى را بفرستید تهران .
در بیمارستان بسترى کردند. پس از معاینه ، دکترها شروع به مداوا کردند.
من چندین مرض داشتم : معده زخم بود، مرض کبد نیز داشتم ، و کیسه صفرا هم پر شده بود. صفرا از طریق بینى با لاستیک خالى مى کردند. بعد از آن حالم وخیم شد. غذا نمى توانستم بخورم ، چه اگر یک ذره غذا مى خوردم استفراغ مى کردم . شب و روز سرم به دستم وصل بود. پهلویم ورم کرده بود. چند روز بود دکترها به من سر مى زدند، فقط یک روز، فهمیدم یک شیشه خون به من تزریق کردند و دیگر هیچ چیز نفهمیدم . نمى دانم مرده بودم یا خواب بودم ، خلاصه چطور شد که ، دیدم درب باز شد و یک جوان بلند قامت تشریف آوردند. فکر کردم جوانى با این قامت چطور از درب تشریف آوردند؟ دیدم یک دختر خانم بچه هم جلوى آقا هست .
جناب آقاى حائرى ، قلم یارى نمى کند گزارش بدهم اما ناچارم . در زدند تشریف آوردند بالاى سرم . دیدم کلاهخودى بر سرشان است که مانند الماس مى درخشد. نیز شالى به رنگ سبز تند، دور کمر خود بسته بودند. امام صورت مبارکشان را ندیدم ؛ پرده اى قرمز رنگ روى صورتشان بود. یک لقمه غذا آوردند و به من فرمودند: بخور. عرض کردم : به خدا قسم مدت چندین روز است که نمى توانم غذا بخورم ، استفراغ مى کنم ، تمام روده هایم درد مى کند. فرمودند: بخور، خوب مى شوى . بچه هایت پشت درب ناراحت هستند، گریه مى کنند. از طرفى ، فامیلها از قزوین به تهران آمده و همه پشت درب بیمارستان هستند. اتوبوس آورده بودند تا مرا تشییع کنند.
بعدا دیدم دو بازوى مبارکشان بریده و خونین بود، اما از آن خون بر زمین نمى ریخت . نمى دانستم ، خیال کردم مریض بوده و در همین بیمارستان بسترى هستند! زیرا بعد از سرویس مریضها مى رفتند به اطاق همدیگر و یکدیگر را ملاقات مى کردند و از حال هم جویا مى شدند. عرض کردم : حضرت آقا، شما را کى عمل کردند؟ فرمودند: عمل نکردند قطع کردند. پیش خودم گفتم : حیف مى باشد، این شخص گویا پهلوان است و یا از رؤ ساست ، اما ناقص العضو است ! عرض کردم : خداوند شما را نگه دارد، خدا سایه شما را از سر بچه هایتان کم نکند، بنده را سرافراز فرمودید، از حال غریب جویا شدید. حضرت آقا، این محبتهایى را که در حق بنده کردید زمانى که به قزوین بردم خواهم گفت ، که یک چنین آقایى به اتاقم تشریف آوردند و احوالم را پرسیدند! حضرت آقا به خدا من غریبم ، کسى را ندارم ، اسم مبارکتان را بگویید من یادداشت کنم . فرمودند: اسم شما چیست ؟ عرض کردم : اسم بنده عباس ثقفى مى باشد. فرمودند: اسم من هم عباس است . تشکر کردم . یواش یواش تشریف بردند. دیدم درب بلند شدم و آقا تشریف بردند.
یکمرتبه هوشیار شدم ، دیدم اى واى ! اینجا کجاست ؟! دیدم لخت هستم و یک قطعه متقال را از وسط چاک زده و به گردنم انداخته اند. گویا اطاق انتظار بودم . نم یدانم کى مرا آنجا برده بودند؟ کسى که مدتى نتوانسته از تخت پایین بیاید، چطور مى تواند از پله ها فورى بالا برود.
معاون پرستار یک خانم ارمنى به اسم خانم کالسبى بود. آقاى غلامعلى هم پرستار بود. آمده بود گفته بود: خانم کالسبى ثقفى دارد دعا مى خواند. خانم در جواب مى گوید: برو مواظبش باش ، کسى آنجا نرود. گویا تلفن کرده بودند ماشین آمبولانس بیاید مرا ببرد. در آن موقع بنده رفتم بالا. آقاى غلامعلى گفت : خانم کالسبى (با اشاره به من :) ثقفى ! ثقفى ! امدم داخل اطاق ، تختم که شماره آن 12 بود، روبروى اطاق عمل قرار داشت . دیدم روى تخت بنده مریض خوابانیده اند.
با اطاقهاى دیگر رفتم . یک تخت خالى بود، رفتم زیر پتو، پرستار آمد و کت شلوارم را تنم کرد. بعد گفت : کو آن پارچه : گفتم : نمى دانم چطور شد. بعد خانم کالسبى از من پرسید: لباس را کى آورد؟ گتفم : پرستار. به پرستار گفت : این پارچه چطور شد؟ گفت : من ندیدم . گفت : توى بیمارستان چیزى گم شود بایستى پیدا کنى .
خلاصه تمام مریضها خوشحال شده بودند و بعضیها از خوشحالى گریه مى کردند. از آقایان کارمندان هر کسى پرسید: چطور شد؟ به وى نگفتم شفا پیدا کردم . تذکر ندادم ، یعنى در آن موقع بى حرمتى مى شد اگر مى گفتم . البته در این مدت مدید، زحمات بنده را همه کشیدند، از همه انها سپاسگزارم . تلفن کردند، دکترها آمدند. ملاقات در سالن انجام شد. خواهرم خدا را شکر مى کرد. همه به ملاقات بنده آمدند و پس از ملاقات دستور دادند بروید خیالتان راحت باشد. بعد از آن چنان گرسنه ام شد که نگو. روح نداشتم ، عرض کردم گرسنه هستم ، دستور دادند بروید چلو کباب با دوغ بیاورید. وقتى آوردند از بس ضعیف شده بودم قدرت نداشتم قاشق را در دستم بگیرم . قاشق دست مى گرفتم بخورم ، در داخل بشقاب مى ریخت . دکتر به آقاى غلامعلى گفت : تو به او غذا بده تا بخورد.
همه تماشا مى کردند و از خوردن من تعجب مى کردند. زیرا قبلا یک ذره کباب مى آوردند من بجوم ، با خوردن همان مقدار کم ، آن قدر استفراغ مى کردم که بى حال مى شدم . بالاخره همه را خوردم . گفتم : سیر نشده ام ، به گونه اى که حتى دکتر به شوخى به من گفت : بیا مرا بخور! وى به خانم کالسبى گفت که ، به ثقفى هیچ دارو و یا آمپول ندهید، فقط او را تقویت بکنید. به بنده نیز گفت : هر موقع چیزى خواستى ، زنگ بزن برایت بیاورند. ضمنا، سابق بر این ، ساعت ملاقات بیماران با مراجعین در بمیارستان صبحها از ساعت 11 الى 12 و بعد از ظهرها از ساعت 4 الى 6 بود. بنده توى اطاقم بودم که اطاقى عمومى بود و ملاقاتى بنده بیشتر از سایرین بود.
فرداى آن روز دو نفر آمدند بیمارستان و از بنده پرسیدند: آقاى ثقفى شما هستید؟
عرض کردم بلى . گفتند: شما شفا پیدا کرده اید؟ گفتم : بلى . گفتند گزارش بدهید. عرض ‍ کردم : معذور هستم ، نمى توانم بگویم . گفتند: بگو تا مردم بفهمند. عرض کردم : معذور هستم ، فقط مى گویم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مرا شفا داده است . رفتند. بعدا معلوم شد که خبرنگار بوده ودر روزنامه نوشته اند.
فرداى آن روز از صبح تا بعدازظهر، مردم با گل به استقبال بنده مى آمدند. آن روز حتى موهاى سرم را قیچى کردند و بردند. فردایش رئیس آمد و دید اطاق بنده بسیار شلوغ است . به خانم دستور داد که یک اطاق فرعى به من بدهد که باعث ناراحتى مریضهاى دیگر نشود. جایم را تغییر دادند. فقط بنده در اطاق بودم . بعد از سرویس ، تنها بودم . اول شب شد. خانم پرستار آمد و گفت : آقاى ثقفى ، مى خواهم تنها نباشى ، یک میهمان برایت آورده ام . تختى آورده و آن را جلوى تخت بنده گذاشتند. وقتى که پرستار رفت ، جویاى حال مریض شدم و با وى احوالپرسى کردم . گفتم : شما چه مرضى دارید که تشریف آورده اید اینجا؟ گفت : بنده اهل کربلا هستم . تا گفت کربلا، بدنم لرزید! گفت اسم بنده شیخ قاسم ، کفشدار حضرت ابوالفضل علیه السلام هستم . من داماد آقاى حجة الاسلام حاج آقا شجاع مى باشم . (300)
به مجدد اینکه گفت کفشدار حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام هستم ، یکمرتبه نفهمیدم چه شد، داد کشیدم یااباالفضل و بى  حال شدم . پرستارها و بهیارها، همه آمدند پرسیدند چه شد؟ به بنده آمپول زدند و به هوش آمدم . از حاج شیخ قاسم پرسیدند چه اتفاقى رخ داد؟ گفت : ایشان  از من پرسید، شما چه کسى هستى ؟ و من به او گفتم اهل کربلا و کفشدار حضرت ابوالفضل علیه السلام هستم ، که دیدم داد کشید. یک خانم پرستار (که اسمش را نمى دانم و خیلى خانم معتقدى بود) گفت : دیروز حضرت ابوالفضل علیه السلام ایشان را شفا داده است . بعدا با هم زیارتنامه خواندیم .
فرداى آن روز، یک آقاى روحانى که اسمش را فراموش کرده ام آمدند. چون سادات بودند، براى ایشان ماجرا را تعریف کردم و به ایشان گفتم : قصه را به کسى نگفته ام مبادا هتک حرمت شود. فرمودند: خوب کردى ، چون آن زمان بعضى اعتقاد به این گونه امور نداشتند. بعد از یک هفته دیگر، بنده را مرخص کردند. یک ماه استراحت دادند، آمدم قزوین .
وقتى که وارد خانه شدم مردم به دیدنم آمدند. حتى بانک ، به جاى بنده ، یک نفر را استخدام کرده بود. آن موقع ، گذرنامه خارج را در خود قزوین صادر مى کردند به مبلغ پانزده تومان . یک گذرنامه گرفتم و عازم کربلا شدم . اول آمدم حرم مطهر اباعبدالله علیه السلام و بعد از زیارت پرسیدم : مولا کجاست ؟ بعضى از بچه هاى قزوین آنجا بودند، با همدیگر آمدیم حرم مطهر حضرت ابوالفضل علیه السلام پس از آنکه اذن دخول خواندم ، عرض کردم ، یا ابوافضل علیه السلام ، وجود نازنینت را دیدم ، اما خانه ات را ندیدم . گفتم یا اباالفضل و خودم را انداختم جلوى ضریح آقا و بى حال شدم . پس از آن مردم مرا بلند کردند.
زیارت کردم و با حضرت شرط نمودم که چندین مرتبه خدمت ایشان برسم . آبروى دنیا و آخرت ، و هر چه را که مى خواستم ، از حضرت طلبیدم . تا به حال زنده ، و شکر گزار نعمت الهى هستم . در ضمن ، آن روزنامه را پیدا نکردم ، ولى بیمارى بنده تقریبا در آذر ماه 1335ش و شفا یافتن من نیز در خرداد ماه 1336ش صورت گرفت .
خداوند انشاء الله به همه دوستان و آشنایان سلامتى مرحمت فرماید. والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته .
72. فریاد زدم یا قمر بنى هاشم علیه السلام !  جناب آقاى حاج غلام عباس حیدرى طى نامه اى که به جناب حجة الاسلام والمسلمین آقاى شیخ احمد قاضى زاهدى گلپایگانى نوشته اند چنین آورده اند:
بنا به درخواست حضرتعالى ، خوابى را که در چندین سال قبل دیده و براى سرکار تعریف کرده ام ، در این صفحه مى نگارم .
شبى در عالم رؤ یا دیدم مثل این است که از خواب بیدار شده و نشسته ام ، اما در محلى که نشسته ام گودالى است مانند قبر و آنچه بر تن دارم یک کفن است . سر و صدایى هم خارج از گودال شنیده مى شود.
برخاستم و مشاهده کردم . انبوه جمعیت ، همه کفن پوش ، مانند مورچه هایى که از لانه هایشان بیرون باشند موج مى زدند. با مشاهده این وضع فهمیدم قیامت بپا شده و من مرده بودم الان زنده شده ام . از قبر بیرون آمدم و داخل جمعیت شدم . همراه سیل جمعیت ، بدون اراده و هدف ، در حرکت بودیم . هر یک ، سفید پوش ، با فاصله هایى از یکدیگر، اطراف میز ایستاده و جلو هر کدام دفترهاى بزرگى بر روى هم انباشته گردیده است .
فهمیدم که این تشکیلات مربوط به رسیدگى اعمال بندگان در صحراى محشر است . از یکى از جوانان که در کنار من ایستاده بود سؤ ال کردم : شما هم مشغول حساب اعمال بندگان خدا هستید؟ فرمودند بلى ، اسمت چیست ؟ اسم خود را گفتم . گفت : دفتر اعمال تو پیش من نیست ، بگرد تا پیدایش کنى . آن قدر جستجو کردم که دیگر رمقى در من باقى نماند. به هر پیر و جوانى مى رسیدم از دفتر حسابم سؤ ال مى کردم . مى گفتند: باید خیلى بگردى ، نا امید مباش ، پیدا خواهى کرد.
نمى دانم چه مدت طول کشید تا عاقبت به وسیله یکى از جوانان محاسب ، به جوانى که دفاتر من نزد او بود معرفى شدم . از من سؤ ال کرد: اسمت چیست ؟ گفتم غلام عباس . اسم پدرم را پرسید؟ گفتم : حاتم . شهرتم را پرسید، گفتم : حیدرى . گفت : من مسئول رسیدگى به اعمال تو هستم . دفترى را برداشت و مشغول به خواندن آن شد. همه محتویات آن دفتر را خواند و ورق زد تا تمام شد. سپس دفتر دیگرى را برداشت به همین طریق مشغول شد. در موقع خواندن و ورق زدن دفترها، دیدم که روى نوشته هاى داخل دفترها را عموما با قلم قرمز خط کشیده اند. فقط سه دفتر آن ، سه مطلب را سؤ ال کرد که متاءسفانه قلم روى آن کشیده نشده بود. گفت : تو فلان کار و فلان کار و فلان کار را کرده اى ، آیا قبول دارى ؟ گفتم : بلى ، درست است . چون فهمیدم که کتمان حقیقت در دادگاه الهى صحیح نیست ، اعتراف کردم . ولى مفاد آنها یادم نیست (چون وقتى از خواب بلند شدم بکلى فراموش کرده بودم )
بهر حال ، جوان بازپرس گفت : تو محکوم به سه ضربه تازیانه هستى و باید تنبیه شوى . گفتم حاضرم . گفت : آماده باش ! یکدفعه دیدم از پشت پایم یک میله آهن قطور بیرون آمد که تا پشت سرم امتداد داشت . و بعد جوانى قوى هیکل ، که رنگ بدن وى قهوه اى بود و از حیث پوشش نیز عریان بود و فقط پارچه اى را جهت ستر عورت به کمر بسته بود، با تازیانه سه شقه در دست ، از طرف دست چپ ظاهر گردید. جوان باز پرس دستور داد که سه ضربه تازیانه به من بزند. او نیز تازیانه را بالاى سرش چرخى داده از پشت پاهایم فرود آورد. تازیانه میله آهن را برید و جلوى زانوهایم بیرون آمد.
من همان طور ایستاده بودم که ، او دوباره تازیانه را نواخت و این بار، تازیانه پس از قطع میله جلوى شکمم بیرون آمد. دفعه سوم که تازیانه را بالا برد فهمیدم این مرتبه تازیانه از قلبم عبور مى کند و کارم تمام است . مهلم شدم که باید دست توسل به آقایى که غلام او هستم بزنم . یکدفعه ، بدون اراده فریاد زدم : یا قمر بنى هاشم ، یا ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام ! که دیدم دست شخصى که تازیانه را بالا برده بود تا فرود بیاورد، در هوا خشکید و در پى آن تازیانه از دستش رها شده و به زمین افتاد.
من با دیدن این منظره و خوفى که از خوردن تازیانه پیدا کرده بودم ، از خواب پریده و نشستم و مشغول گریه و استغفار شدم . در عین حال خوشحال و مسرور بودم که مورد عنایت آقایم ، حضرت باب الحوائج قمر بنى هاشم ، ابوالفضل العباس بن على بن ابى طالب علیه السلام ، واقع گردیده ام و فهمیدم که حضرتش در آن عالم چه مقام والایى را دارا مى باشند که تمام ملائکه ، مخصوصا ماءمورین عذاب ، از اسم مبارکش حساب مى برند، تا چه رسد به ملائکه رحمت .
73. غصه نخور، آمده ام ترا معالجه کنم !  واعظ بزرگوار، آقاى شیخ محمدعلى مظاهرى ، از حوزه علمیه قم ، از جناب اقاى شیخ عبدالکریم حق شناس ، نقل کردند که ایشان فرمودند:
در همسایگى ما بانویى محترمه نقل کرد که دخترى مریض داشت . وقتى که او را نزد دکتر نفیسى مى برند، دکتر پس از معاینه دقیق ، به مادرش مى گوید: شما چه نسبتى با این دختر مریض دارید؟ آن بانو نمى گوید که من مادرش هستم ، بلکه مى گوید من خاله او مى باشم .
دکتر آهسته به او مى گوید که این دختر سرطان دارد؛ سرطان به دم دلش رسیده و فردا به قلبش مى رسد و دختر از دنیا مى رود!
مادر ناراحت شده دست دختر خود را مى گیرد واز مطب دکتر خارج مى شوند. در کوچه دختر از مادر مى پرسد که دکتر چه چیز آهسته به شما گفت ؟ مادر از گفتن مرض خوددارى مى کند. دختر اصرار مى ورزد و سرانجام مادر به وى مى گوید: دکتر گفت که ، شما سرطان دارید و فردا عصر مى میرید. وقتى مادر و دختر وارد منزل شدند دختر مى گوید: مادر امشب مرا تنها بگذار. او را در اطاقى تنها مى گذارند. قبل از استراحت وضو مى گیرد و به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام متوسل مى شود و با چشم گریان به خواب مى رود.
در عالم رؤ یا مى بیند درب اطاق باز شده و آقایى به درون آمد که دست در بدن ندارد. وى به دختر مى فرماید: چرا ناراحتى و گریه مى کنى ؟ دختر مى گوید: مبتلا به سرطان هستم . دکتر گفته فردا مى میرم ، ولى من در این جهان آرزوها دارم و مایل نیستم بمیرم . آن آقاى بى دست ، به او مى فرماید: غصه مخور، من آمده ام ترا معالجه کنم .
دست که ندارم به محل سرطان بمالم ، پایم را به محل سرطان مى مالم . سپس پاى مبارک را بلند کرد روى دل وى مى گذارد و تا نزدیک قلبش مى آورد، و آنگاه مى فرماید: خوب شدى ، ناراحت مباش ! مى گوید: آقا دلم مى خواهد شما را بشناسم .
مى فرماید: من ابوالفضل العباس ، فرزند امیر المؤ منین على بن ابى طالب علیه السلام هستم و دختر از خوشحالى بیدار مى شود و فریاد زده مادر را بیدار مى کند و مى گوید: مادر، مطمئن باش ، خوب شدم . حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام آمد، مرا شفا داد و رفت .
فردا مادر دوباره او را نزد دکتر نفیسى مى برد و مى گوید: آقاى دکتر، این دختر را معاینه کنید. دکتر معاینه و مى گوید: صد در صد خوب شده است !
دکتر مى پرسد: خانم ، واقعا این همان دختر مریض است که آورده بودید، یا دختر دیگرى است ؟ مادر مى گوید: وى همان است که دیروز آورده بودم و لا غیر! دکتر مى گوید: اگر همان است ، بهیچوجه آثار مریضى در او دیده نمى شود.
74. فتنه برطرف شد!  جناب حجة الاسلام والمسلمین آقاى حاج شیخ محمد درودى ، تحت عنوان رویاى صادقه در توسل به حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم علیه السلام مى نویسد:
چندین سال قبل ، از طرف عده اى ناآگاه به مسائل اسلامى مورد تهدید واقع شدم . یک شب قبل از خوابیدن ، متوسل به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام شدم ، یعنى صد مرتبه صلوات بر محمد و آل محمد فرستادم و ثوابش را هدیه قمر بنى هاشم علیه السلام نمودم .
هنگام سحر در عالم رؤ یا رودخانه بزرگى مملو از آب صاف را دیدم که یکى از علماى وارسته و بزرگوار قم ، آیت الله سید حسین بدلا، روى آن راه مى رود و حقیر هم دنبال او در حرکتم . هیچ کدام پایمان در آب فرو نمى رفت و هر دو از آب براحتى گدشتیم . از خواب که بیدار شدم ، تعبیر نمودم که فتنه برطرف شد. فرداى همان شب ، اشخاص مذکور خودشان نزد من آمده و عذر خواهى کردند و این گرفتارى مزاحمت ، به برکت حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام مرتفع گردید.
75. قند هفته گدشته ، آب کوب نبود!  حجة الاسلام والمسلمین آقاى واعظ، که یکى از ارادتمندان خاندان عصمت و طهارت سلام الله علیهم در حوزه علمیه قم هستند، از شیخ غلامرضا یزدى ، که عالمى عارف و زاهد و متقى بود و در یزد مى زیست نقل کردند که گفت :
من در شبهاى جمعه منزل قصابى روضه مى خواندم . یک شب در عالم خواب دیدم صحراى محشر است . حضرت امام حسین علیه السلام در یک جا نشسته و حضرت ابوالفضل علیه السلام منشى اوست . صورت مجالس و محافلى را که براى اهل بیت علیه السلام بر پا شده ، گرفته اند و حضرت مى نویسند. رسید به روضه قصاب . حضرت ، طبق معمول هر هفته ، نوشت کله قند سه شاهى . حضرت فرمود: نه برادر، این هفته قندش ‍ آب کوب نبود، صد دینار خریده بود. من از خواب بیدار شدم . این هفته که رفتم منزل قصاب ، گفتم : قند هفته گذشته ، آب کوب نبود؟ گفت : جلوى شما آب کوب بود. گفتم : قند روضه ؟ قصاب گفت : آمدم روز قبلش قند ارزان خریدم . خوانندگان توجه داشته باشند که تشکیلات امام حسین علیه السلام چقدر است !
76. با توسل به حضرت عباس علیه السلام ، درها باز شد!  حجة الاسلام والمسلمین آقاى شیخ نجم الدین طبسى ، از محمد اسکندر، که از کسبه نجف اشرف بود نقل کرد:
در ایامى که یهودیها را از عراق بیرون مى کردند، ما به بغداد رفته بودیم تا طبق معمول ، طلا بخریم . عمده فروشها یهودى بودند. یکى آمد و ما را به منزل بود. وقتى که وارد منزل شدیم ، درب را بست و ما را به یک اطاق راهنمایى کرد. داخل اطاق که شدیم ، درب اطاق را نیز بست . اینجا بود که یقین کردم سرى در کار است . سپس شخصى آمد و نگاه تندى به من کرد. گفت : آمدى طلا بخرى ؟! همین که این شخص اطاق را ترک کرد من به حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام متوسل شدم و به طرف درب حمله کردم . به هر درب که دست زدم باز شد! دربها را یکى پس از دیگرى با کمک حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام باز کردم . تا اینکه از حیاط بیرون آمدم . آنها مرا تعقیب کردند ولى موفق نشدند و من نجات پیدا کردم .
77. به برکت قمر بنى هاشم علیه السلام شفا یافتم !  حجة الاسلام والمسلمین آقاى حاج شیخ حسن مؤ من ، که مورد وثوق علماى قم و عراق مى باشند، نقل کردند:
من در بچگى مریض بودم و شدت مرض به گونه اى بود که تمام دکترها مرا جواب کرده بودند. مادرم به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام برده و به آن حضرت توسل جسته بود. به برکت آن حضرت شفا یافتم .
78. آمده بودم از حضرت عباس علیه السلام پول بگیرم حجة الاسلام جناب آقاى سیدمصطفى مستجاب الدعوه در شب 20 رجب 1414 ق چند کرامت نقل کردند که ، با تشکر از ایشان ، ذیلا مى آوریم :
1. مرحوم پدرم سیدتقى مستجاب الدعوه ، از مرحوم پدرش سیدرضا مستجاب الدعوه که هر دو کشفدار حرم حضرت اباالفضل العباس علیه السلام بودند، نقل کردند که : مرحوم سیدرضا روزى بى پول مى شود. مى آید نزد ضریح مطهر حضرت اباالفضل العباس ‍ علیه السلام و عرض مى کند: یا اباالفضل ، پولى ندارم و خجالت مى کشم از فرزندانم تقاضاى وجه نمایم ، خودتان چاره اى بفرمایید. سپس همانجا به نماز مى ایستد.
در این بین ، زنى که زائر ایرانى بوده است ، با صداى بلند به زبان فارسى مى گوید: یا ابوالفضل ، این مقدار پول را من به هوا پرتاب مى کنم ، هر کسى محتاج آن باشد به او برسد. پول را به هوا پرتاب مى کند و چون مردم کربلا تقریبا فارسى مى دانند، کربلاییهاى حاضر در حرم ، حرف زن را فهمیده و منتظر برداشتن پول مى شوند.
اما پول در مقابل مرحوم سیدرضا مى افتد و آن مرحوم پول را برداشته به جیب خود مى گذارد و مشغول نماز مى شود. مردم که جمع مى شوند کیسه را نمى بینند و در نتیجه متفرق مى شوند. پس از اتمام نماز سیدرضا، زن به وى مى گوید: آیا تو پول را برداشتى ؟ مرحوم سیدرضا مى گوید، آرى ، و داستان بى پول خود را بیان مى کند و اضافه مى کند که من همین حالا آمده بودم از حضرت اباالفضل العباس علیه السلام پول بگیرم . خانم مزبور، مرحوم سیدرضا را به منزل مى برد و به فرزندانش مى گوید هر چه مى خواهید و مى توانید به این سید کمک کنید، آن قدر بى پول شده که آمده از حضرت اباالفضل علیه السلام پول بگیرد و آن بزرگوار هم سید را به من حواله داده است . فرزندان آن زن هم پول قابل توجهى به مرحوم سیدرضا کفشدار مى دهند!
79. یا اباالفضل علیه السلام این امانت من است ، مواظب باش !  2. ایضا مرحوم سیدتقى مى گفت : شخص عربى براى عرض حاجت و زیارت به حرم حضرت اباالفضل العباس علیه السلام مى آید و بغچه اى را که همراه داشته در گوشه اى به زمین مى گذارد و اشاره به گنبد حضرت مى کند و مى گوید: یا اباالفضل ، این امانت من است ، مواظب باش ! پس از زیارت ، وقتى به سراغ بغچه مى آید، مى بیند بغچه نیست . مى گوید: یا اباالفضل ، آیا این رسم امانت دارى است در این زمان ؟! کسى به او مى گوید: شخصى مى خواست بغچه ترا بدزدد، ولى بغچه بلند شد و به سقف چسبید! نگاه مى کند بغچه را در سقف صحیح و سالم مى بیند. دست دراز مى کند، بغچه از سقف جداشده و دست صاحبش مى رسد.
80. این پول ، مال این بچه سید است !  3. جناب مستجاب الدعوه همچنین از عموى بزرگوارش ، جناب آقاى سیدجعفر مستجاب الدعوه ، نقل کردند که گفت : وقتى که پدرمان از دنیا رفت سرپرستى ما با پدرت بود. در آن ایام روزى به پدرت مى گویم : من کفش مدل جدید مى خواهم (آن زمان ، قیمت چنان کفشى یک دینار بوده است ). پدرت به من مى گوید: برو از حضرت اباالفضل علیه السلام یک دینار بیاور، تا من برایت آن کفش را بخرم ! من رفتم به آقا حضرت اباالفضل العباس علیه السلام عرض کردم : برادرم گفته یک دینار بده . این را گفتم و آمدم در کفشدارى نشستم (پدر و جدم ، هر دو، کفشدار حضرت اباالفضل العباس علیه السلام بودند).
بعد از لحظاتى شخصى وارد حرم شد و یک دینار در ضریح انداخت ، ولى باد آن را از ضریح خارج کرد و به حرکت در آورد. خدام مانند اینکه دنبال گنجشکى بروند دنبال دینار دویدند، ولى هیچ کدام نتوانستند آن را بگیرند و دینار یکسره آمد و در جلوى کفشدارى افتاد و من آن را برداشتم ! یکى از خدام گفت : این پول مال این بچه سید است ، دیگر کارى به کارش نداشته باشید.
اکنون عمویم زنده است و من خودم ، شفاها، این قصه را از عمویم شنیده ام و در وقت نقل قصه ، جمعى از دوستان نیز حاضر بودند و آن را شنیدند.
81. عمو جان ، نسل ما از شما قطع شد!  حجة الاسلام و المسلمین جناب آقاى سیدمحمدرضا اعرجى فحام در نامه اى به نگارنده چنین نوشته است :
جده پدرى این جانب ، مرحومه علویه طوبى بیگم ، که از زنهاى صالحه و متجهده بود، نقل که : در کربلا، مرض تب و نوبه آمد و سه تن خواهرانم همه مرحومه شدند. بعد از آنها مادرم ، و بعد از وى مرحوم پدرم آیت الله آقاى سیدحسن اصفهانى ، که از علماى معروف کربلا بودند، و بعد از ایشان برادرم ، مرحوم سیدجواد، و فرزندانش همگى به رحمت حق پیوستند و شوهرم و یک دختر منحصر بفردم نیز فوت کرد.
در نتیجه ، من تنها ماندم واحدى از اهل خانه باقى نماند. مدتى بر این منوال گذشت و هر چه خواستگارم برایم مى آمد قبول نمى کردم ، تا اینکه در یک شب تاسوعاى حسینى براى آنکه دستجات عزادارى را تماشا کنم از خانه بیرون آمدم و چون سر کوچه خودمان ، که در بین الحرمین بود، رسیدم ، دیدم دسته بچه سیدها - شمع به دست - مى آیند و نوحه مى خوانند. چون با این منظره روبرو شدم ، یکمرتبه حالم منقلب شد و یاد پدر و مادر خود افتادم و گفتم نسل ما از رسول الله صلى اللّه علیه و آله قطع شد! در آن لحظه در جایى قرار داشتم که گنبد ملکوتى حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را مى دیدم . رو به گنبد مطهر کرده ، خطاب به حضرت گفتم : عمو جان ، نسل ما از شما قطع شد! و گریه کردم و به منزل برگشتم .
در همان سال ، ماه صفر، برایم خواستگار آمد و من قبول کردم ، با اینکه تصمیم به ازدواج نداشتم و از شوهر کردن ابا مى کردم . جدا بعد از این ازدواج بود که مدتى به عنوان سفر عازم کاظمین علیه السلام شده و در آنجا وارد منزل مرحوم آقاى شیخ راضى کاظمى (از علماى معروف کاظمین ) شدم ، و ظهر همان روز در خواب دیدم که در همان منزل ، منبرى عظیم نصب شده و جمع کثیرى از اطفال خردسال پاى منبر ایستاده اند و هر کدام یک شمع در دست دارند و آن سید جلیل القدر و نورانیى که در بالاى منبر نشسته مى دهند و آن سید بزرگوار، شمعها را روشن مى کند و به آن بچه باز مى گرداند. از بچه ها سؤ ال کردم : این آقا کیست ؟ کسى جوابم را نداد، تا آنکه خود آن آقا از بالاى منبر فرمود: منم پیغمبر صلى اللّه علیه و آله که از من چراغ روشن کردى .
از خواب بیدار شدم و در عصر همان روز، به منزل ربانى مرحوم آقا سیدمحمد اصفهانى ، پدر مرحوم آقا سیدمحمدمهدى اصفهانى صاحب کتاب احسن الودیعه رفتم و خواب را براى ایشان نقل کردم . ایشان فرمود: شما حامله مى باشید و فرزند شما از سادات صحیح النسب است .
همین طور هم شد و خداوند متعال به ایشان ، پدرم را عنایت فرمود و اولاد ایشان منحصر بفرد بود، و دیگر براى ایشان اولادى نشد. اولاد مرحوم پدرم هم منحصر به داعى است و ان شاء الله تعالى نسل ما الى یوم القیامه متصل است به رسول الله صلى اللّه علیه و آله و قطع نخواهد شد و ان شاء الله همگى نیز از موالیان خاندان عصمت و طهارت - سلام الله علیهم اجمعین - و از مبغضین اعداى ایشان مى باشند، که عمده مسئله ، همان ایمان بوده و شرط مؤ من بودن و نجات از عذاب الهى هم همان حب ائمه طاهرین و دشمنى با اعداى ایشان است . والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته . به تاریخ 1414 ه . ق الداعى محمدرضا الحسینى الحائرى الفحام .


82. روز عرفه روضه حضرت عباس علیه السلام را بخوان !  حجة الاسلام و المسلمین حاج سید حسن ابطحى ، در کتاب ملاقات با امام زمان عج الله تعالى فرجه (ج 2، ص 254) آورده است :
بدون تردید حضرت بقیة الله روحى فداه در مجالس عزاى حضرت سید الشهداعلیه السلام حاضر مى شوند، زیرا آن حضرت خود را صاحب عزا مى دانند. بخصوص ، اگر مجلس را افراد متقى و با اخلاص ترتیب داده باشند و باز بالاءخص اگر در امکنه متبرکه تشکیل شود و یا روضه اى خوانده شود که مورد علاقه آن حضرت باشد. مثلا غالبا در مجالسى که روضه حضرت ابوالفضل علیه السلام خوانده مى شود آن حضرت نظر لطفى به آن مجلس دارند.
یکى از دوستان ، که راضى نیست اسمش را در کتاب ببرم ، مى گفت : در سال 1363 شمسى در مکه معظمه مشرف بودم . روحانى کاروان ، که مرد خوبى بود، سه شب قبل از آنکه به عرفات برویم ، در عالم رؤ یا حضرت ولى عصر عج الله تعالى فرجه را دیده بودم و آن حضرت به او فرموده بود که در روز عرفه ، روزه حضرت ابوالفضل علیه السلام را بخوان که من هم مى آیم .
بعدازظهر عرفه ، در بین دعاى عرفه ، روحانى کاروان مشغول روضه حضرت ابوالفضل علیه السلام شد. همه اهل کاروان به طور ناگهانى دیدند که مردى بسیار نورانى با لباس ‍ احرام در وسط جمعیت نشسته و براى مصائب حضرت اباالفضل العباس علیه السلام شدیدا گریه مى کند. افراد کاروان کم کم مى خواستند متوجه او شوند، بخصوص بعد از آنکه روحانى کاروان گفت که من چند شب قبل خواب دیدم که حضرت بقیة الله - روحى و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء - به من فرمودند که روز عرفه ، روضه حضرت اباالفضل علیه السلام را بخوان ، من هم مى آیم .
آن مرد ناشناس متوجه شد که بعضى به او نگاه مى کنند، لذا از میان جمعیت حرکت کردند و مى خواستند از در خیمه بیرون بروند. زن فلجى در کاروان ما بود، صدا زد آقا! حضرت برگشتند و به او نگاه کردند. او اشاره به پایش کرد، یعنى پاهاى من فلج است . حضرت ولى عصر علیه السلام به اشاره به پایش به او فهماندند خوب مى شود و از در خیمه بیرون رفتند.
زن فلج همان ساعت کسالتش برطرف شد و حتى تمام اعمال حجش را از قبیل طواف حج و سعى بین صفا و مروه و طواف نساء را خودش بدون آنکه کسى کمکش کند انجام داد.
در اینجا مناسب است که منتظران حضرت ولى عصر عجل الله تعالى فرجه الشریف این سروده را زمزمه
کنند:

چه خوش باشد بعد که بعد از انتظارى
به امیدى رسند امیدواران
جمال الله شود از غیب طالع
پدیدار آید اندر بزم یاران
همى گوید منم آدم منم نوح
خلیل داورم قربان جانان
منم موسى منم عیسى بن مریم
منم پیغمبر آخر زمانان
تو موسى وار شمشیر خدایى
بکش وآنگه بکش فرعون و هامان
تو اى عدل خدا کن دادخواهى
ز جا خیز اى پناه بى پناهان
برون کن ز آستین دست خدا را
به خونخواهى و از خون نیاکان
قدم در کربلا بگذار و بستان
سر پرخون ز دست نیزه داران
تو اى دست خدا از شست قدرت
بکش تیر از گلوى شیرخواران
خبردارى که از سم ستوران
دگر جسمى نماند از اسب سواران
شنیدستى چنان دست خدا را
جدا کردند از تن ساربانان

اثر طبع مرحوم آیت الله ارباب قمى
83. برادر، بیمار ما را معالجه کن !  مؤ لف کتاب ملاقات با امام زمان علیه السلام در جلد 2، صفحه 149 آن کتاب همچنین نوشته اند:
یکى از وعاظ محترم ایران که من خودم شاهد کسالت سخت ریوى او بودم و اطباى ایران از معالجه اش ماءیوس شده بودند، پوست بدنش به استخوانهاى چسبیده بود و آخرین قطرات خون بدنش از حلقومش بیرون آمد و قسمت عمده ریه اش فاسد شده بود و او را مى خواستند براى معالجه به اسرع وقت به بیمارستان شوروى در مسکو ببرند، ناگهان بدون آنکه او را معالجه کنند خود من شاهد بودم که پس از چند روز شفاى کامل پیدا کرد.
وقتى علت شفاى او را از او سؤ ال کردم ، گفت : آخرین شبى که صبحش بنا بود مرا به مسکو ببرند، مى دانستم که من در راه و یا در همان مملکت کفر از دنیا مى روم ، منتظر شدم تا برادرم که پرستارى مرا به عهده داشت از اطاق بیرون برود. وقتى بیرون رفت در همان خال ضعف رو به کربلا کردم و حضرت سیدالشهدا علیه السلام را مورد خطاب قرار دادم و گفتم : آقا، یادتان هست که به منزل فلان پیرزن رفتم و روضه خواندم و پول نگرفتم و نیتم تنها رضایت خداى متعال و شما بود؟ و بالاخره چندتا از این قبیل اعمالى را که با اخلاص ‍ انجام داده بودم متذکر شدم و در مقابل آن اعمال شفایم را از آن حضرت خواستم . ناگهان دیدم در اطاق باز شد و حضرت سیدالشهداء و برادرشان حضرت ابوالفضل علیه السلام وارد اطاق شدند.
حضرت سیدالشهداء علیه السلام به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام فرمودند: برادر، بیمار ما را معالجه کن ، ایشان هم دستى به صورت من تا روى سینه ام کشیده اند و از جا حرکت کردند و رفتند. من بعد از آن احساس کردم سلامتى خود را بازیافته و دیگر احتیاجى به دکتر و بیمارستان ندارم و این چنین که ملاحظه مى کنید صحیح و سالم گردیدم .
84. ناگاه سوارى نیزه به دست پیدا شد!  حجة الاسلام و المسلمین آقاى حاج شیخ على اکبر قحطانى ، عالمى متقى و از مروجین مکتب اهل بیت علیه السلام مى باشند، از کتاب نجات الخائفین نقل کرده اند که :
گروهى از زوار به کربلا مى رفتند. ضعیفه اى با چندتن از اطفال صغار همراه زوار بود. وقتى که از مسیب کوچ کردند، آن بیچاره از قافله عقب ماند و ناگاه جمعى از اعراب بر سر آن مظلومه ریختند و بناى هتک حرمت گذاردند. در این وقت آن بینوا رو به طرف کربلا نموده و گفت : اى مولا و سرور من ، از غیرت شما به دور است که مرا اعانت ننمایى و از دست این ظالمان نجات ندهى . در این گفتگو بود که ناگاه سوارى ، در حالیکه نیزه اى در دست داشت ، نمایان شد و بعد از متفرق کردن دزدان آن ضعیفه را به کربلا و به قافله زوار رسانید. آن مؤ منه چون این کرامت را دید، عرض کرد: اى آقا، تو از کجا دانستى که در صحراى دور در دست اعدا مانده ایم ؟
آقا فرموده اند: اى ضعیفه ، من در خدمت حضرت سیدالشهداء علیه السلام ایستاده بودم ، دیدم که اشک چشم آن امام امم جارى شد. عرض کردم یابن رسول الله ، چرا گریه مى کنى ؟! فرمود: مگر نمى بینى که زوار من در دست اعراب بى حیا گرفتار شده اند؟ پس به مولاى خودم شما را از چنگ آنها رهانیدم . سپس آن ضعیفه عرض کرد: دستهاى خود را بده ببوسم . فرمود: معذورم دار که دست ندارم . آن زن گریست و گفت مگر تو مولاى من حضرت عباسى ؟ فرمود: بلى ، و غائب شد.
85. مادر، مهمانهاى ما کجا رفتند؟!  یکى از علماى اصفهان ، معروف به سیدالعراقین ، نقل مى کرد که سالى با دکتر احتشام الاطبا به زیارت کربلا رفتیم . روزى از حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بیرون آمدم ، در بازار حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام دیدم احتشام الاطباء، در حالیکه بسیار متوحش و مضطرب بود، از خانه اى بیرون آمد.
سؤ ال کردم : این اضطراب براى چیست ؟ گفت : جوانى مریض در این خانه است که حالش ‍ خوب نیست و تا دو ساعت دیگر از دنیا مى رود. وى فرزند منحصر بفرد خانه است و من براى آن که مادر اوست پریشان هستم . زن پشت در بود؛ اى باب صحبت را که شنید، رفت بالاى بام منزلش و فریاد زد: یا قمر بنى هاشم ، اى باب الحوائج ، من اولاد نداشتم به شما متوسل شدم این پسر را به من دادى . من فرزندم را از شما مى خواهم . یکوقت صداى آن جوان از منزل بلند شد که : مادر کجا رفتى ، مرا تنها گذاشتى ؟
ما وارد خانه شدیم و دیدیم که جوان صدا مى زند: مادر مهمانهاى ما کجا رفتند؟! الان چهار مرد و یک زن کنار بستر من بودند و یک نفر دیگر نیز ایستاده بود، ولى دو دوست نداشت ؛ به من گفت جوان مادرت به من متوسل شد و من از خدا خواستم سى سال دیگر به شما و مادرت عمر داده شد تا در کنار هم از یکدیگر نفع ببرید.
86. مشهدى عباس ، و ارادت به قمربنى هاشم علیه السلام  حجة الاسلام و المسلمین سیدمحمدرضا حائرى فحام در تاریخ آخر ساعات روز مبعث 1414 ه ق در منزل آیت الله العظمى سیدمحمدباقر طباطبایى سلطانى بروجردى اظهار داشتند:
شهید بزرگوار، آیت الله آقاى سید ابوالحسن شمس آبادى قدس سره ، در اصفهان بالاى منبر فرمودند: شخصى در اصفهان بود به نام مشهدى عباس ، معروف به عباس ‍ بى دین ، که هیچ یک از واجبات الهى را انجام نمى داد و فقط عشق و علاقه اى به حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم علیه السلام داشت . وقتى که با او درباره نماز و روزه و دیگر واجبات صحبت مى شد، اصلا و ابدا توجه نمى کرد و گوشش به این حرفها بدهکار نبود.
ولى به تشکیلات حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام علاقه داشت و خدمت کرد، و از حضرت توقع هم داشت و مى گفت بعد از مردن ، باید در حرم حضرت عباس علیه السلام دفن کنید تا مشمول عنایت ایشان شوم .
وى 3 الى 4 سال قبل از مرگش ، از تمام گناهان توبه کرد و بظاهر آدم خوبى شد.
عده اى از اصفهان مى خواستند براى زیارت به کربلا بروند، او نزد آنها آمده و گفت : مرا هم با خودتان ببرید. آنها نیز او را با خودشان بردند. وقتى که به کربلا رسیدند، مشهدى عباس ‍ مریض شد و 3 روز تب کرد و سپس از دنیا رفت . رفقایش او را غسل و کفن کرده و آوردند در حرم طواف دادند. نخست بنا بود جنازه را به وادى السلام ببرند، اما تقدیر چیزى دیگر بود. چگونگى آنکه :
بعد از طواف ، خادمها هم آمدند و زیارتى مقابل جنازه اش خواندند. سپس یکى از خدام پرسید: کجا مى خواهید دفنش کنید؟ گفتیم : بناست او را در وادى السلام دفن کنیم . خادم گفت : من بروم از سیدمرتضى کلیددار اجازه بگیرم که او را در یک جایى اطراف صحن دفن کنید. وقتى به کلیددار گفتند، وى گفت : در عتبه قبرى هست ، ببرید آنجا کنید و ما هم بردیم و آنجا دفنش کردیم .
شهید شمس آبادى در خاتمه اضافه کردند، که مشهدى عباس را خود من نیز دیده بودم .
87. من فرستاده قمر بنى هاشم علیه السلام هستم !  آیت الله سیدمهدى حسینى لاجوردى قمى ، از شخصیتهاى برجسته حوزه علمیه قم طى نوشته اى مرقوم داشته اند:
دانشمند متتبع و نویسنده توانا، عاشق خاندان پیامبر صلى اللّه علیه و آله جناب حجة الاسلام و المسلمین آقاى حاج شیخ على ربانى خلخالى ، مشغول نوشتن زندگینامه پرچمدار کربلا، قمر بنى هاشم علیه السلام بوده و بر آن شده اند که کرامات این مرد شجاع تاریخ ، یادگار اسدالله الغالب ، را بنویسند. از این حقیر نیز خواستند اگر کرامتى سراغ دارم بنویسم . لذا امر ایشان را امتثال کرده و کرامتى را که خود شنیده ام نقل مى کنم :
این جانب مدتى در کارشان مقیم بوده و به امور شرعى ، از جماعت و تدریس ، اشتغال داشتم . مرد متدینى به نام حاج اصغر، که یکى از بناهاى خوب کاشان است ، بنده را در یک زمستان دعوت کرد که سه ماه مهمان ایشان باشم . شبى به من گفت : در اینجا مردى است که قضایاى عجیب و غریب دارد، شما بیایید و از او بخواهید برخى از قضایاى خود را بگوید. گفتم : مانعى ندارد. آن مرد آمد. کنار هم نشستیم و او شروع کرد مطالبى را گفتن . یکى از آنها این بود که گفت : من مدتى در فشار زندگى بودم و کار به جاى رسید که در منزل یهودیها کارگرى مى کردم . روزى دلم شکست ، متوسل به قمر بنى هاشم علیه السلام شده و عرص کردم : اى آقاى من ، آیا باید گرفتار باشم که با این وضع دشوار، براى یک یهودى کارگرى کنم ؟!
شب با حال افسردگى خوابیدم . در خواب دیدم آقا قمر بنى هاشم علیه السلام به من فرمود: فردا برو آران ، و به فلان کس که صاحب گله گوسفند است سلام مرا برسان و بگو چهار راءس گوسفند و مبلغ دویست تومان ، که نذر کرده اى ، از طرف آقا ابوالفضل علیه السلام حواله به من شده است . صبح از خواب برخاسته و به طرف آران عزیمت نمودم . در آنجا جویاى حالش شدم ، گفتند: با گوسقندانش به بیابان رفته و غروب مى آید. ماندم تا از بیابان آمد، وقتى آمد، جلو رفته سلام کردم و گفتم که من فرستاده قمر بنى هاشم علیه السلام هستم . او گریه کرد و مرا به منزل برد و بیشتر از آنچه نذر کرده بود به من داد. مدتى است که زندگى خوبى را در اثر توجهات آقا قمر بنى هاشم علیه السلام دارم . و کم له من نظیرا!
88. یا اباالفضل ، پسرم در پناه تو باشد!  در کاشان شخصى از معاریف بود که نام او محمدتقى ، داماد حاج محمد بود. وى پسرى داشت که نامش جواب بود. روزى جواد، که بچه بود، به چاه افتاد. در هنگام سرازیر شدن به چاه ، مادرش ، که مى دید قدرت جلوگیرى از سقوط طفل در داخل چاه را ندارد، یکدفعه صدا زد: یا ابوالفضل العباس ، پسرم در پناه تو باشد! بچه در داخل چاه قرار گرفت . زمانى که مردم بر سر چاه آمد و او را صدا زدند، او در پاسخ گفت :
- در اینجا بسیار سردم شده است .
معلوم شد از هواى سرد آنجا ناراحت است ، ولى صحیح و سالم مى باشد و بالاخره او از چاه سالم بیرون آوردند. این کرامت از حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام در سال 1210 هجرى قمرى رخ داده است .(301)
89. دیشب ، در این خانه ، کورى مادرزاد شفا یافته است !  حجة الاسلام و المسلمین آقاى حاج سیدحسن ابطحى ، در کتاب شبهاى مکه (ص ‍ 93-97) چنین مى نویسد:
یک روز به حرم مطهر رؤ وس شهدا در باب الصغیر رفته بودم (در شام ) کسى در حرم نبود ولى جوانى در گوشه حرم سرش را روى زانو گذاشته بود و مثل آنکه خوابش برده بود.
من هم که تنها بودم زیارت مختصرى خواندم و نزدیک به همین جوان مشغول نماز زیارت شدم . بعد از نماز، آن جوان سرش را از روى زانویش بلند کرد و گفت : آقا، من خواب نبودم بلکه چشمهایم هم باز بوده ، ولى همان طورى که سرم روى زانویم بود مى دیدم تمام شهدایى که سرشان اینجا دفن است حضور دارند و حوائج زوارشان را مى دهند و یکى از حوائج مهم مرا هم بنا شد امشب بدهند. آیا این خواب یا بیدارى مى تواند حقیقت داشته باشد؟
گفتم : اگر مقدارى صبر کنید، حقیقت این خواب یا بیدارى براى شما طبعا روشن مى شود. گفت : چطور؟ گفتم : امشب اگر آن حاجت مهم شما برآورده شد معلوم مى شود حقیقت داشته و الا ممکن است آنچه دیده اید خیالاتى بیش نبوده است .
گفت : براى شما توضیح مى دهم چیزى را که من وعده داده شده ، تا شما هم ناظر جریان باشید. گفتم : متشکرم .
گفت : من دختربچه اى دارم که از مادر، نابینا متولد شده و بسیار خوش استعداد است . به من امروز مى گفت : اینکه مى گویند فلان چیز قشنگ است و فلان چیز زشت است ، یعنى چه ؟ گفتم ، تو چون چشم ندارى این چیزها را نمى توانى بفهمى . گفت : چطور مى شود که انسان چشم داشته باشد؟ گفتم : بعضیها از مادر با چشم متولد مى شوند و بعضیها بدون چشم ، و تو بدون چشم متولد شده اى . گفت : حالا هیچ راهى ندارد که من هم چشم داشته باشم ؟ گفتم : چرا اگر من ، یا خودت ، به اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام متوسل شویم ممکن است به تو چشم عنایت کنند.
گفت : پس من اینجا آمده ام و حاجتم هم شفاى دخترم بوده که این خواب یا بیدارى را دیده ام . گفتم : بسیارخوب ، امشب اگر بچه ات چشم دار شد معلوم است که آنچه دیده اى حقیقت داشته است . آن مرد مرا به منزلش برد و دخترک را به من نشان داد و گفت : شما فردا صبح هم همین جا بیایید و از ما خبرى بگیرید. اتفاقا خانه او در شارع الامین و سر راهمان ، وقتى به حرم حضرت رقیه علیهاالسلام مى رفتیم ، بود.
فرداى آن روز از آن منزل خبر گرفتم ، دیدم جمعى به آن خانه رفت و آمد مى کنند. پرسیدم چه خبر است ؟ گفتند: دیشب در این خانه کورى به برکت حضرت ابوالفضل علیه السلام شفا یافته . وقتى وارد شدم دیدم آن دخترک با چشمهاى زیباى درشت و بینا نشسته و پدرش هم پهلوى او نشسته بود. وقتى چشمش به من افتاد، گفت : آقا، دیدید که آن جریان حقیقى بوده است !
من مقدارى در آن منزل نشستم . پدر دختر سؤ الى از من کرد و گفت : آیا حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام در کربلا هستند یا شام ؟ گفتم : آن حضرت ، نه در شام محدود مى شود، نه در کربلا. زیرا حضرت ابوالفضل لااقل مثل حضرت مثل حضرت عزرائیل که بر تمام کره زمین احاطه دارد حوائج مردم را از خدا مى گیرد و به آنها مى دهد. گفت : آیا واقعا سر مقدس حضرت عباس علیه السلام در باب الصغیر دفن است ؟ گفتم : نمى دانم ، این طور مى گویند.
گفت : پس چطور وقتى من در آنجا متوسل شدم دخترم را شفا دادند؟ گفتم : دخترت هم که در همین منزل شفا دادند؟ گفتم : دخترت هم که در همین متوسل بوده ، شاید به خاطر توسل دخترت بوده که به او شفا داده اند؛ چون گفته اند: آه صاحب درد را باشد اثر. و علاوه ، مگر من نگفتم : سر و بدن که در قبر و یا در هر کجاى دیگر که باشد شفا نمى دهد، بلکه روح با عظمت آن بزرگوار که لااقل احاطه بر کره زمین دارد شفا مى دهد.
گفت : خیلى متشکرم ، چون اتفاقا دیشب من همین فکر را مى کردم و با خودم مى گفتم اگر حضرت اباالفضل علیه السلام در شام است پس چگونه جواب ارباب حوائج کربلا را که قطعا روزى صدها نفر به او مراجعه مى کنند و حوائجشان را مى گیرند مى دهد؟!
و اگر در کربلاست ، پس چگونه حاجت من و امثال مرا که امروز دهها نفر به این حرم شریف مراجعه مى کنند و مثل من حاجتشان را مى گیرند مى دهد؟! و اگر در یکى از این دو مکان نایب گذاشته و در جاى دیگر خودش کار مى کند، پس چگونه در منزل ما جایز است که دخترم او را صدا بزند و به قول شما حاجتش را خودش از آن حضرت بگیرد؟!
ولى با این بیان ، مطلب برایم حل شد. خدا به شما جزاى خیر عنایت کند.
90. مضروب اجنه با توسل به حضرتابوالفضل علیه السلام شفا یافت آقاى ابطحى همچنین در کتاب شبهاى مکه (ص 242) آورده است :
در رابطه با مردى که از ناحیه اجنه مضروب شده بود و هر دو پایش از ران و هر دو دستش ‍ از بازو قطع بود و پس از تفاصیل بسیار و برخوردهاى گوناگون معلوم مى شود بر اثر عدم رعایت (حرمت ) شب و روز عاشوراى حسینى بوده ، تا اینکه بالاخره پولى فرستاد براى شیعیان نخاوله در مدینه طیبه و پیغام داد به آنها که اقامه عزادارى حضرت سیدالشهداء امام حسین علیه السلام را بنماید و ترتیب مجلس سوگوارى بدهند و براى رفع کسالت او دعا کنند، آنها هم مجلس را برپا کرده بودند و متوسل شده بودند به حضرت ابوالفضل علیه السلام ، حالا از زبان خودش بشنوید:
شخص مضروب ، که از توسل اطلاعى نداشت ، مى گوید: در عالم رؤ یا حضرت ابوالفضل علیه السلام را دیدم که به بالین من آمده اند و مرا به خاطر آنکه آنها براى من به او توسل پیدا کرده اند شفا دادند، در نتیجه به عزادارى حضرت سیدالشهداء معتقد شدم و همیشه ایام عاشورا مجلس ذکر مصیبت تشکیل مى دهم .
91. نماز شب ، به نیابت از قمر بنى هاشم علیه السلام  مجله حوزه (302) در مصاحبه خود با حجة الاسلام والمسلمین آیت الله آقاى حاج سیدمرتضى موحد ابطحى اصفهانى قدس سره (303) چنین مى نویسد:
سؤ ال مجله حوزه : شنیده ایم چند سال قبل ، بعد از آنکه بیمارستان مرخص شدید، شخصى خواب مى بیند که شما نماز شب مى خوانید و حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام هم حضور دارند. جریان چیست ؟
جواب : شاید به این خاطر بوده است که من ، نماز شب را به نیابت از آقا ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام مى خوانده ام ؛ چون در بیمارستان که بودم ، قادر نبودم ایستاده نماز بگذارم ، و این مرا رنج مى داد. تصمیم گرفتم اگر خواب شوم و بتوانم روى پاى خود نماز بگذارم ، به نیابت از آقا حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بخوانم . آن شبى که آن آقا خواب دیده بود اولین شبى بود که ایستاده نماز مى خواندم .
92. در دهه عاشورا، یکى از قطعات لباس او را مشکى قرار بدهید!  آیت الله حاج سید محمدباقر ابطحى در شب سوم محرم الحرام 1415 ه ق در مدرسه امام هادى - عجل الله تعالى فرجه الشریف - که معظم له در قم تاءسیس فرموده اند، به نگارنده کتاب اظهار داشتند که در سن 17 یا 18 ماهگى ، عنایت حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام ایشان را شفا داده است . جناب ابطحى در توضیح این کرامت فرمودند:
در تابستانى که در سن یاد شده بودم ، عارضه اطفال که از نظر شبه وبا باشد برایم پیش ‍ آمده بود، به نحوى که اطباى آن زمان مثل مرحوم حاج میرزا ابوالقاسم طبیب از معالجه بنده ماءیوس شدند. در آخر کار مرا رو به قبله قرار مى دهند و مادرم ، براى اینکه مرا نبیند، به امامزاده ابراهیم ، که جنب منزل ما در محله دارالبطیخ قرار داشت ، رفته و متوسل مى شود. حالا، آنجا خوابش مى برد یا در منزل ، نمى دانم . به هر حال در خواب به حضور حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مشرف مى شود. حضرت به وى مى فرماید: شفا داده شد (یا مى شود) و میوه فرزند شما تا آخر عمر هندوانه است (اتفاقا تا این ساعت ، میوه اى همانند هندوانه به من سازگار و مؤ ثر نیست !). سپس در پایان فرموده است : ولیکن براى داداش من حسین (با همین عبارت ) در دهه عاشورا یکى از قطعات لباس او را مشکى قرار بدهید و به او بپوشانید.
تا مادرم زنده بود، به اجراى این سفارش مقید بود و هر ساله در ایام عاشورا به من تذکر مى داد که لباس مشکى را در دهه عاشورا فراموش نکنم . بعد از ایشان نیز من عنوان وصیت و سفارش هیچ گاه این عمل را ترک نکرده ام .
حال سخن بدینجا رسید، ذکر داستان دیگرى که ایضا حاکى از عنایات حضرت ابوالفضل علیه السلام مى باشد خالى از لطف و مناسبت نیست . مقصود، داستانى است که در عالم خواب براى مرحوم آیت الله العظمى بروجردى قدس سره واقع شد.
چگونگى آنکه : ایشان ، پس از اتمام درس در مسجد بالاسر حرم مطهر حضرت معصومه علیهاالسلام (در 38 یا 39 سال قبل از این تاریخ ، که شب سوم محرم الحرام 1415 ه ق مى باشد) از بنده سؤ الاتى در باب افراد فامیل من نمودند که ، آیا در میان افراد فامیل من فردى با نام مبارک عباس یا ابوالفضل وجود دارد یا نه ؟ فراموش نمى کنم از جلوى درب موزه سابق آستانه حضرت فاطمه معصومه علیهاالسلام که امروز تبدیل شده است به مسجد موزه بالاسر، مى گذشتیم که فرمودند: پریشب من در خواب حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را دیدم که سفارش شما را به من فرمودند. دانستم از زمان کسالت من در طفولیت تا آن تاریخ و ان شاء الله در آینده ، اجمالا عنایتى از سوى حضرت به من بوده و هست .
93. از آقا قمر بنى هاشم علیه السلام کمک بخواه !  آیت الله آقاى شیخ احمد صابرى همدانى ، از مرحوم آیت الله العظمى آقاى حاج شیخ ملاعلى معصومى همدانى (معروف به آخوند) نقل کردند که ایشان فرمودند:
در یکى از قراى همدان خانمى بود که سالها ازدواج کرده بود ولى بچه دار نمى شد. تا اینکه خانم دیگرى به او مى گوید: نذر کن اگر خداى فرزندى پسر به شما عنایت فرمود اسمش را ابوالفضل بگذارى . بعد از مدتى ، خداوند عالم فرزندى به او عنایت کرد و وى اسمش را ابوالفضل گذاشت . پس از آنکه آن فرزند به سن 14 و 15 سالگى رسید، دچار بیمارى سختى گشت ، به طورى که از حیاتش ماءیوس گردیدند.
همان خانمى که به او گفته بود اسم فرزندت را به نام حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام ابوالفضل بگذار، دوباره به مادر این جوان سفارش کرد که در توسلات جدى باش و از آقا قمر بنى هاشم علیه السلام کمک بخواه تا از آقا، فرزندت را بگیرى .
مادر این جوان یک شب به طور جدى متوسل به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مى شود. وقتى که صبح مى شود، یکدفعه مى بیند که درب حیاط را مى زنند. مادر نوجوان مى رود درب حیاط را باز مى کند. مى بیند همان زنى است که توصیه کرده بود اسم طفل را ابوالفضل بگذارد. آن زن به مادر بچه مى گوید: زهراخانم ، خدا بچه ات را شفا داد، ناراحت نباشید! مى گوید: تو از کجا مى گویى ؟ پاسخ مى دهد: من در خواب یک عده از زنها به طرف خانه شما مى آیند. در بین آنان حضرت ام النبین علیهاالسلام قرار داشت و فرمود: براى شفاى این بچه مى روم . بارى ، صبح که شد دیدند بچه به برکت توسل به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام شفا یافته است .
شفاى مرض سرطان به دست قمر بنى هاشم علیه السلام  حجة الاسلام و المسلمین آقاى حاج سید محمدجواد گلپایگانى ، فرزند آیت الله العظمى سید محمدرضا موسوى گلپایگانى قدس سره (متوفى 1414 ق )، کرامتى را از  حجة الاسلام و المسلمین آقاى شیخ عباس عاشورى نقل کردند که ذیلا مى خوانید. آقاى عاشورى مى گوید:
قریب 30 سال قبل مبتلا به مرض سرطان حنجره گردیدم و همه دکترهایى که مرا مداوا کرده بودند از علاج و بهبودى من ماءیوس شده و گفتند که مرض تو قابل معالجه نمى باشد. به طورى که دیگر قادر به صحبت کردن هم نبودم .
ماءیوسانه از تهران به بندر برگشتم . روزها به طور سخت و پیاپى مى گذشت ، تا اینکه ایام محرم فرا رسید. بنده چون ایام محرم الحرام براى تبلیغ دین منبر  مى رفتم ، با خود اندیشیدم که منبرى اینجا من بودم ، همه از اطراف براى عزادارى حضرت سیدالشهدا علیه السلام به اینجا مى آمدند و من برایشان منبر مى رفتم ، اما  امسال دیگر محروم شده ام . بارى ، با یاءس ، دلتنگى زیاد، در منزل بسترى بودم .
روزى کتاب العباس نوشته مرحوم سید عبدالرزاق مقرم قدس سره را مطالعه مى کردم ، به این مطلب رسیدم که نوشته بود: اگر کسى حاجتى داشته باشد و  متوسل به ام النبین علیهاالسلام ، مادر حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام شود و روز شنبه هم به نیت حضرت علیه السلام روزه  بگیرد، حاجتش برآورده مى شود. در همان آن توسلى پیدا کردم و نذرى هم کرده و گفتم : یا ام النبین ، ما هر سال امشب گریه مى کردیم و منبر مى رفتیم ، ولى امسال محروم شده ایم .
وقت نماز مغرب و عشا شد، نماز خواندم . گویى کسى به من گفت به مسجد برو. در مسجد، برنامه عزادارى برپا بود، ولى من در آنجا حضور نداشتم و منبرى هم که مردم براى انجام سخنرانى در دهه محرم الحرام به مسجد آورده بودند خالى بود خالى بود. دیگر نتوانستم طاقت آورده و در منزل بنشینم ، لذا به طرف مسجد حرکت کردم . به درب مسجد که رسیدم ، مردم با دیدن من شروع به گریه کردند. من هم متاءثر شدم که امسال نمى توانم کارى بکنم . اما پس از آنکه وارد مسجد شدم ، بى ارده به طرف منبر حرکت کردم تا کنار منبر رسیدم ، و سپس از پله هاى منبر بالا رفتم . براى چه دارم بالاى منبر مى روم ، خودم هم نمى توانم .
پس از آنکه در بالاى منبر قرار گرفتم ، یکدفعه شروع کردم : بسم الله الرحمن الرحیم ، و یک ساعت و نیم صحبت کردم . چه مجلسى شد، همه ناله و گریه مى کردند و ضجه مى زدند. انگار نه انگار که من آن آدم قبلى مى باشم . متوجه شدم کسالتم رفع شده است . از آن وقت الى یومنا هذا، دیگر، بحمدالله کسالتى ندارم . این است معجزه پسر رشید ام النبین حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام .
96. رهنمود امام زمان علیه السلام ، که چگونه ازابوالفضل العباس علیه السلام حاجت بخواهیم ؟ حجة الاسلام و المسلمین آقاى حاج سید محمدتقى حشمت الواعظین طباطبایى قمى داستانى را از آیت الله العظمى مرعشى نجفى قدس سره (متوفى 77 صفرالمظفر 1414 قمرى ) اینچنین نقل کردند:
یکى از علماى نجف اشرف ، که مدتى به قم آمده بود، براى من اینچنین نقل کرد که : من مشکلى داشتم . به مسجد جمکران رفتم و درد دل خود را به محضر حضرت بقیة الله حجة بن الحسن العسکرى امام زمان - عجل الله تعالى فرجه الشریف - عرضه داشتم و از وى خواستم که نزد خدا شفاعت کند تا مشکلم حل شود. براى این منظور بکرات به مسجد جمکران رفتم ولى نتیجه اى ندیدم . روزى هنگام نماز دلم شکست و عرض کردم : مولا جان ، آیا جایز است که در محضر شما و در منزل شما باشم و به دیگرى متوسل شوم ؟ شما امام من مى باشید، آیا زشت نیست با وجود امام حتى به علمدار کربلا قمر بنى هاشم متوسل شوم و او را نزد خدا شفیع قرار دهم ؟!
از شدت تاءثر بین خواب و بیدارى قرار گرفته بودم . ناگهان با چهره نورانى با قطب عالم امکان حضرت حجت بن الحسن العسکرى عجل الله تعالى فرجه الشریف مواجه شدم . بدون تاءمل به حضرتش سلام عرض کردم . حضرت با محبت و بزرگوارى جوابم را دادند و فرمودند: نه تنها زشت نیست و نه تنها ناراحت نمى شود به علمدار کربلا متوسل مى شوى ، بلکه شما را راهنمایى هم مى کنم که به حضرتش چه بگویى . چون خواستى از حضرت ابوالفضل علیه السلام حاجت بخواهى ، این چنین بگو: یا اءبا الغوث اءدرکنى . اى آقا پناهم بده .
شفاى جوان در حرم حضرت عباس علیه السلام  آیة الله سید نورالدین میلانى ، در شب 16 ج 1 سال 1414 ه ق در حرم مطهر کریمه اهل بیت ، حضرت فاطمه معصومه علیهاالسلام ، رد بالاى سر حضرت نزدیک ضریح مطهر تقریبا به فاصله سه مترى ، کراماتى چند از حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام براى مؤ لف کتاب نقل فرمودند که ذیلا مى خوانید:
1. در وین ، پایتخت اتریش ، آقاى دکتررضا تسلیمى برایم نقل کرد که : من 12 ساله بودم ، پدر و مادرم براى زیارت مرا به عتبات عالیات بردند. در آنجا من خود را به ملازمت با پدر و مادرم مقید نساختم . خودم هر وقت مى خواستم به حرم یا جاى دیگر بروم مى رفتم . لهذا توفیقى دست داد که کرارا به حرم مشرف شوم . یک روز در حرم حضرت عباس ‍ علیه السلام پسرى را به ضریح بسته بودند و عده اى دورش ناله مى کردند و مى گفتند: ابوفاضل ، ابوفاضل . من ، هم خودم متوجه شدم و هم مردم گفتند که ، وى در معرض خطر مرگ قرار دارد. دوباره که به حرم رفتم ، دیدم مردم کف مى زنند و شادى مى کنند. معلوم شد پسر جوان خوب شده است .
بعد از ختم زیارت ، به اصفهان برگشتیم . مردم به دیدار پدر و مادرم مى آمدند.
دایى یى داشتم که از دو چشم نابینا شده بود. به من پیغام داد: پسرجان ، پدر و مادرت نمى رسند پیش من بیایند، اقلا تو بیا که من ترا ببینم . به ملاقات دایى که رفتم ، گفت : برایم تعریف کن در عتبات چه دیدى ؟ من خیلى چیزها را برایش گفتم که از جمله آنها، یکى نیز جریان شفاى در حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بود. سپس به منزل آمدم . طرف عصر بود که دیدم دایى من ، با دو چشم باز و روشن ، یکه و تنها به منزل ما آمد! همه صلوات مى فرستادند. پرسیده شد: چه چیز باعث شد با چشم باز بیایى ، ما را خوشحال کنى ؟! گفت : بعد از رفتن رضا، از حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام خواستم چشم مرا شفا دهد، و چشم من باز شد.
آیة الله میلانى بعد از نقل این کرامت فرمودند:
از جمله اختصاصات حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام برآوردن حاجات اشخاص و افرادى است که از دور و نزدیک به آن حضرت توسل جسته اند. حتى بوداییها و بت پرستان ، در هندوستان و آفریقا و غیره ، نذر مى کنند و توسل مى جویند، و حاجت خود را مى گیرند.
در میان ارامنه ساکن در تبریز و تهران و در تمام ایران نیز بسیارند کسانى که براى حضرت روضه نذر مى کنند یا گوسفند مى کشند.
خدا خواست به این وسیله ترا تادیب کند!  2. مرحوم آیت الله العظمى حاج شیخ محمدحسن ممقانى قدس سره (متوفى سال 1323 هجرى قمرى )، در زمان خود مرجع بزرگ شیعه محسوب مى شد. ایشان دوازده هزار طلاب علوم دینى را در شهر نجف شهریه مى داد و دوره اصول و فقه وى ، از جمله شرح مکاسب ، چاپ شده است .
ایشان در تجزیه و تحلیل یکى از مسائل ارث ، توقف مى کند و حل مسئله برایشان مشکل مى شود. براى رفع این مشکل علمى ، بناچار متوسل به حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام مى گردد. شب در عالم رؤ یا حضرت را در خواب مى بیند، حضرت ابتدا مسئله مشکل او را حل مى کند و سپس مى فرماید: مى دانى چرا در حل مسئله فرو ماندى ؟ عرض مى کند: خیر. مى فرماید: بدین علت که ، تو را عجب فرا گرفت و در دلت خطور کرد که ما حساب ریاضى مى دانیم ، سابقین که نمى دانستند چه مى کردند؟! و خدا خواست به این وسیله ترا تاءدیب کند!
99. پول زائر ایرانى پیدا شد!  3. در حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بودم ، زائرى ایرانى نزد من آمد و با گریه و زارى گفت که پولم را برده اند، بیچاره شده ام ، چه کنم ؟ به او گفتم : من چه کاره هستم ؟! به حضرت عباس علیه السلام بگو، من کاره اى نیستم !برخاست رفت ضریح مطهر را بوسید و پیشانى بر ضریح گذاشته با حضرت مشغول درددل شد. چه صحبت کرد نمى دانم . فرداشب که او را دیدم ، گفت : من به دستور شما به حضرت متوسل شدم و صبح متوجه شدم که دستمال پول من توى جیب او درآوردم و به همان نشان ، پول را از او گرفتم . این بود یکى از کرامات حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام .
100. خاک قبر حضرت ابوالفضل علیه السلام شفا مى دهد!  مؤ لف کتاب مجموعه انوار علمى معصومین علیهم السلام حجة الاسلام و المسلمین آقاى شیخ على فلسفى در صفحه 235 کتاب مزبور مى نویسد:
حاج شیخ اسماعیل نائب ، فاضل عابد معاصر و داراى تاءلیفات فراوان ، که این جانب افتخار شاگردى او را داشتم ، مى فرمود: متولى حرم حضرت عباس علیه السلام گفت من به گوش دردى مبتلا شدم و کارم کم کم به جایى رسید که اطباى بغداد عاجز شده و به من توصیه کردند که به بیمارستانهاى خارج بروم . در یکى از بیمارستانهاى خارج تحت برنامه ، بسترى شدم و پس از معاینه و آزمایش ، اعضاى شوراى پزشکى گفتند که باید مورد عمل جراحى قرار بگیرم ، ولى گفتند نود درصد امکان خطر وجود دارد. به آنان گفتم : امشب را مهلت بدهید تا راءى خود را اظهار نمایم .
در آن شب بسیار محزون بودم . اما یکمرتبه با خود گفتم بیماران از خاک کربلا شفا مى گیرند و من ، که خود متولى قبر مطهر هستم ، از این فیض محرومم ! خوشبختانه قدرى از خاک قبر حضرت عباس علیه السلام با خود همراه داشتم . با حال توجه قدرى از آن خاک را در گوشم ریختم و خوابیدم . صبح دیدم چرک خارج نشده و درد آن ساکت گردیده است . پزشکان براى گرفتن پاسخ نزد من آمدند. گفتم باز گوش مرا مورد آزمایش قرار دهید. این بار که معاینه کردند، دیدند عارضه کاملا برطرف شده است . فورا کمسیون پزشکى تشکیل یافت و در باب این حادثه معجزآسا بحثهایى صورت گرفت . در طول بحث نظریاتى داده شد و قرار شد نظر خود من را نیز در این مسئله جویا شوند. من در جواب گفتم : به واسطه خاک قبر حضرت عباس علیه السلام است . با شگفتى گفتند: آیا از آن خاک چیزى باقى مانده است ؟ گفتم : بلى ، و به ایشان دادم . تربت حضرت را سه روز در آزمایشگاه مورد تجزیه و تحلیل قرار دادند. روز چهارم پزشک آمد و با حال اشک گفت : سه روز آن را در دستگاه گذاشته ام و مى بینم خاک و خون است و اثر شفا در آن خون مى باشد.
بارى ، در آن مدت که در کشور مزبور بودم ، همه جا در مجالس و محافل از این کرامت سخن مى گفتند و جمعیت فراوانى از فرق کفار شیفته آن بزرگوار شدند و عده اى هم که از نزدیک شاهد قضیه بودند به اسلام گرایش پیدا کردند. ناقل این کرامت گوید: به متولى باشى گفتم : اى کاش به آن رئیس آزمایشگاه مى گفتى آیا مى توانى تشخیص بدهى این خون که در میان خاک بوده از چه عضو حضرت عباس علیه السلام مى باشد.
101. عنایت حضرت عباس علیه السلام به مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائرى رحمةالله علیه آیت الله حاج شیخ مرتضى حائرى قدس سره در نوشته هاى خویش مطلبى راجع به کسالت پدرشان ، مرحوم آیت الله العظمى حاج شیخ عبدالکریم حائرى قدس سره : (متوفى 1355 ق ) نقل کرده اند که از آن بر مى آید آن بزرگوار مورد عنایت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام قرار گرفته اند. و اینک اصل جریان :
زمانى آیت الله حاج شیخ عبدالکریم قدس سره مریض مى شوند و براى استشفاى آن بزرگوار گوسفندى مى کشند، ولى حال ایشان بهتر نمى شود(304) بلکه شاید رو به شدت هم مى رود. مرحوم حائرى ابتدا از حضرت عباس علیه السلام گلایه کرده بودند، اما بزودى متوجه شده و با خود  گفته بودند که تو باید همان گوسفند خاصى را که نذر یا قصد کرده اى مى کشتى ، چه حق داشتى که گوسفند دیگرى را قربانى کنى ؟! و همین کار را هم انجام مى دهد و شفا مى یابد.
مرحوم حاج شیخ مرتضى مى نویسد: مرحوم والد مى فرمود: عمل مزبور به قدرى مؤ ثر بود که یک مقدار از گوشتهاى گوسفند دومى را خود من تقسیم کردم .(305)
  102. حضرت ابوالفضل علیه السلام و شفاىمسلول مرحوم آیة الله شهید دستغیب در داستانهاى شگفت (ص 221) آورده اند: جناب مولوى قندهارى نقل کرد که برادرم ، محمد اسحاق ، در بچگى  مسلول شد و از درمان ناامید گردیدیم . پدرم او را به کربلا برد و در حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام او را به ضریح مقدس بست و از آن بزرگوار خواست  که از خداوند شفا یا مرگ او را بخواهد. بچه را بست و خود در رواق مشغول نماز شد. هنگامى که برگشت نزد بچه ، گفت بابا گرسنه ام ، به صورتش نگاه کرد دید رخسارش تغییر کرده و شفا یافته است . او را بیرون آورد. فرداى آن روز انار خواست و 8 دانه انار و یک قرص نان بزرگ خورد و اصلا از آن مرض خبرى نشد، و اکنون ساکن نجف و در حضرت حمزه مشغول خبازى است .
  103. شفاى ناگهانى !  حجة الاسلام و المسلمین جناب آقاى عطایى خراسانى یکى از نویسندگان دلسوز و دردآشنا و حامى مکتب اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام را حوزه علمیه خراسان ، چنین بیان مى کند:
شبى در یکى از ییلاقات مشهد به درد دل شدیدى گرفتار شدم ، به طورى که تلخى مرگ را در گلویم احساس مى کردم . نه توانایى نشستن داشتم و نه قدرت ایستادن ؛ نه وسیله اى بود که در آن ساعت از شب مرا به شهر رساند و نه دارویى پیدار مى شد که مرا به صبح کشاند. در آن حال که از هر جهت قطع امید نموده و فشار دل درد هر لحظه شدیدتر مى شد و شدت مرض تاب و توانم را ربوده و طاقتم را طاق کرده بود، و دوستانم بسیار ناراحت بودند، راه چاره را منحصر به توسل به مقربان درگاه خداوندى دیدم و در آن میان ابوالفضل العباس علیه السلام را برگزیدم ؛ چه آنکه او به زودى به فریاد انسان مى رسد و تسریع در قضاى حاجت مى نماید. اشک در چشمم حلقه زده بود. پس از عرض سلام به ساحت مقدسش ، نذر کردم اگر اکنون با توسل به آن حضرت شفا حاصل گردد گوسفندى تقدیم کنم . هنوز نذرم تمام نشده و ارتباط کاملا با آن حضرت برقرار نگشته بود و هنوز کامم به نام حضرت ابوالفضل علیه السلام شیرین بود و لبهایم به آن نام مترنم ، که ناگاه همچون آبى که بر آتش مى ریزند اثرى از درد در خود ندیدم .
خدا را گواه مى گیرم که از حین توسل تا زمان شفا بیش از یک دقیقه نگذشت ، و مهمتر اینکه تا این زمان ، که مشغول نگارش قضیه آن شب هستم و بیش از ده سال از آن تاریخ مى گذرد، دیگر هیچ درددلى عارض من نشده است ؛ گویى به لطف و مرحمت آن بزرگوار، دیگر در طول حیات عاریتى از درددل معاف گشته ام . حال اینکه به چشم خود این کرامت را از ناحیه ابوالفضل علیه السلام مشاهده نموده ام چگونه مى توانم مانند بعضى نابخردان و پیروان مکتب وهابیت ، کرامت آن بزرگوار را انکار نمایم و دست توسل از دامان پرمحبتش بکشم ؟!(306)