شیعه منتظر

مطالب جالب و خواندنی

شیعه منتظر

مطالب جالب و خواندنی

کرامات حضرت عباس ع 2

19. ضمانت و شفاعت  در کتاب دار السلام مذکور است :
یکى از تلامیذ صاحب ریاض گفت : والده یکى از اهل علم در تهران فوت کرده بود، جنازه اش را به کربلا آوردند تا دفن کنند. هنگامى که وى جنازه مادر را دید، متوجه شد که دماغ او شکسته است . چون از سبب آن سؤ ال کرد؟ گفتند: تابوت از بالاى اسب بر زمین افتاد و دماغ او شکست . فورا جنازه را براى طواف به حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام اورد و عرض کرد: آقا نماز مادرم صحیح نبود، شما شفاعت کنید که او را عذاب نکنند، من ضامن هستم که پنجاه سال نماز او را بدهم بخوانند. این را گفت و جنازه را دفن نمود.
مدتى گذشت ، شبى در خواب دید مادرش را بر درختى آویخته و مى زنند.
گفت : چرا مادر مرا مى زنید؟!
گفتند: ابوالفضل العباس علیه السلام حکم فرموده است . گفت آخر براى چه ؟!
گفتند: اگر مى خواهى وى نجات یابد فلان مبلغ را بده تا او را نزنیم . چون از خواب بیدار شد و اجرت پنجاه سال نماز استیجارى را به قرار مرسوم آن زمان حساب کرد، دید مطابق همان مبلغ است که در خواب گفته اند! لذا آن وجه را به نزد صاحب ریاض ، مرحوم آقا سید على طباطبائى ، برد که ایشان بدهند براى مادرش نماز خوانند. (293)
در این خواب ، عبرتى است براى توجه به حقوق الهى و ترک مسامحه در اداى آنها، براى هر که به دیده اعتبار در آن نگرد. (294)



20. امید است شفایش داده باشند!  جناب حجة الاسلام والمسلمین عالم متقى آقاى سید محمد على میلانى ، فرزند آیت الله العظمى آقاى حاج سید محمد هادى میلانى قدس سره(متوفى آخرین روز ماه رجب سال 1395 ق ) طى نامه اى که براى اینجانب على ربانى خلخالى  ارسال داشته اند، کراماتى جالب را نقل کرده اند که از این سید بزرگوار تشکر و سپاسگزارى مى کنم خداوند او و ما را از یاران حضرت مهدى قائم آل محمد عجل الله تعالى فرجه الشریف  قرار دهد. ایشان مى نویسد:
1. این جانب در دوران شیر خوارگى به دل درد شدیدى مبتلا شدم که از درد آن بسیار گریه مى کردم ، به نحوى که همه از گریه ام عاجز شده و به تنگ آمدند و اطبا هم از معالجه آن ناامید شدند. مادرم ، که من برایش یک دانه و شاید در دانه بودم ، مرا از نجف اشرف به کربلا برده و در حرم مطهر حضرت ابوالفضل علیه السلام مى گذارد و کنار ضریح مطهر به حضرت عرض مى کند: آقا یا شفایش بدهید یا ببرید!
پدرم مرحوم آیت الله العظمى میلانى ، مرا بر مى دارند و به مادرم مى دهند و مى فرمایند امید است شفایش داده باشند. به مجرد اینکه در آغوش مادر قرار مى گیرم ساکت مى شوم و دل دردم خوب مى شود.

1. این جانب در دوران شیر خوارگى به دل درد شدیدى مبتلا شدم که از درد آن بسیار گریه مى کردم ، به نحوى که همه از گریه ام عاجز شده و به تنگ آمدند و اطبا هم از معالجه آن ناامید شدند. مادرم ، که من برایش یک دانه و شاید در دانه بودم ، مرا از نجف اشرف به کربلا برده و در حرم مطهر حضرت ابوالفضل علیه السلام مى گذارد و کنار ضریح مطهر به حضرت عرض مى کند: آقا یا شفایش بدهید یا ببرید!
پدرم مرحوم آیت الله العظمى میلانى ، مرا بر مى دارند و به مادرم مى دهند و مى فرمایند امید است شفایش داده باشند. به مجرد اینکه در آغوش مادر قرار مى گیرم ساکت مى شوم و دل دردم خوب مى شود.



21. باید از زانو قطع شود  2. ایضا، در سن تقریبا ده سالگى بودم که پایم مى سوزد، ایام جنگ جهانى دوم بود و اطبا و دکترها را به جبهه برده بودند. یک حکیم باشى قدیمى در معالجه پایم اشتباه مى کند و پایم چرکین گردیده و در آن هواى کربلا گوشتهاى آن متعفن مى شود، به حدى که کسى نمى توانست از بوى تعفن به منزل ما وارد و از من عیادت نماید. مرا به بیمارستان مى برند. دکترهاى بخش جراحى مى گویند نه تنها گوشت و پوست فاسد شده بلکه بر استخوان پا هم اثر گذاشته و باید از زانو قطع شود. خوب یادم است که وقت عمل را هم براى دو روز دیگر معین نموده بودند. در خدمت پدرم ، مرحوم آیت الله العظمى میلانى ، و مادرم بودم ، مرا سوار درشکه کرده و به خیابانى بردند که در قبله صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بود.
مادرم به حضرت عرض کرد: آیا راضى مى شوید من یک پسر داشته باشم و آن هم یک پا نداشته باشد؟!
مرا به منزل بردند. دو روز گذشت ، مجددا مرا به بیمارستان بردند. دکتر متخصص گفته بود: عجیب است ! پاى او دارد گوشت تازه مى آورد و از خطر مسلم نجات پیدا کرده است !

مادرم به حضرت عرض کرد: آیا راضى مى شوید من یک پسر داشته باشم و آن هم یک پا نداشته باشد؟!
مرا به منزل بردند. دو روز گذشت ، مجددا مرا به بیمارستان بردند. دکتر متخصص گفته بود: عجیب است ! پاى او دارد گوشت تازه مى آورد و از خطر مسلم نجات پیدا کرده است !



22. دخترى به لطف حضرت عباس علیه السلام شفا گرفت  3. صاحب قنادى مجلسى اصفهان ، دخترى داشت که مبتلا به صرع و لغوه شدید بود. تمام بدن دختر مى لرزید، به طورى که حتى دیدگان او نیز آرام نداشت . اطباى تهران و اصفهان از معالجه او عاجز شدند. دختر را براى استشفا به کربلا بردند.
روز عرفه بود، بسیار شلوغ و ازدحام جمعیت . با زحمت زیاد او را به صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام برده پاى ایوان گذاردند. طولى نکشید که آن دختر پدر و مادرش را صدا زد، به سویش رفتند، دیدند تمام بدن و سر آرام گرفته و شفا یافته است !
زوار متوجه این کرامت شدند بنا کردند به هلهله زدن و اطرافش جمع شده و تبرک مى جستند. زوار اصفهانى کمک کردند او را از میان غوغاى جمعیت نجات داده و به منزلگاه اصفهانیها بردند که تحت سرپرستى پدرم ، مرحوم آیت الله العظمى میلانى تاءسیس شده بود. سه روز متوالى جشن گرفتند، از اطراف و اکناف زنهاى زائر و زوار مجاور کربلا براى دیدن او مى آمدند و اشک مى ریختند.

روز عرفه بود، بسیار شلوغ و ازدحام جمعیت . با زحمت زیاد او را به صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام برده پاى ایوان گذاردند. طولى نکشید که آن دختر پدر و مادرش را صدا زد، به سویش رفتند، دیدند تمام بدن و سر آرام گرفته و شفا یافته است !
زوار متوجه این کرامت شدند بنا کردند به هلهله زدن و اطرافش جمع شده و تبرک مى جستند. زوار اصفهانى کمک کردند او را از میان غوغاى جمعیت نجات داده و به منزلگاه اصفهانیها بردند که تحت سرپرستى پدرم ، مرحوم آیت الله العظمى میلانى تاءسیس شده بود. سه روز متوالى جشن گرفتند، از اطراف و اکناف زنهاى زائر و زوار مجاور کربلا براى دیدن او مى آمدند و اشک مى ریختند.



23. خنجر ملوکانه ، تبرک مى یابد  4. روزى ، همزمان با تعویض صندوق خاتم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ، به حرم مطهر مشرف شده بودم دیدم افسرى وارد شد و خنجرى که قاب آن از طلا نقره بود در دست داشت . اظهار مى کرد بنا است ملک فیصل دوم تاجگذارى نماید و باید به رسم عربها خنجر به کمر ببندد. به من گفته اند این خنجر را آورده و به صندوق حضرت ابوالفضل علیه السلام تبرک نمایم ، ملک فیصل از شر دشمنان و دیگر خطرات در امان باشد. تا آنجایى که این جانب خبر دارم ، موقعى که ملک فیصل در خانه اش کشته شد آن خنجر مبارک به کمر او نبود!



24. با تعجب گفت : چشمت خیلى خوب است !  5. آقاى حاج یوسف حارس ، که مردى ادیب است و کتابخانه مهم خود را به مکتبه امیرالمؤ منین علیه السلام در نجف اهدا نموده و فعلا مسئول آن کتابخانه مى باشد، این قضیه را برایم نقل کرد:
ایشان رفیقى دارد به نام عاد، فرزند عبد العباس ال مزهر، که وکیل پایه یک دادگسترى در بغداد است و پدرانش از شیوخ مهم فرات الاءوسط مى باشند و در استقلال عراق نقش ‍ مهمى داشته اند. این آقاى عاد چشم راستش نابینا شد و به اطباى بغداد مراجعه کرد. چون خللى در شبکه داخل چشم بود او را ماءیوس نمودند. براى معالجه عازم لندن گردید.
آنجا به او گفتند احتمال شفا و معالجه 5 درصد است و ما هیچ تعهدى براى معالجه به شما نمى دهیم ، اگر حاضرید به مسئولیت خودتان اقدام به عمل نموده و ورقه را امضاء کنید، او امضا کرد. شبى که صبح آن بنا بود عمل انجام شود، از روى تخت بیمارستان ، به حضرت ابى الفضل علیه السلام متوسل شده و بنا به رسم و عادت جارى ، 5 عدد گوسفند هم براى حضرت عباس علیه السلام نذر کرد و با حالت اضطراب به خواب رفت .
در عالم رؤ یا، به محضر اباالفضل علیه السلام شرفیاب شد، به وى فرمودند:
- نگران نباش ، چشمت خوب مى شود و من گوسفند نمى خواهم ، فقط چیزى که از تو مى خواهم این است که پس از بازگشت به بغداد، از خانه ات به کربلا مى روى ؛ به قصد زیارت حضرت سیدالشهدا علیه السلام به نیابت من ، و چون به حرم رسیدى مى گویى : آقا، ابا عبد الله ، مرا حضرت اباالفضل فرستاده که شما را از طرف ایشان زیارت کنم .
عمل جراحى انجام شد. روز بعد، وقتى پروفسور جراح ، که چشم او را عمل نموده بود، چشم او را باز نمود و فهمید که چشمش خیلى خوب عمل شده ، خوشحال و با تعجب گفت : چشمت خیلى خوب است ! مریض قصه خواب خود را براى او نقل کرد. دکتر متحیر ماند و بر تعجبش افزوده گردید.
این مختصرى بود از کرامات حضرت اباالفضل ، باب الحوائج علیه السلام ، امید است خدمات شما مورد قبول درگاهش گردد. سید محمد على میلانى غره رجب 1414 هجرى قمرى . (295)

ایشان رفیقى دارد به نام عاد، فرزند عبد العباس ال مزهر، که وکیل پایه یک دادگسترى در بغداد است و پدرانش از شیوخ مهم فرات الاءوسط مى باشند و در استقلال عراق نقش ‍ مهمى داشته اند. این آقاى عاد چشم راستش نابینا شد و به اطباى بغداد مراجعه کرد. چون خللى در شبکه داخل چشم بود او را ماءیوس نمودند. براى معالجه عازم لندن گردید.
آنجا به او گفتند احتمال شفا و معالجه 5 درصد است و ما هیچ تعهدى براى معالجه به شما نمى دهیم ، اگر حاضرید به مسئولیت خودتان اقدام به عمل نموده و ورقه را امضاء کنید، او امضا کرد. شبى که صبح آن بنا بود عمل انجام شود، از روى تخت بیمارستان ، به حضرت ابى الفضل علیه السلام متوسل شده و بنا به رسم و عادت جارى ، 5 عدد گوسفند هم براى حضرت عباس علیه السلام نذر کرد و با حالت اضطراب به خواب رفت .
در عالم رؤ یا، به محضر اباالفضل علیه السلام شرفیاب شد، به وى فرمودند:
- نگران نباش ، چشمت خوب مى شود و من گوسفند نمى خواهم ، فقط چیزى که از تو مى خواهم این است که پس از بازگشت به بغداد، از خانه ات به کربلا مى روى ؛ به قصد زیارت حضرت سیدالشهدا علیه السلام به نیابت من ، و چون به حرم رسیدى مى گویى : آقا، ابا عبد الله ، مرا حضرت اباالفضل فرستاده که شما را از طرف ایشان زیارت کنم .
عمل جراحى انجام شد. روز بعد، وقتى پروفسور جراح ، که چشم او را عمل نموده بود، چشم او را باز نمود و فهمید که چشمش خیلى خوب عمل شده ، خوشحال و با تعجب گفت : چشمت خیلى خوب است ! مریض قصه خواب خود را براى او نقل کرد. دکتر متحیر ماند و بر تعجبش افزوده گردید.
این مختصرى بود از کرامات حضرت اباالفضل ، باب الحوائج علیه السلام ، امید است خدمات شما مورد قبول درگاهش گردد. سید محمد على میلانى غره رجب 1414 هجرى قمرى . (295)



25. بى گناهى زن و توسل او به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام حضرت آیة الله سید محمد مهدى مرتضوى لنگرودى (عبدالصاحب ) از مدافعین حریم ولایت در حوزه علمیه قم ، مرقوم داشته اند:
بعد الحمد و الصلاة ، بنا به تقاضاى دانشمند محترم ، علم الاعلام ، حجة الاسلام جناب مستطاب حاج آقا شیخ على ربانى خلخالى - دامت افضاته العالیه - به نقل دو واقعه که از کرامات باهره علمدار کربلا، قمر بنى هاشم ، حضرت ابى الفضل العباس علیه السلام است و این جانب هر کدام را به یک واسطه از موثقین شنیده ام ، پرداخته و آن دو واقعه را کاملا به رشته تحریر در آورم :
1. واقعه اول را از شخصى موثق و مورد اعتماد، جناب مستطاب شیخ الاسلام فاضل بنانى ، در بیست سال پیش شنیده ام و نمى دانم اکنون آن مرد بزرگوار زنده است یا مرده ، اگر زنده است خداوند او را مؤ ید و منصور بدارد و اگر مرده است خدا او را غریق رحمت واسعه اش بفرماید.
وى گفت : روزى در صحن مطهر حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام بودم ، مشاهده کردم دو مرد، یک زن را با ذلت و خوارى به سوى حرم مطهر حضرت عباس علیه السلام مى برند. نزدیک شدم و سؤ ال کردم که شما چه نسبتى با این زن دارید و قضیه از چه قرار است که او را با این ذلت و خوارى به سوى حرم مى برید؟!
یکى از آن دو نفر گفت : من پدر این زن هستم ، و این شخص برادر اوست . در قبیله ما رسم چنین است ، اگر دخترى هنوز به خانه شوهر نرفته آبستن شود او را مى کشیم . (296) این دختر من آبستن شده شکمش بالا آمده ، خواستیم که او را بکشیم ، دختر گفت من بى گناهم ، من زنا نداده ام ، مرا به حرم مطهر ابوفاضل ببرید، در انجا بر شما معلوم خواهد شد که ادعاى من درست است یا نه ؟ اکنون او را به حرم مطهر ابو فاضل علیه السلام مى بریم تا بر ما معلوم شود قضیه از چه قرار است .
فاضل بنانى گفت : من با آنان وارد حرم مطهر حضرت ابى الفضل العباس علیه السلام شدم ، زن به ضریح مطهر متوسل شده و آه جانسوزى از دل برکشید. وى چون ابر بهارى اشک مى ریخت و صداى دلخراشش گاه در فضاى حرم طنین انداز مى شد، به طورى که توجه اهل حرم را به سوى خود جلب مى نمود. ناگاه ضریح مطهر به حرکت در آمد و همه اهل حرم دانستند که کرامتى خواهد شد. سکوت مطلق در حرم حکمفرما شده بود. در آن وقت صدایى از شکم آن زن به گوش همه اهل حرم رسید. آن صدا چه بود؟
صدا این بود: امى لیست زانیة . سه مرتبه این صدا به گوش اهل حرم رسید.
در این موقع چراغهاى مخصوص کرامت علمدار کربلا روشن شده ، مرد وزن هلهله کردند.
از طرف کلید دار حرم یک چادر و یک پیراهن به آن زن داده شد و سپس چادر و پیراهن آن زن گرفته قطعه قطعه نموده و به عنوان تبرک به مردم دادند.
فاضل بنانى فرمود: یک قطعه از چادر به اینجانب رسید. وى افزود: مشاهده نمودم که پدر و برادر آن زن ، این بار با احترامات فائقه ، آن زن را به سوى خانه اش هدایت مى کردند.

بعد الحمد و الصلاة ، بنا به تقاضاى دانشمند محترم ، علم الاعلام ، حجة الاسلام جناب مستطاب حاج آقا شیخ على ربانى خلخالى - دامت افضاته العالیه - به نقل دو واقعه که از کرامات باهره علمدار کربلا، قمر بنى هاشم ، حضرت ابى الفضل العباس علیه السلام است و این جانب هر کدام را به یک واسطه از موثقین شنیده ام ، پرداخته و آن دو واقعه را کاملا به رشته تحریر در آورم :
1. واقعه اول را از شخصى موثق و مورد اعتماد، جناب مستطاب شیخ الاسلام فاضل بنانى ، در بیست سال پیش شنیده ام و نمى دانم اکنون آن مرد بزرگوار زنده است یا مرده ، اگر زنده است خداوند او را مؤ ید و منصور بدارد و اگر مرده است خدا او را غریق رحمت واسعه اش بفرماید.
وى گفت : روزى در صحن مطهر حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام بودم ، مشاهده کردم دو مرد، یک زن را با ذلت و خوارى به سوى حرم مطهر حضرت عباس علیه السلام مى برند. نزدیک شدم و سؤ ال کردم که شما چه نسبتى با این زن دارید و قضیه از چه قرار است که او را با این ذلت و خوارى به سوى حرم مى برید؟!
یکى از آن دو نفر گفت : من پدر این زن هستم ، و این شخص برادر اوست . در قبیله ما رسم چنین است ، اگر دخترى هنوز به خانه شوهر نرفته آبستن شود او را مى کشیم . (296) این دختر من آبستن شده شکمش بالا آمده ، خواستیم که او را بکشیم ، دختر گفت من بى گناهم ، من زنا نداده ام ، مرا به حرم مطهر ابوفاضل ببرید، در انجا بر شما معلوم خواهد شد که ادعاى من درست است یا نه ؟ اکنون او را به حرم مطهر ابو فاضل علیه السلام مى بریم تا بر ما معلوم شود قضیه از چه قرار است .
فاضل بنانى گفت : من با آنان وارد حرم مطهر حضرت ابى الفضل العباس علیه السلام شدم ، زن به ضریح مطهر متوسل شده و آه جانسوزى از دل برکشید. وى چون ابر بهارى اشک مى ریخت و صداى دلخراشش گاه در فضاى حرم طنین انداز مى شد، به طورى که توجه اهل حرم را به سوى خود جلب مى نمود. ناگاه ضریح مطهر به حرکت در آمد و همه اهل حرم دانستند که کرامتى خواهد شد. سکوت مطلق در حرم حکمفرما شده بود. در آن وقت صدایى از شکم آن زن به گوش همه اهل حرم رسید. آن صدا چه بود؟
صدا این بود: امى لیست زانیة . سه مرتبه این صدا به گوش اهل حرم رسید.
در این موقع چراغهاى مخصوص کرامت علمدار کربلا روشن شده ، مرد وزن هلهله کردند.
از طرف کلید دار حرم یک چادر و یک پیراهن به آن زن داده شد و سپس چادر و پیراهن آن زن گرفته قطعه قطعه نموده و به عنوان تبرک به مردم دادند.
فاضل بنانى فرمود: یک قطعه از چادر به اینجانب رسید. وى افزود: مشاهده نمودم که پدر و برادر آن زن ، این بار با احترامات فائقه ، آن زن را به سوى خانه اش هدایت مى کردند.



26. حق ندارید درختها را قطع کنید  2. واقعه دوم را چندین نفر از موثقین ، مخصوصا سید والاتبار که اکنون نامش را فراموش ‍ کرده ام ، براى من نقل کردند. آنان گفتند:
در مازندران جنگلى است مشهور به جنگل نظر کرده حضرت عباس علیه السلام . همه آنان آن واقعه را براى بنده با مضنونى واحد اینچنین نقل فرمودند:
در مازندران جنگلى بود که اهل مازندران از دور و نزدیک در فصل پاییز مى آمدند و با اره و تبر و داس از هیزم آن جنگل براى زمستان خود استفاده مى کردند. عده اى دزد و غارتگر دیدند اگر کار به همین منوال پیش برود، تمام درختان این جنگل از بین مى رود و چیزى نصیب آنان نخواهد شد. لذا با هم توطئه کردند و توطئه این بود که در میان مردم مازندران معروف نماینده این جنگل نظر کرده حضرت ابى الفضل علیه العباس علیه السلام است و کسى حق ندارد از این درختان این جنگل استفاده نماید. از این رو شبها چند چراغ بغدادى در گوشه و کنار جنگل روشن مى نمودند و آنها را به مردم نشان داده و مى گفتند: به آن نورها توجه کنید و بدانید که حضرت عباس علیه السلام نظر به این جنگل نموده است ! مردم ساده و با ایمان منطقه ، همینکه آن منظره را در شب مشاهده مى نمودند، مى گفتند قربان آقا ابوالفضل ، و دست از بریدن درختان جنگل برمى داشتند.
مدتى که از این واقعه گذشت و آن توطئه گران دیدند دیگر کسى به سوى جنگل نمى آید و از درختان جنگل استفاده نمى کند، در یک شب ، با اره هاى برقى و کامیونهاى متعدد، به سوى جنگل روانه مى شوند. ولى همینکه مى خواهند درختان را اره کنند، مشاهده مى نمایند شخصى سوار بر اسب ، که نور از سر و صورت وى ساطع و لامع است ، جلوى آنان قرار گرفته و به انان مى فرماید: بهیچوجه حق ندارید حتى یک درخت از این جنگل را قطع نمایید، اگر تجاوز نمایید، مانند مجسمه سنگ شده و نقش بر زمین خواهید گشت . یکى از آنان گفت : آقا شما که هستید؟
فرمود: من ابوالفضل العباس هستم . وى گفت : این مطلب را که جنگل نظر کرده حضرت عباس علیه السلام است خود ما  جعل نموده ایم و واقعیت ندارد.
حضرت فرمود: آرى ، ولى چون این جنگل را به ما نسبت داده اید، اکنون اگر بخواهید تجاوز کنید اعتقاد مردم نسبت به ما سست خواهد شد و بنابراین حق قطع نمودن درختان را ندارید. یکى از آنان ، جسورانه و گستاخانه ، به یکى از درختان نزدیک شد و همینکه خواست با اره درخت را قطع کند، به صورت سنگ در آمده ، نقش بر زمین شد! دیگران حساب خود را کرده ، و پا به فرار گذاردند. و اکنون هم آن جنگل برقرار بوده و به جنگل نظر کرده حضرت عباس علیه السلام مشهور است .
العبد الفانى السید مهدى المرتضى اللنگرودى عبد الصاحب 

در مازندران جنگلى است مشهور به جنگل نظر کرده حضرت عباس علیه السلام . همه آنان آن واقعه را براى بنده با مضنونى واحد اینچنین نقل فرمودند:
در مازندران جنگلى بود که اهل مازندران از دور و نزدیک در فصل پاییز مى آمدند و با اره و تبر و داس از هیزم آن جنگل براى زمستان خود استفاده مى کردند. عده اى دزد و غارتگر دیدند اگر کار به همین منوال پیش برود، تمام درختان این جنگل از بین مى رود و چیزى نصیب آنان نخواهد شد. لذا با هم توطئه کردند و توطئه این بود که در میان مردم مازندران معروف نماینده این جنگل نظر کرده حضرت ابى الفضل علیه العباس علیه السلام است و کسى حق ندارد از این درختان این جنگل استفاده نماید. از این رو شبها چند چراغ بغدادى در گوشه و کنار جنگل روشن مى نمودند و آنها را به مردم نشان داده و مى گفتند: به آن نورها توجه کنید و بدانید که حضرت عباس علیه السلام نظر به این جنگل نموده است ! مردم ساده و با ایمان منطقه ، همینکه آن منظره را در شب مشاهده مى نمودند، مى گفتند قربان آقا ابوالفضل ، و دست از بریدن درختان جنگل برمى داشتند.
مدتى که از این واقعه گذشت و آن توطئه گران دیدند دیگر کسى به سوى جنگل نمى آید و از درختان جنگل استفاده نمى کند، در یک شب ، با اره هاى برقى و کامیونهاى متعدد، به سوى جنگل روانه مى شوند. ولى همینکه مى خواهند درختان را اره کنند، مشاهده مى نمایند شخصى سوار بر اسب ، که نور از سر و صورت وى ساطع و لامع است ، جلوى آنان قرار گرفته و به انان مى فرماید: بهیچوجه حق ندارید حتى یک درخت از این جنگل را قطع نمایید، اگر تجاوز نمایید، مانند مجسمه سنگ شده و نقش بر زمین خواهید گشت . یکى از آنان گفت : آقا شما که هستید؟
فرمود: من ابوالفضل العباس هستم . وى گفت : این مطلب را که جنگل نظر کرده حضرت عباس علیه السلام است خود ما  جعل نموده ایم و واقعیت ندارد.
حضرت فرمود: آرى ، ولى چون این جنگل را به ما نسبت داده اید، اکنون اگر بخواهید تجاوز کنید اعتقاد مردم نسبت به ما سست خواهد شد و بنابراین حق قطع نمودن درختان را ندارید. یکى از آنان ، جسورانه و گستاخانه ، به یکى از درختان نزدیک شد و همینکه خواست با اره درخت را قطع کند، به صورت سنگ در آمده ، نقش بر زمین شد! دیگران حساب خود را کرده ، و پا به فرار گذاردند. و اکنون هم آن جنگل برقرار بوده و به جنگل نظر کرده حضرت عباس علیه السلام مشهور است .
العبد الفانى السید مهدى المرتضى اللنگرودى عبد الصاحب 



27. فردا عروسى این دختر است !  حجة الاسلام والمسلمین ، خطیب بزرگوار، آقاى سید ابوالفضل یثربى طى یادداشتى براى مؤ لف این کتاب چند کرامت از حضرت ابوالفضائل عباس بن على علیه السلام را چنین نقل کرده است :
1. در سال 1345 شمسى به حرم حضرت عباس علیه السلام در کربلاى معلى مشرف شدم . در حین تشرف ناگهان دختر خانمى را در حال رعشه و پریشان حال به حرم آوردند. خانم دیگرى که بعدا معلوم شد مادر اوست ، خطاب به حضرت ابوالفضل علیه السلام کرده و عرضه داشت : فردا عروسى این دختر است ، جواب خانواده شوهرش را چه بگویم . خواننده خواهد فهمید که چه منظره منقلب کننده اى براى زائرین حاصل شده است . بارى ، من مشغول زیارت پیش روى مبارک شدم و بعد عازم زیارت کوتاه بالا سر شدم . ناگهان صداى هلهله و شادى همراه با به هوا ریختن نقل بلند شد. مشاهده کردم که دختر خانمى به حالت ارتعاش در حالیکه به اطراف خود توجهى نداشت زیر چادر خویش مخفى شده است ، تا خدمه حضرت براى وى چادر آورند. آن را به سر انداخت او و همراهانش با وقار و حجاب تمام با روضه منور صاحب سخاوت و فتوت واسعه شفعاء عندالله ، ابوالفضل العباس علیه السلام وداع نمودند.

1. در سال 1345 شمسى به حرم حضرت عباس علیه السلام در کربلاى معلى مشرف شدم . در حین تشرف ناگهان دختر خانمى را در حال رعشه و پریشان حال به حرم آوردند. خانم دیگرى که بعدا معلوم شد مادر اوست ، خطاب به حضرت ابوالفضل علیه السلام کرده و عرضه داشت : فردا عروسى این دختر است ، جواب خانواده شوهرش را چه بگویم . خواننده خواهد فهمید که چه منظره منقلب کننده اى براى زائرین حاصل شده است . بارى ، من مشغول زیارت پیش روى مبارک شدم و بعد عازم زیارت کوتاه بالا سر شدم . ناگهان صداى هلهله و شادى همراه با به هوا ریختن نقل بلند شد. مشاهده کردم که دختر خانمى به حالت ارتعاش در حالیکه به اطراف خود توجهى نداشت زیر چادر خویش مخفى شده است ، تا خدمه حضرت براى وى چادر آورند. آن را به سر انداخت او و همراهانش با وقار و حجاب تمام با روضه منور صاحب سخاوت و فتوت واسعه شفعاء عندالله ، ابوالفضل العباس علیه السلام وداع نمودند.



28. یکى از خدمه ، زنجیر را به ضریحقفل زد 2. در همان تشرف ، دیدم چند نفر از افراد قوى هیکل ، جوان قوى و رشیدى را که دیوانه شده بود، براى بستن به ضریح مطهر حضرت ابوالفضل علیه السلام به حرم آوردند با زنجیر به ضریح بستند و یکى از خدمه زنجیر او را به ضریح قفل کرد. کسى جراءت نمى کرد به قسمت بالا سر حضرت رود، چون حتى با دندانهاى خود پنجره هاى ضریح را فشار مى داد. ناگهان مشاهده کردیم که زنجیر باز شده و آن فرد دیوانه متوسل ، سر به زیر انداخته و با یک دنیا تعادل و اطمینان عقب عقب گام بر مى دارد تا پشتش به ضریح نباشد!
به یکى از خدمه گفتم : او، زنجیر را پاره کرد! خادم گفت : نه ، شفا گرفته است ! شخص ‍ متوسل هم ، با حالتى پر شکوه و معنوى ، قطرات اشک بر گونه جارى مى ساخت . خداوند عالم ، توفیق متوسل مؤ ثر، به همه محبین عطا فرماید.

به یکى از خدمه گفتم : او، زنجیر را پاره کرد! خادم گفت : نه ، شفا گرفته است ! شخص ‍ متوسل هم ، با حالتى پر شکوه و معنوى ، قطرات اشک بر گونه جارى مى ساخت . خداوند عالم ، توفیق متوسل مؤ ثر، به همه محبین عطا فرماید.




29. یا ابوالفضل امروز ما هم فلج آورده ایم !  3. هیئت محترم قمر بنى هاشم علیه السلام که قریب 100 سال از تاءسیس آن در شهر مقدس قم مى گذرد و در حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیه عرض ادب مى نمایند، همه ساله روز تاسوعا به نخل امامزاده حمزه رفته و در آنجا عزادارى با شکوه و وصف ناپذیرى دارند، به طورى که مورد توجه اقشار مختلف واقع شده و حتى از سایر محلات قم در آن شرکت مى کنند. و به همین مناسبت هم کسانى مورد عنایت خاص واقع شده و کراماتى دیده اند. این جانب ، که در سالهاى اخیر از طرف مرحوم والد، حجة الاسلام والمسلمین حاج سید زین العابدین یشربى رحمة الله علیه ، و اهالى محل براى خوش آمد گویى به عزاداران به حالت ایستاده در روى منبر نسبت به ساخت قدس ‍ ابو الفضل علیه السلام عرض ادب مى کردم ، مشاهداتى داشته ام که به یکى دو مورد از آنها اشاره مى کنم :
قریب هجده سال قبل در تاریخ 1355 شمسى ، در حالیکه هیئت عزادار مذکور وارد صحن امامزاده حمزه مى شد و مرحوم سالة السادات حاج سید تقى کمالى قمى با خلوص مخصوص به خود، فریاد مظلوم واى بر مى کشید، پسر بچه فلجى را که  پدرش بالاى سر او ایستاده بود مشاهده کردم که وسط درب صحن نشسته بود. پدرش ‍ حاج غلامرضا یزدان دوست ، گوسفندى را قربانى کرده و از خون گوسفند قربانى به  پیشانى او پاشیده بود. منظره تاءثر انگیزى بود. حقیر هم على المعمول در حال عزیمت به منبر بودم که والد محترم او، که در ارادت به خاندان عصمت و طهارت معروف است ، به بنده التماس دعا گفت . رفتم منبر و داستان مخیلف (یکى از شیوخ فلجى که با توسل به حضرت عباس شفا گرفته است ) را به عنوان مقدمه توسل مطرح کردم سپس در حالیکه جمعیت در صحن و پشت بامها ناظر جریان بودند، طفل فلج را بر روى دست گرفته و عرض کردم :
یا اباالفضل ، امروز ما هم فلج آورده ایم !
صداى شیون و زارى از زن و مرد بلند شد. کودک دقایقى روى دست من بود، وقتى او را زمین گذاردم روى پاى خویش ایستاد این نوع کرامات مشهود همگان بوده مورد توجه بیشتر مردم به این مجلس سالانه شده است ، به طورى که همه ساله از سایر محلات براى عرض اخلاص و توسل در روز تاسوعا به محل امامزاده حمزه مى آیند. خداوند عالم به برکت اولیاى عظیم الشاءن اسلام و حضرت ابوالفضل علیه السلام همه بلاد مسلمین ، به خصوص این کشور امام زمان عجل الله تعالى فرجه شریف را، حفظ فرماید.

قریب هجده سال قبل در تاریخ 1355 شمسى ، در حالیکه هیئت عزادار مذکور وارد صحن امامزاده حمزه مى شد و مرحوم سالة السادات حاج سید تقى کمالى قمى با خلوص مخصوص به خود، فریاد مظلوم واى بر مى کشید، پسر بچه فلجى را که  پدرش بالاى سر او ایستاده بود مشاهده کردم که وسط درب صحن نشسته بود. پدرش ‍ حاج غلامرضا یزدان دوست ، گوسفندى را قربانى کرده و از خون گوسفند قربانى به  پیشانى او پاشیده بود. منظره تاءثر انگیزى بود. حقیر هم على المعمول در حال عزیمت به منبر بودم که والد محترم او، که در ارادت به خاندان عصمت و طهارت معروف است ، به بنده التماس دعا گفت . رفتم منبر و داستان مخیلف (یکى از شیوخ فلجى که با توسل به حضرت عباس شفا گرفته است ) را به عنوان مقدمه توسل مطرح کردم سپس در حالیکه جمعیت در صحن و پشت بامها ناظر جریان بودند، طفل فلج را بر روى دست گرفته و عرض کردم :
یا اباالفضل ، امروز ما هم فلج آورده ایم !
صداى شیون و زارى از زن و مرد بلند شد. کودک دقایقى روى دست من بود، وقتى او را زمین گذاردم روى پاى خویش ایستاد این نوع کرامات مشهود همگان بوده مورد توجه بیشتر مردم به این مجلس سالانه شده است ، به طورى که همه ساله از سایر محلات براى عرض اخلاص و توسل در روز تاسوعا به محل امامزاده حمزه مى آیند. خداوند عالم به برکت اولیاى عظیم الشاءن اسلام و حضرت ابوالفضل علیه السلام همه بلاد مسلمین ، به خصوص این کشور امام زمان عجل الله تعالى فرجه شریف را، حفظ فرماید.




30. شفاى حاج حسن ترابیان از قم  4. قریب سه سال قبل ، در تاریخ 1370 شمسى ، قریب 2 ساعت بود که هیئت مذکور در روز تاسوعا مشغول عزادارى بودند. من که با پاى برهنه دوان دوان از مجلس بیت مرحوم آیت الله العظمى گلپایگانى ره مى آمدم تا به مجلس مذکور رسیده و تشریف  حضور یابم ، یکى از اهالى به نام آقاى حاج حسین ترابیان را، که هم اکنون نانوایى محل سفیداب را دارد، دیدم که به سرعت خود را به من رسانده و گفت : یثربى ، من التماس  دعا دارم ، پس فردا قرار است عمل جراحى روى من انجام شود. عرض کردم : چشم ، و با عجله به طرف منبر رفتم . ناگهان متوجه شدم ، با التهاب خاصى ، از عقب سر دوید و مرا در بغل گرفت و فریاد زد: باید شفاى مرا بگیرى ، فرزندان من یتیم مى شوند!
حالت ایشان ، من و اطرافیان را منقلب کرد. من هم در منبر خواسته او را مطرح و دعا کردم .
روز دوازدهم محرم ، موعد عمل جراحى بود. به مناسبت برگزارى مجلس ترحیم یکى از اقوام دم درب مسجد ایستاده بودم ، که مشاهده کردم حاج حسن ترابیان روبروى من کنار دیوار ایستاده است و آرام آرام اشک مى ریزد! با صداى بلند گتفم : مگر مرد هم در برابر درد و عارضه این قدر بى تابى مى کند؟! ناگهان عقده دلش باز شد و فریاد زد: نه ! نه ! از درد نیست ، گریه شوق و توسل است ، من خوب شده و شفا گرفتم !
سپس مرا بغل کرد، و در حالیکه مى بوسید، گفت : فلانى ، روز تاسوعا به خانه رفتم و بعد از ظهر خوابیدم . در عالم رؤ یا دیدم یک آقاى بزرگوار وارد منزل ما شدند - شما هم با حال احترام همراه بودید - و نزدیک اطاق من آمدند. به آن آقا گفتند: آن مریض ، ایشان است (و اشاره به من کردند) فرمودند: بسیار خوب ، برخیز! از شدت خوشحالى برخاستم و مشاهده کردم اثرى از درد تورم و غیره نیست . به جراح مخصوص مراجعه کردم ، گفت : نه ، الحمدالله شفا گرفته اى !

حالت ایشان ، من و اطرافیان را منقلب کرد. من هم در منبر خواسته او را مطرح و دعا کردم .
روز دوازدهم محرم ، موعد عمل جراحى بود. به مناسبت برگزارى مجلس ترحیم یکى از اقوام دم درب مسجد ایستاده بودم ، که مشاهده کردم حاج حسن ترابیان روبروى من کنار دیوار ایستاده است و آرام آرام اشک مى ریزد! با صداى بلند گتفم : مگر مرد هم در برابر درد و عارضه این قدر بى تابى مى کند؟! ناگهان عقده دلش باز شد و فریاد زد: نه ! نه ! از درد نیست ، گریه شوق و توسل است ، من خوب شده و شفا گرفتم !
سپس مرا بغل کرد، و در حالیکه مى بوسید، گفت : فلانى ، روز تاسوعا به خانه رفتم و بعد از ظهر خوابیدم . در عالم رؤ یا دیدم یک آقاى بزرگوار وارد منزل ما شدند - شما هم با حال احترام همراه بودید - و نزدیک اطاق من آمدند. به آن آقا گفتند: آن مریض ، ایشان است (و اشاره به من کردند) فرمودند: بسیار خوب ، برخیز! از شدت خوشحالى برخاستم و مشاهده کردم اثرى از درد تورم و غیره نیست . به جراح مخصوص مراجعه کردم ، گفت : نه ، الحمدالله شفا گرفته اى !




31. شفاى کودک فلج در هیئت حضرت ابوالفضل علیه السلام  متصدى هیئت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام در مسجد بالاى سر حضرت معصومه سلام الله علیه ، جناب آقاى حاج فضل الله ناظرى ، در تاریخ 19 جمادى الاءول سال 1414 ه‍ ق براى مؤ لف این کتاب چند جریان نقل کردند که ذیلا مى خوانید:
1. تقریبا 37 سال قبل بودکه همراه هیئت محترم حضرت ابوالفضل علیه السلام طبق سنوات سابف روز نهم محرم الحرام از آستانه مقدسه حضرت معصومه سلام الله علیه به سمت حرم مطهر شاهزاده حمزه علیه السلام ، برادر بزرگوار حضرت معصومه سلام الله علیه حرکت کردیم .
وقتى که مى خواستیم وارد صحن حرم مطهر امامزاده حمزه بشویم ، دیدیم در راهرو صحن مطهر بچه اى تقریبا 12 ساله فلج را خوابانده و پدر و مادر و برادران او این طرف و آن طرف راهرو ایستاده و اشک مى ریزند. منظره را که دیدم اشک از چشم من جارى شد وارد صحن مطهر که شدیم و من بالاى منبر رفته و نوحه خوانى کردم و مردم بر سر و سینه مى زدند. سپس حضرت حجة الاسلام ، خطیب ارجمند، جناب آقاى حاج سید ابوالفضل یثربى براى گفتن فضایل و مناقب حضرت به منبر رفتند.
پس از صحبت و توسل ، گفتم : جناب آقاى یثربى ، ما امروز باید شفاى این کودک فلج را بگیریم و نوکریمان را ثابت کنیم . پس از منبر ایشان ، هیئت عزادار به طرف حضرت معصومه سلام الله علیه حرکت کرد، به بى بى عرض تسلیت گفته و توسل جوید. در حرم مطهر مشغول دعا کردن بودم و حضرت آیت الله العظمى آقاى نجفى مرعشى قدس ‍ سره هم به درب ایوان طلایى تکیه کرده و اشک مى ریختند، که  یکدفعه یکى از افراد شاهزاده حمزه علیه السلام جلوى ایوان طلا آمد و بنده را صدا کرد و گفت : آقا فضل الله ، شما کارتان را امروز کردید!
یکدفعه آیت الله مرعشى قدس سره متوجه جریان شده و فرمودند: چه شده است  ؟! خدمتشان عرض کردیم که بچه فلج در حرم حضرت حمزه علیه السلام شفا یافته و تمام لباسهایش را از باب تبرک بردند. آقا دوباره گریه طولانى نموده و سپس دست  به جیب کرده و مبلغ پانصد تومان به بنده داد و فرمودند: فلانى شما همه ساله همین روز بفرستید این مبلغ را به نام حضرت ابوالفضل علیه السلام از ما بگیرید.

1. تقریبا 37 سال قبل بودکه همراه هیئت محترم حضرت ابوالفضل علیه السلام طبق سنوات سابف روز نهم محرم الحرام از آستانه مقدسه حضرت معصومه سلام الله علیه به سمت حرم مطهر شاهزاده حمزه علیه السلام ، برادر بزرگوار حضرت معصومه سلام الله علیه حرکت کردیم .
وقتى که مى خواستیم وارد صحن حرم مطهر امامزاده حمزه بشویم ، دیدیم در راهرو صحن مطهر بچه اى تقریبا 12 ساله فلج را خوابانده و پدر و مادر و برادران او این طرف و آن طرف راهرو ایستاده و اشک مى ریزند. منظره را که دیدم اشک از چشم من جارى شد وارد صحن مطهر که شدیم و من بالاى منبر رفته و نوحه خوانى کردم و مردم بر سر و سینه مى زدند. سپس حضرت حجة الاسلام ، خطیب ارجمند، جناب آقاى حاج سید ابوالفضل یثربى براى گفتن فضایل و مناقب حضرت به منبر رفتند.
پس از صحبت و توسل ، گفتم : جناب آقاى یثربى ، ما امروز باید شفاى این کودک فلج را بگیریم و نوکریمان را ثابت کنیم . پس از منبر ایشان ، هیئت عزادار به طرف حضرت معصومه سلام الله علیه حرکت کرد، به بى بى عرض تسلیت گفته و توسل جوید. در حرم مطهر مشغول دعا کردن بودم و حضرت آیت الله العظمى آقاى نجفى مرعشى قدس ‍ سره هم به درب ایوان طلایى تکیه کرده و اشک مى ریختند، که  یکدفعه یکى از افراد شاهزاده حمزه علیه السلام جلوى ایوان طلا آمد و بنده را صدا کرد و گفت : آقا فضل الله ، شما کارتان را امروز کردید!
یکدفعه آیت الله مرعشى قدس سره متوجه جریان شده و فرمودند: چه شده است  ؟! خدمتشان عرض کردیم که بچه فلج در حرم حضرت حمزه علیه السلام شفا یافته و تمام لباسهایش را از باب تبرک بردند. آقا دوباره گریه طولانى نموده و سپس دست  به جیب کرده و مبلغ پانصد تومان به بنده داد و فرمودند: فلانى شما همه ساله همین روز بفرستید این مبلغ را به نام حضرت ابوالفضل علیه السلام از ما بگیرید.


22. براى سینه زنها پیراهن سیاه تهیه کن !  2. هیئت حضرت ابوالفضل علیه السلام در مسجد بالاى سر حضرت معصومه سلام الله علیه در ایام محرم الحرام و شبهاى جمعه شهادت امام موسى کاظم علیه السلام عزادارى به پا مى کند. تقریبا 32 سال قبل در یکى از شبهاى جمعه مشغول سینه زنى بودیم که یکدفعه دیدم حاج آقا تقى کمالى ، که در بقعه آقاى فخر نشسته بود، مرا صدا زد و گفت : فلانى ، این آقا که آمده و اینجا نشسته حاجتى دارد. یکى از خدام به ایشان گفته است بروید به هیئت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام متوسل بشوید. شما هم برایش دعا کنید تا حاجتش برآورده شود. ضمنا ایشان به من گفت اگر حاجتم برآورده شد چه چیز براى حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بدهم ، بنده گفتم هیچ لازم نیست . فقط مى توانید یک توپ پارچه سیاه بگیرید تا از آن براى سینه زنهاى هیئت پیراهن تهیه شود.
یعد از یک هفته ، شب جمعه آن آقا با یک توپ پارچه سیاه به هیئت آمد و مبلغ یکصد و پنجاه تومان هم براى دوخت پیراهنها پول داد. بنده گفتم : قضیه شما چه بوده است ؟ او گفت :
من رئیس دفتر دارایى کل کشور در تهران بودم . مدت یکسال ما را از کار برکنار ساختند. به هر مقامى متوسل شدم کارى صورت داده نشد. یکى از رفقا فرمودند بروید قم ، حرم آل محمد صلى الله علیه و آله توسل جویید. براى توسل به قم آمدم ، یکى از خدام حرم شما را معرفى کردند و من نزد شما آمدم و شما در حین توسل برایم دعا کردید.
شب به تهران رفتم . صبح شنبه نامه رسان نامه آورد که رئیس اداره شما را مى خواهد. رفتم . او به من گفت : من دیشب براى یافتن شما در پرس و جو بودم و آدرس شما را گرفتم . اینک شما با تمام قدرت بروید سر کارتان ، حقوق دو سال شما را هم گفته ام به مرور بپردازند. من فرداى آن روز سر کارم رفتم و تمام آشناها و نیز دست اندرکاران تعجب کردند. آبدارچى اداره ، چاى برایم آورد. یکدفعه من گریه ام گرفت . گفتند: گریه دیگر براى چیست ؟ گفتم : بلى ، من در حل مشکلم از همه جا قطع امید کردم و به قم ، حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیه رفتم و از طریق هیئت حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام به آن حضرت توسل جستم و عقده کارم حل شد.
لذا این هفته رفتم بازار، پارچه مقرر را گرفتم و براى هیئت حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام آوردم .
چرا نوحه ابوالفضل العباس را نمى خوانى ؟  امسال یک ماه قبل از محرم الحرام 1414، شب چهار شنبه خواب دیدم که هیئت محترم ابوالفضل علیه السلام در صحن کهنه حضرت معصومه سلام الله علیه معروف به ایوان طلا آماده عزادارى مى باشد. در حین عزادارى دیدم مرحوم حاج آقا تقى کمالى و مرحوم عمویم ، میرزا شکر الله ناظرى ، به طرف هیئت آمدند. بنده به آنها خوشآمد گفتم .
عمویم فرمود: فضل الله ، چرا این نوحه را نمى خوانى ؟ من گفتم : عموجان همه نوحه ها را مى خوانم . گفت : نه این نوحه حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را. گفتم : آخر کدام نوحه را؟ گفت :

چرا اى غرقه در خون از خاک بر نمى خیزى
حسین آمد به بالینت تو از جا برنمى خیزى

این را که گفت ، من بدنم لرزید و از خواب بیدار شدم . پس از بیدار شدن بیت را فورا یادداشت کردم ، از یادم نرود. صبح که شد کل آن را از صندوق اسناد مسوده پیدا کردم :

چرا غرقه در خون از خاک صحرا بر نمى خیزى
حسین آمد به بالینت تو از جا بر نمى خیزى
نماز ظهر را با هم ادا کردیم در مقتل
بود وقت نماز عصر آیا بر نمى خیزى
خیام کودکان خالى بود از آب و، پر غوغا
تو اى سقاى من از پیش دریا بر نمى خیزى
منم تنها و تن هاى عزیزانم به خون غلتان
چرا بر یارى فرزند زهرا بر نمى خیزى
به دستم تکیه کن بر خیز با من در بر زهرا
که مى بینم ز بى دستى تو از جابر نمى خیزى

هیئت محترم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام در مسجد بالا سر حضرت معصومه سلام الله علیه سابقه این هیئت به یک قرن مى رسد. ابتدا مرحوم ملا ابراهیم شمایى این هیئت را بنیان گذاشت ، سپس آقا میرزا حسین مدیر و میرزا شکر الله فرش فروش ناظرى در این مقام انجام وظیفه نموده اند، و حالیه سرپرستى هیئت مذکور به عهده آقاى حاج  فضل الله ناظرى ، که خود از مداحان و پیشکسوت قم مى باشد، گذاشته شده است .
در سالهاى گذشته ، به غیر از روضه خوانى ، برنامه عزادارى و زنجیرزنى این هیئت از قرار ذیل بوده است :
1. شب اول محرم ، حرکت عزاداران از منزل آقاى فتوره چى به طرف حرم مطهر صورت مى گرفت .
2. روز پنجم ، عزاداران این هیئت از مسجد بالا سر به طرف بازار رفته ، و پس از نوحه خوانى و زنجیر زنى باز مى گشتند.
3. روز ششم ، براى عزادارى و زنجیر زنى عازم تکیه تولیت مى شدند.
4. روز هفتم محرم ، براى عزادارى و زنجیر زنى به منزل آقا سید عبدالله قمى برقعى که از علماى بزرگ قم بود و دستگاه روضه خوانى مفصلى داشت ، مى رفتند.
5. روز هشتم ، جمع عزاداران هیئت مذکور به منزل آیت الله العظمى بروجردى قدس ‍ سره  مرجع بزرگ شیعه ، رفته و پس از عزادارى و زنجیر زنى مراجعت مى نمودند.
6. صبح روز نهم تاسوعا هیئت - زنجیر زنان - براى عزادارى و اداى احترام به  طرف زیارتگاه حضرت موسى مبرقع علیه السلام و شاهزاده حمزه علیه السلام حرکت مى کردند.
7. شب تاسوعا، جمع عزاداران این هیئت از منزل پهلوان حاجى سید تقى کمالى (واقع در کوچه اى که منتهى به گذر خان منسوب به شخص پهلوان مى باشد) به طرف حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیه حرکت مى نمودند، و ذکر دم آنان چنین بود:

امشب حسین مظلوم ، مهمان خواهران است
فردا میان میدان ، جسمش به خون طپان است

آقاى حاج فضل الله ناظرى مسئول این بحر طویل ارزشمندى را پنجاه و چهار سال قبل ، یعنى در سال 1316 شمسى ، از وصاف کاشى به عنوان یادگار گرفته اند که در مواقع حساس با صداى مطبوع خویش براى مستمعین و سینه زنان ، مى خوانند. ایشان ، بنا  به درخواست نگارنده ، تمامى بحر طویل را (براى ثبت در این کتاب ) با شور و هیجان خاصى که بویژه شخص خودشان مى باشد همراه با اشک دیده از بر قرائت فرمودند، که ذیلا به خوانندگان عزیز تقدیم مى شود: (297)
بحر طویل در رشادت و شهادت آقا قمر بنى هاشم علیه السلام  

اى طبیب دردمندان
اى پناه خاص و عام
کن نظر بر دوستان
حق ابت اول امام
یا ابوالفضل السلام
اى پناه خاص و عام

بند اول :  مى کند از دل و جان و زبان ، غمزده وصاف حزین ، وصف میهن ، یکه سوار فرس  شیر دلى ، فارس میدان یلى ، زاده سلطان ولى ، حضرت عباس على ، ماه بنى هاشم و سقاى شهیدان ز وفا، شیر صف معرکه کرب و بلا، میر و علمدار برادر، که شه تشنه  لبان را همه جا یار و ظهیر است ، به هر که مشیر است ، گه بزم و زیر است ، گه رزم چو شیر است ، به رخسار منیر است ، زهى قوت بازو و زهى قدرت نیرو، که به پیکان عدو چون فرس عزم برون تاخت ، ز سهم غضبش شیر فلک زهره خود باخت ، ز هول سخطش گاو زمین ناف بینداخت ؛ امیرى که اگر روى زمین یکسره لشگر بود و پشت به هم در دهد و بهر جدالش ‍ بستیزند، ز یک نعره او زهره بریزند، بدین قوت و شوکت ، بنگر بهر برادر، به صف کرب و بلا تا به چه حد برد به سر شرط وفا را.
بند دوم :  دید چون حال شه تشنه و بى یار و مدد کار، جگر گوشه و آرام دل احمد مختار، سرور جگر حیدر کرار، در آن وادى خونبار، نه یار و نه مدد کار، بجز عابد بیمار و بجز عترت اطهار، همه تشنه لب و زار،، کشند آه شرر بار، فرو ریخته لخت جگر از دیده خونبار، که ناگاه سکینه گل گلزار برادر، ز سرا پرده چو بلبل به نوا آمده و چون در یتیم از صدف خیمه به بیرون شد و در دست یکى مشک که اى عم وفادار، ابوالفضل ، تو سقاى سپاهى و، فلک رتبه و جاهى ، به حسب غیرت ماهى ، به نسب زاده شاهى ، چه شود گر به من امروز نگاهى کنى و بهر حرم جرعه اى آب آرى و سیراب کنى تشنه لبان را...؟
بند سوم :  چو ابوالفضل ، نهنگ یم غیرت ، اسد بیشه همت ، در درج فتوت ، سمک بحر شهادت ، یل میدان شجاعت بشنید این سخن از طفل عزیز پسر شافع امت ، چو نیک قلزم دخاز به جوش آمد و چون ضیغم غران به خروش آمد و بگرفت از او مشک ، فرو بست به فتراک ، چنان شیر غضبناک ، عرین گشت و مکین ، بر زبر زین و بزد هى به سمندى که گرش سست عنان خوانى و خواهد که به یک لحظه اش از حیطه امکان بجهاند، به جهان دگرش باز رساند، که جهان هیچ نماند، به دوصد عزت و فر، میر دلاور، چو غضنفر به عدو تاختن آورد. دلیران ویلان سپه از صولت آن شیر رمیدند، ره چاره به جز مرگ ندیدند. ابوالفضل سوى شط فرات آمد و پر کرد از آن مشک و به رخ کرد روان اشک ربود آب که خود را از عطش سازد سیراب ، که ناگاه به یادش آمد از اهل حریم پسر ساقى کوثر! به جوانمردى آن شیر دلاور بنگر؛ بهر برادر، چو یم باز بخوشید، چو ضیغم بخروشید، از آن دجله به بیرون شد و هى زد به تکاور، که تو اى اسب نکوفر، چه تو برقى و تو صرصر، هله امروز بود نوبت امداد، بباید که به تک بگذرى از باد کنى خاطر نشاد مرا شاد، که ناگه پسر سعد دغا، پیشرو اهل زنا، بانگ برآورد: که اى لشگر کم جرئت و ترسنده سراپا، ز چه از یک تن تنها، بهراسید و فرارید؟! چرا تاب نیارید؟! آیا اسلحه دارید، و فرسها بدوانید سر راه ، بر آن شاه زیر دست ، که گر از کفتان رست ، نیایید بر او دست ، برد آب و شود شاه گلو سوخته سیراب ، بتازد به صف معرکه چون باب ، نیارید دگر تاب جدال پسر شیر خدا را...
بند چهارم :  بدانید ابوالفضل دلیر است ، در این معرکه شیر است ، بلا مثل و نظیر است ، ولى یک تن تنها به میان صف هیجا، چه کند قطره به دریا؟! گرتان قدرت یارى برابر شدنش نیست ، مرا این وحشت بیچارگى چیست ؟! بیکباره بر او تیغ ببارید، ز پایش بدر آرید، به هر حیله که باشد نگذارید برد جان و خورد آب ...
القصه :  چو آن لشگر غدار، به سردار خود این حرف شنیدند، چو سیلاب سیه جانب آن شاه دویدند. زهر خیل و زهر فوج ، ببارید بر او بارش پیکان و ننالید ابوالفضل ز انبوهى آن موج ، لعینى ز کمینگاه یکى تیغ بر آخت ، که دستش ز سوى راست بینداخت ؛ ولى حضرت عباس وفادار، چو مرغى که به یک بال برد دانه سوى لانه به منقار، به دست چپ او تیغ شرربار، همش مشک به دندان و بدرید ز عدوان زره و جوشن و خفتان ، که ناگاه لعین دگر از آن زنا، دست چپش ساخت جدا، شد به رکاب هنر از کوشش و تا کرد دلیران دغا از برخود دور، از زخم بدى خانه زنبور بد او خرم ومسرور، که شاید ببرد آب بر کودک بى تاب ، سکینه که بد آرام دل باب ، که ناگاه لعینى ز کمینگاه دغا، تیر رها کرد بر آن مشک و فرو ریخته شد آب ، نیاورد دگر تاب ، سوارش نماند، از زبر زین به زمین گشت نگونسار، یکى ناله بر آورد، که اى جان برادر، چه شود دگر به دم بازپسین شاد کنى خاطر ناشادم و بستانى از این لشگر کین دادم و، سر وقت من آیى که سرم شق شده از ضربت شمشیر، دگر گر به تن اندر رمقى هست ، که فرصت رود از دست . دگر اى غمزده وصاف مکن وصف شه تشنه لب کرب و بلا را...
در خاتمه یک رباعى نیز از آقاى حاج آقاى ناظرى به خوانندگان عزیز تقدیم مى گردد:

تا نسوزد جگرت ، دیده نگرید اى دوست
اشک بر هر دل غمدیده و هر درد نکوست
تا نسوزى ز غم خسرو لب تشنه حسین
دل ندارى به خدا، و دل هر دو از اوست

33. یا ابوالفضل ، دست این جوان را قطع کن !  حاج فضل الله ناظرى همچنین داستانى را نقل کردند که در سالهاى 54 - 55 شمسى از یک کاظمینى بزار شنیده اند:
3. جوانى از اهل کاظمین بود که در بغداد شغل نجارى داتش . وى روزى براى ساختن درب و پنجره به منزل یک تاجر بغدادى رفته و در آنجا نگاهش به دختر تاجر مى افتد و عاشق او مى شود. چون به خانه مى آید به پدر و عموهایش مى گوید بروید دختر تاجر را برایم خواستگارى نمایید.
آنها نزد تاجر مى روند، ولى او در جواب مى گوید: ما با شما معامله مان نمى شود.
در ایام اربعین حسین علیه السلام معمولا از شهرهاى عراق براى زیارت حضرت حسین بن على بن ابى طالب علیه السلام مى روند. این جوان اطلاع پیدا مى کند که تاجر با زن و بچه اش در ایام اربعین براى زیارت به کربلا رفته است .
جوان هم در پى آنان به کربلا رفته آن خانواده را پیدا مى کند و به تعقیب آنها مى پردازد تا وارد حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مى شوند. در آنجا یکدفعه متوجه مى شود که دختر دست به ضریح مطهر گذاشته و با حضرت ابوالفضل العباس راز و نیاز مى کند.
پسر نیز فرصت یافته دستش را بر روى دست دختر مى گذارد و عرض مى کند اباالفضل ، من این دختر را از شما مى خواهم . در همین اثنا دختر چون جسارت دست درازى در حرم مطهر حضرت را مى بیند، مى گوید: یا اباالفضل دست این جوان را قطع کن !
این دختر مقدارى طلا همراه داشته است . یکدفعه متوجه مى شود که طلاهایش نیست داد و فریاد راه مى اندازد. پدر و مادر دختر به دختر مى گویند که چه شده است ؟
مى گوید: این پسر طلاى مرا دزدیده است . پدر دختر به خدام اطلاع مى دهد، جوان را مى گیرند، و به شرطه خانه مى برند و از وى بازجویى مى شود. در یکى از سؤ ال و جوابها اشتباهى رخ مى دهد و جوان محکوم به قطع دست مى شود.
قاضى حکم مى کند که باید دست جوان دزد قطع بشود. دست وى را قطع مى کنند. مدتى از این جریان مى گذرد. یک روز دختر در منزلشان مشغول جاروب کردن اطاقها بوده یکدفعه متوجه مى شود پایین پالتو سنگینى مى کند. دست مى زند مى بیند طلاهاى اوست .
دختر با پیدا کردن طلاها و تذکار خاطره حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام ، داد مى زند و غش مى کند و بى هوش مى افتد. وقتى پدر و مادر او را به هوش مى آورند، مى گوید طلاى من پیدا شد و من به خاطره آنها باعث قطع دست یک جوان شدم و نمى دانم که جواب خدا را چه باید بدهم ؟! پدرش مى گوید: من مى روم رضایت پسر را جلب مى کنم به قسمى که کار تمام بشود. تاجر، همراه برادرش ، به دکان نجارى آن جوان در کاظمین رفته و با پدر آن جوان قضیه را در میان مى گذارد و در خواست مى کند قضیه را فیصله پیدا کند. دختر از نظر وجدان ناراحت است . پدر مى گوید: اشکالى ندراد، من باید با پسرم در این باره صحبت کنم و نظرش را به دست بیاورم . اما وقتى جریان را با پسر در میان مى گذارد پسر در جواب مى گوید:
- رضایت دادن به دختر امکان ندارد، مگر آنکه دختر را به عقد من درآورند!
وقتى قضیه به پدر دختر گفته مى شود، او هم مى گوید من باید از دخترم نظر خواهى بنمایم تا مسئله حل شود.
پدر دختر وقتى جریان را به دخترش مى گوید، در جواب مى گوید: حاضرم زن او بشوم تا پیش خدا و ائمه اطهار علیه السلام خجالت زده نباشم .
بارى ، بعد از چند روز وسایل عقد را مهیا کرده و دختر را به عقد آن جوان در مى آورند و براى جلب رضایت بیشتر جوان مذکور، شخص تاجر یک خانه مسکونى هم براى داماد تازه مى خرد.



34. آن شب فراموش نشدنى که من دیدم !  حجة الاسلام شیخ حسنعلى نجفى رهنانى مرقوم داشته اند:
در اواخر ماه صفر الخیر سال 1362 شمسى بود که این کرامت شگفت در شهر رهنان اصفهان واقع شد. شخصى به نام عقد الحسین نجفى ، فرزند محمد، که جوانى 35 ساله بود، دو مرتبه در جبهه زخمى شده بود. مرتبه اول زخمش سطحى بود، ولى مرتبه دوم دچار موج زدگى شده و به تشخیص اطبا، یک رگ یا دو رگ وى در قسمت ستون فقرات قطع شده بود. وى مبتلا به خونریزى شدید گردیده بود و پس از معاینات که در اصفهان و تهران صورت گرفت ، تشخیص داده شد که باید روى او عمل جراحى انجام شود. دکتر اصفهانى گفته بود اگر عمل شد ناچار کمرش خمیدگى پیدا مى کند و تا آخر عمر باید خمیده راه برود ولى دکتر تهرانى معتقد بود اینکه گفته اند خمیدگى پیدا مى شود صحیح نیست . لذا ایشان در بیمارستان اصفهان بسترى شدند و مورد عمل جراحى قرار گرفتند.
بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شده و پس از آن ، در منزل مداوا مى کردند. مدت 50 روز گذشت ، ولى اثرى از بهبودى احساس نشد. جوان رزمنده ، از شدت درد آرام و قرار نداشت و هر چه به بیمارستان مراجعه مى کرد، مى گفتند دکتر خصوصى که او را جراحى کرده بود به مسافرت خارج از کشور رفته است . بهر حال پس از آمدن دکتر از مسافرت و مراجعت ایشان ، وى براى مرحله دوم تشخیص داد که یکى از رگها به کنار ستون فقرات چسبیده و باید دو مرتبه عمل شود. لذا یک نسخه نوشت که در مدت ده روز استفاده کند و پس از آن بیاید بسترى شود تا عمل شود.
حدودا چند روز بیشتر از صدور نسخه مزبور نگذشته بد که بنده از گچساران به اصفهان آمدم و براى دیدن ایشان به منزلشان رفتم . حال خوبى نداشت . هر که براى عیادت مى آمد متاءثر مى شد. بهر حال دو سه روزى از ده روز باقى مانده بود که در هیئت حضرت اباالفضل علیه السلام مورد لطف و عنایت قرار گرفت و حضرتش او را شفا مرحمت فرمود.
چگونگى ماجرا بدین قرار بود:
در هیئت مذکور، رفقا هر شب در منزلى جمع مى شدند و زنجیر مى زدند. این جانب هم در ان هیئت حضور داشتم . براى شفاى او از هیئت تقاضا کردم یک شب هیئت را به منزل او بیندازند و در آنجا زنجیر بزنند. شب دوشنبه اى بود، آمدند و زنجیر زدند و بعد ان هم از من خواستند دعاى توسل بخوانم . بنده هم اجابت کردم . مجلس با حالى بود. همه دعا مى کردند، لیکن ان شب خبرى نشد.
در همسایگى منزل ایشان ، شخصى به نام ابراهیم موجودى ، که خانمش در همان ایام درد بیمارستان هزار تختخواب اصفهان بسترى بود. وى پس از خاتم جلسه آمد و گفت : یک شب هم در منزل ما بیایید. ما هم نذر کرده ایم و مریضه اى داریم . برادران هیئت ، نظر به اینکه برنامه شب بعد را - که شب سه شنبه باشد - قبلا اعلام کردند. این شخص هم از من دعوت کرد که حتما در جلسه اش شرکت کنم . بنده هم قبول کردم و گفتم ان شاء الله اگر عمرى باقى باشد حتما شرکت مى کنم .
شب موعود، که شب چهارشنبه باشد، فرا رسید. از صبح سه شنبه بنده مبتلا به سر درد شدم و رفته رفته بر سر دردم افزوده شد. اخوى ، که مریض بود و به حالت خمیدگى راه مى رفت و همه مردم محله او را دیده و مى شناختند، به منزل ما آمد و ظهر را با همدیگر ناهار صرف کردیم . وقتى دید حال من بد است و مبتلا به سر درد شدید هستم ، گفت :: مى روم منزل ، اگر شب توانستى در آن مجلس شرکت کنى به یک نفر از بچه ها خبر بده تا من هم شرکت کنم . بنده جواب دادم : اگر حالم به همین کیفیت باشد معلوم نیست بتوانم شرکت کنم ، ولى اگر ان شاء الله حالم خوب شد چشم ، مى فرستم تا بیایى و در مجلس ‍ شرکت کنى . او رفت و درد سر من شدت گرفت ، به طورى که قادر نبودم نماز ظهر و عصر را بخوانم . تا نزدیک غروب آفتاب نماز نخواندم و پس از آن از روى ناچارى اداى وظیفه کردم .
یکى دیگر از رفقا به نام احمد سهرابى به منزل آمد و گفت : ابراهیم موجودى ، که بانى مجلس امشب است ، به من گفت برو و فلانى (یعنى بنده را) ببین و به او بگو، هر طورى هست باید امشب به منزل ما تشریف بیاورى . به ایشان عرض کردم فعلا که حالم مساعد نیست ، ان شاء الله اگر تا بعد از مغرب حالم مساعد شد حتما شرکت مى کنم .
نمى دانم چه شد که وقتى نماز مغرب و عشا را خواندم ، به خودم آمده متوجه شدم من که مبتلا به سر دردى شدید بودم ، الان هیچ اثرى از سر درد حس نمى کنم ! لذا یکى از بچه ها را به دنبال اخوى فرستادم و پیغام دادم که من حالم خوب شده و به منزل موجودى مى روم ، اگر حالش را دارى به هیئت بیا. بعد از نیم ساعت دیدم اخوى آمد. البته هر وقت حالش مساعد بود به هیئت مى آمد ولى کنارى مى نشست و به قول معروف تماشاچى بود. بارى ، برادران هیئت آمدند و مشغول زنجیر زدن شدند.
تقریبا ساعت از یازده شب گذشته بود که شخصى از طرف بانى آمد و گفت آقاى موجودى دلش مى خواهد که شما یک دعاى توسل بخوانید. بنده وقتى ساعت را ملاحظه کردم دیدم از ساعت یازده گذشته است و افراد جلسه هم همه کارگر و کاسب بودند، گفتم وقت گذشته ، به ایشان بگویید اگر اجازه مى دهید بنده یک مصیبت بخوانم و مجلس را ختم کنم . رفت و برگشت و گفت ایشان مى گویند هر جور صلاح مى دانید انجام دهید. چراغها را خاموش کردند و میکرفون را به دست این جانب دادند.
گهگاهى که بنده ذکر مصائب اهل بیت عصمت و طهارت علیه السلام را در هیئت مى نمودم به حالت نشسته بود؛ ولى آن شب - چه بگویم ؟! شبى که هرگز فراموش شدن نیست ! - وقتى خواستم شروع کنم ایستادم ، لکن متحیر که کدام از مصائب را متذکر شوم ؟ همین که عرض کردم السلام علیک یا اءبا عبدالله و على الاءرواح التى حلت بفنائک ناگهان به فکرم آمد که مصیبت حضرت  اباالفضل علیه السلام را بخوانم . چراغها خاموش بود، عرض کردم : رفقا نمى دانستم چه مصیبتى را برایتان بخوانم ، ولى الان به نظرم آمد که مصیبت حضرت قمر بنى هاشم  علیه السلام را بخوانم . از هیمن جا دلها را روانه نهر علقمه مى کنیم عرضه مى داریم السلام علیک ایها العبد الصالح المطیع لله و لرسوله و لاءمیر المؤ منین 
همین جا که رسیدم صداى مهیبى را شنیدم که کسى مى گفت : اباالفضل ! اباالفضل ! توجهى نکردم ، زیرا شبهاى دیگر هم بعضى از افراد در این مجلس غش مى کردند. به خودم گفتم شاید یکى از برادران هیئتى است که حالش منقلب شده است . در همین اثنا آقایى به نام احمد سهرابى ، که خداوند او را هم شفا مرحمت فرماید زیرا سالیان سال است که مبتلا به مرض قلب است و یک مرتبه هم عمل جراحى روى وى صورت گرفته و هنوز ناراحت است ، آمد و در گوشم آهسته گفت : ناراحت نباش ، برادرت عبدالحسین حالش منقلب شده و غش کرده است . وقتى این جمله را شیندم دیگر نتوانستم روضه بخوانم . مجلس حالى داشت . بالاخره ناچار شدند چراغها را روشن کردند. دیدم برادرم غش کرده و عزیزان دورش را گرفته اند و او را به هوش مى آورند. هیچ کس خبر نداشت چه شده ، اما همه گریه مى کردند. باور کنید بچه ها، جوانها، پیرمردها - همه و همه - مى گریستند؛ معلوم بود عنایتى به مجلس شده است . بعد از چند دقیقه برادرم چشمانش را باز کرد و با صداى خفیف گفت : رفت ، رفت ! از این کلمه هیچ کس هیچ چیز نمى فهمید، ولى همه زدند زیر گریه و بلند بلند گریه مى کردند.
خواهرم ، دامادى دارد به نام سهراب علیخانى که هنگام مراجعه به اخوى به دکتر همیشه وى را همراهى مى کرد. وى از اینکه مى دید اخوى به این نحو روى زمین قرار گرفته ، ناراحت بود، زیرا مى گفت دکتر به او گفته ابدا نباید روى زمین بنشینى ، پیاپى مى گفت : عبد الحسین ، ان نحو نشستن برایت ضرر دارد! لکن او مدهوش بود و چیزى نمى فهمید.
پس از چند لحظه عبد الحسین به هوش آمد و گفت : برادران من خوب شدم ! سپس گفت : آقا ابوالفضل علیه السلام آمدند، هر چه کردم جلویش بلند شوم نتوانستم ، خودش را به من رساند و دستش را به سر شانه من زد و گفت : تو خوب شدى ، برو دنبال کسب و کارت ، ظاهرا شوکه شده بود. سپس بلا فاصله بلند شد و با قامت راست و گفت : دروغ نمى گویم ، من خوب شدم و شفا گرفتم . وقتى برادرم گفت به نظرم آمده مصیبت آقا قمر بنى هاشم علیه السلام را بخوانم ، من در دلم گفتم آقا جان اگر امشب مرا شفا دادى فبها والا به خودت قسم از این پس دیگر در جایى که مجلس شما و برادرت حسین علیه السلام باشد پا نمى گذارم !
این جمله را با صداى خفیف و با فاصله مى گفت و هر کلمه که مى گفت بلند بلند گریه مى کردند. آرى ، این کرامت آن شب فراموش نشدنى بود که این جانب شیخ حسنعلى نجفى رهنانى ، ساکن قم به چشم خود دیدم . البته چنانچه بعضى از جملات از قلم افتاده باشد، به علت این بود که مى بایست همان روزهاى اول ماجرا را یادداشت مى کردم که متاءسفانه موفق نشدم ، تا اینکه دوست بسیار عزیز و ارجمند، جناب حجة الاسلام والمسلمین آقاى حاج شیخ على ربانى خلخالى از بنده خواستند کرامت حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام را که به سبب آن برادرم شفا یافته است بنویسم و بنده پس از اینکه مشارالیه را اذیت و آزار نمودم نوشتم و تسلیم ایشان نمودم . امید وارم که مشار الیه ما را از دعا فراموش نفرمایند و حلالمان کنند. البته تاءخیر به جهت این بود که اخوى کویت بودند و باید از کویت مى آمدند و من مى خواستم یک بار دیگر ایشان بیان کنند تا چیزى از قلم نیفتد، ولى متاءسفانه موفق نشدم . 21/7/73.

در اواخر ماه صفر الخیر سال 1362 شمسى بود که این کرامت شگفت در شهر رهنان اصفهان واقع شد. شخصى به نام عقد الحسین نجفى ، فرزند محمد، که جوانى 35 ساله بود، دو مرتبه در جبهه زخمى شده بود. مرتبه اول زخمش سطحى بود، ولى مرتبه دوم دچار موج زدگى شده و به تشخیص اطبا، یک رگ یا دو رگ وى در قسمت ستون فقرات قطع شده بود. وى مبتلا به خونریزى شدید گردیده بود و پس از معاینات که در اصفهان و تهران صورت گرفت ، تشخیص داده شد که باید روى او عمل جراحى انجام شود. دکتر اصفهانى گفته بود اگر عمل شد ناچار کمرش خمیدگى پیدا مى کند و تا آخر عمر باید خمیده راه برود ولى دکتر تهرانى معتقد بود اینکه گفته اند خمیدگى پیدا مى شود صحیح نیست . لذا ایشان در بیمارستان اصفهان بسترى شدند و مورد عمل جراحى قرار گرفتند.
بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شده و پس از آن ، در منزل مداوا مى کردند. مدت 50 روز گذشت ، ولى اثرى از بهبودى احساس نشد. جوان رزمنده ، از شدت درد آرام و قرار نداشت و هر چه به بیمارستان مراجعه مى کرد، مى گفتند دکتر خصوصى که او را جراحى کرده بود به مسافرت خارج از کشور رفته است . بهر حال پس از آمدن دکتر از مسافرت و مراجعت ایشان ، وى براى مرحله دوم تشخیص داد که یکى از رگها به کنار ستون فقرات چسبیده و باید دو مرتبه عمل شود. لذا یک نسخه نوشت که در مدت ده روز استفاده کند و پس از آن بیاید بسترى شود تا عمل شود.
حدودا چند روز بیشتر از صدور نسخه مزبور نگذشته بد که بنده از گچساران به اصفهان آمدم و براى دیدن ایشان به منزلشان رفتم . حال خوبى نداشت . هر که براى عیادت مى آمد متاءثر مى شد. بهر حال دو سه روزى از ده روز باقى مانده بود که در هیئت حضرت اباالفضل علیه السلام مورد لطف و عنایت قرار گرفت و حضرتش او را شفا مرحمت فرمود.
چگونگى ماجرا بدین قرار بود:
در هیئت مذکور، رفقا هر شب در منزلى جمع مى شدند و زنجیر مى زدند. این جانب هم در ان هیئت حضور داشتم . براى شفاى او از هیئت تقاضا کردم یک شب هیئت را به منزل او بیندازند و در آنجا زنجیر بزنند. شب دوشنبه اى بود، آمدند و زنجیر زدند و بعد ان هم از من خواستند دعاى توسل بخوانم . بنده هم اجابت کردم . مجلس با حالى بود. همه دعا مى کردند، لیکن ان شب خبرى نشد.
در همسایگى منزل ایشان ، شخصى به نام ابراهیم موجودى ، که خانمش در همان ایام درد بیمارستان هزار تختخواب اصفهان بسترى بود. وى پس از خاتم جلسه آمد و گفت : یک شب هم در منزل ما بیایید. ما هم نذر کرده ایم و مریضه اى داریم . برادران هیئت ، نظر به اینکه برنامه شب بعد را - که شب سه شنبه باشد - قبلا اعلام کردند. این شخص هم از من دعوت کرد که حتما در جلسه اش شرکت کنم . بنده هم قبول کردم و گفتم ان شاء الله اگر عمرى باقى باشد حتما شرکت مى کنم .
شب موعود، که شب چهارشنبه باشد، فرا رسید. از صبح سه شنبه بنده مبتلا به سر درد شدم و رفته رفته بر سر دردم افزوده شد. اخوى ، که مریض بود و به حالت خمیدگى راه مى رفت و همه مردم محله او را دیده و مى شناختند، به منزل ما آمد و ظهر را با همدیگر ناهار صرف کردیم . وقتى دید حال من بد است و مبتلا به سر درد شدید هستم ، گفت :: مى روم منزل ، اگر شب توانستى در آن مجلس شرکت کنى به یک نفر از بچه ها خبر بده تا من هم شرکت کنم . بنده جواب دادم : اگر حالم به همین کیفیت باشد معلوم نیست بتوانم شرکت کنم ، ولى اگر ان شاء الله حالم خوب شد چشم ، مى فرستم تا بیایى و در مجلس ‍ شرکت کنى . او رفت و درد سر من شدت گرفت ، به طورى که قادر نبودم نماز ظهر و عصر را بخوانم . تا نزدیک غروب آفتاب نماز نخواندم و پس از آن از روى ناچارى اداى وظیفه کردم .
یکى دیگر از رفقا به نام احمد سهرابى به منزل آمد و گفت : ابراهیم موجودى ، که بانى مجلس امشب است ، به من گفت برو و فلانى (یعنى بنده را) ببین و به او بگو، هر طورى هست باید امشب به منزل ما تشریف بیاورى . به ایشان عرض کردم فعلا که حالم مساعد نیست ، ان شاء الله اگر تا بعد از مغرب حالم مساعد شد حتما شرکت مى کنم .
نمى دانم چه شد که وقتى نماز مغرب و عشا را خواندم ، به خودم آمده متوجه شدم من که مبتلا به سر دردى شدید بودم ، الان هیچ اثرى از سر درد حس نمى کنم ! لذا یکى از بچه ها را به دنبال اخوى فرستادم و پیغام دادم که من حالم خوب شده و به منزل موجودى مى روم ، اگر حالش را دارى به هیئت بیا. بعد از نیم ساعت دیدم اخوى آمد. البته هر وقت حالش مساعد بود به هیئت مى آمد ولى کنارى مى نشست و به قول معروف تماشاچى بود. بارى ، برادران هیئت آمدند و مشغول زنجیر زدن شدند.
تقریبا ساعت از یازده شب گذشته بود که شخصى از طرف بانى آمد و گفت آقاى موجودى دلش مى خواهد که شما یک دعاى توسل بخوانید. بنده وقتى ساعت را ملاحظه کردم دیدم از ساعت یازده گذشته است و افراد جلسه هم همه کارگر و کاسب بودند، گفتم وقت گذشته ، به ایشان بگویید اگر اجازه مى دهید بنده یک مصیبت بخوانم و مجلس را ختم کنم . رفت و برگشت و گفت ایشان مى گویند هر جور صلاح مى دانید انجام دهید. چراغها را خاموش کردند و میکرفون را به دست این جانب دادند.
گهگاهى که بنده ذکر مصائب اهل بیت عصمت و طهارت علیه السلام را در هیئت مى نمودم به حالت نشسته بود؛ ولى آن شب - چه بگویم ؟! شبى که هرگز فراموش شدن نیست ! - وقتى خواستم شروع کنم ایستادم ، لکن متحیر که کدام از مصائب را متذکر شوم ؟ همین که عرض کردم السلام علیک یا اءبا عبدالله و على الاءرواح التى حلت بفنائک ناگهان به فکرم آمد که مصیبت حضرت  اباالفضل علیه السلام را بخوانم . چراغها خاموش بود، عرض کردم : رفقا نمى دانستم چه مصیبتى را برایتان بخوانم ، ولى الان به نظرم آمد که مصیبت حضرت قمر بنى هاشم  علیه السلام را بخوانم . از هیمن جا دلها را روانه نهر علقمه مى کنیم عرضه مى داریم السلام علیک ایها العبد الصالح المطیع لله و لرسوله و لاءمیر المؤ منین 
همین جا که رسیدم صداى مهیبى را شنیدم که کسى مى گفت : اباالفضل ! اباالفضل ! توجهى نکردم ، زیرا شبهاى دیگر هم بعضى از افراد در این مجلس غش مى کردند. به خودم گفتم شاید یکى از برادران هیئتى است که حالش منقلب شده است . در همین اثنا آقایى به نام احمد سهرابى ، که خداوند او را هم شفا مرحمت فرماید زیرا سالیان سال است که مبتلا به مرض قلب است و یک مرتبه هم عمل جراحى روى وى صورت گرفته و هنوز ناراحت است ، آمد و در گوشم آهسته گفت : ناراحت نباش ، برادرت عبدالحسین حالش منقلب شده و غش کرده است . وقتى این جمله را شیندم دیگر نتوانستم روضه بخوانم . مجلس حالى داشت . بالاخره ناچار شدند چراغها را روشن کردند. دیدم برادرم غش کرده و عزیزان دورش را گرفته اند و او را به هوش مى آورند. هیچ کس خبر نداشت چه شده ، اما همه گریه مى کردند. باور کنید بچه ها، جوانها، پیرمردها - همه و همه - مى گریستند؛ معلوم بود عنایتى به مجلس شده است . بعد از چند دقیقه برادرم چشمانش را باز کرد و با صداى خفیف گفت : رفت ، رفت ! از این کلمه هیچ کس هیچ چیز نمى فهمید، ولى همه زدند زیر گریه و بلند بلند گریه مى کردند.
خواهرم ، دامادى دارد به نام سهراب علیخانى که هنگام مراجعه به اخوى به دکتر همیشه وى را همراهى مى کرد. وى از اینکه مى دید اخوى به این نحو روى زمین قرار گرفته ، ناراحت بود، زیرا مى گفت دکتر به او گفته ابدا نباید روى زمین بنشینى ، پیاپى مى گفت : عبد الحسین ، ان نحو نشستن برایت ضرر دارد! لکن او مدهوش بود و چیزى نمى فهمید.
پس از چند لحظه عبد الحسین به هوش آمد و گفت : برادران من خوب شدم ! سپس گفت : آقا ابوالفضل علیه السلام آمدند، هر چه کردم جلویش بلند شوم نتوانستم ، خودش را به من رساند و دستش را به سر شانه من زد و گفت : تو خوب شدى ، برو دنبال کسب و کارت ، ظاهرا شوکه شده بود. سپس بلا فاصله بلند شد و با قامت راست و گفت : دروغ نمى گویم ، من خوب شدم و شفا گرفتم . وقتى برادرم گفت به نظرم آمده مصیبت آقا قمر بنى هاشم علیه السلام را بخوانم ، من در دلم گفتم آقا جان اگر امشب مرا شفا دادى فبها والا به خودت قسم از این پس دیگر در جایى که مجلس شما و برادرت حسین علیه السلام باشد پا نمى گذارم !
این جمله را با صداى خفیف و با فاصله مى گفت و هر کلمه که مى گفت بلند بلند گریه مى کردند. آرى ، این کرامت آن شب فراموش نشدنى بود که این جانب شیخ حسنعلى نجفى رهنانى ، ساکن قم به چشم خود دیدم . البته چنانچه بعضى از جملات از قلم افتاده باشد، به علت این بود که مى بایست همان روزهاى اول ماجرا را یادداشت مى کردم که متاءسفانه موفق نشدم ، تا اینکه دوست بسیار عزیز و ارجمند، جناب حجة الاسلام والمسلمین آقاى حاج شیخ على ربانى خلخالى از بنده خواستند کرامت حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام را که به سبب آن برادرم شفا یافته است بنویسم و بنده پس از اینکه مشارالیه را اذیت و آزار نمودم نوشتم و تسلیم ایشان نمودم . امید وارم که مشار الیه ما را از دعا فراموش نفرمایند و حلالمان کنند. البته تاءخیر به جهت این بود که اخوى کویت بودند و باید از کویت مى آمدند و من مى خواستم یک بار دیگر ایشان بیان کنند تا چیزى از قلم نیفتد، ولى متاءسفانه موفق نشدم . 21/7/73.



35. آمده ام تو را شفا بدهم و بروم !  

جناب حجة الاسلام والمسلمین آقاى سید حسن على نجفى رهنانى پس از کرامت اخوى محترمشان کرامتى دیگر رسول اکرم که از سوى قمر بنى هاشم علیه السلام به خانم آقاى موجودى شده است مرقوم داشته اند که با هم مى خوانیم :
آن شب را در منزل اخوى خوابیدم . بعد از ظهر ان روز، که عصر چهارشنبه باشد، آقاى ابراهیم موجودى که مریضه اى در بیمارستان داشت وسایل چاى و قلیان را به منزل اخوى آورد. من دیدم ایشان مى لرزد.
گفتم : آقاى موجودى چرا مى لرزید؟ گفت : همین الان از ملاقات خانم در بیمارستان مى آیم . دکترها از بهبودى وى قطع امید کرده و مى گفتند چند روزى دیگر بیشتر زنده نیست ، و ما با داشتن بچه هاى خردسال ، ناراحت این قصه بودیم و همه اقوام نیز ناراحت بودند، به همین علت ما هیئت را دعوت به منزلمان کردیم تا عنایتى شود.
قبلا هر وقت به بیمارستان مى رفتم مى دیدم ایشان روى تخت خوابیده و هیچ حرکتى ندارد. اما امروز ساعت 2 بعد از ظهر که به ملاقات وى رفتم دیدم ایشان دم درب ایستاده است . تا چشمش به من افتاد زد زیر گریه . هر چه گفتم چرا گریه مى کنى ؟! گفت : ابراهیم ، برایم بگو بچه هایم چطور شده اند؟ هر چه گفتم بچه ها خوب هستند، ناراحتى ندارند، قبول نمى کرد.
گفتم : چرا این سؤ ال را مى کنى ؟ گفت : بگو بدانم دیشب در منزلمان چه خبر بوده است ؟ گفتم براى چه این سؤ ال را مى کنى ؟! گفت : دیشب پس از اینکه خوابم برد در عالم رؤ یا دیدم در فضایى باز قرار دارم که همه اش سرسبز و خرم است و یک جوى آب از وسط سبزه ها مى گذرد. من بر لب آن جوى نشسته بودم ، دیدم آقایى سوار بر اسب از روبرو مى آمد. آمد و آمد تا به من رسید. پس از آن به من گفت : بلند شو! گفتم : آقا مریض هستم ، توانایى ندارم ، دکترها از من قطع امید کرده اند.
گفت : من مى گویم بلند شو! باز همان سخن را تکرار کردم . مرتبه سوم گفت : من به تو مى گویم بلند شو! من هم اکنون از منزل شما مى آیم ، جوانى را آنجا شفا داده و آمده ام تو را هم شفا دهم و بروم .
از شنیدن این سخن ، با خوشحالى ، از خواب پریده ، دیدم بر روى تخت بیمارستان خوابیده ام . حرکت کردم ، دیدم مى توانم حرکت کنم ، اما ناراحت منزلمان بودم که چه شده است ؟ صبح شد، دکتر معالج آمد بهبودى حالم را دید، ولى به او چیزى نگفتم . گفتم : آقاى دکتر، اجازه دهید من از بیمارستان مرخص شوم . گفت : البته ، حالتان خوب به نظر مى آید، مثل اینکه خوب شده اید و لیکن براى اطمینان باید یک مرتبه خونتان را آزمایش کنند. اگر حالتان بهبود یافته مرخص مى شوید.
آقاى موجودى افزود: و من الان از بیمارستان مى آیم .
بارى ، فردا که روز پنجشنبه بود آن خانم هم از بیمارستان مرخص شد. وى الان موجود است و مى توان او را هم دید، ولى خداوند به این خانم و شوهر وى ، صبر جمیل و اجر جزیل عنایت فرماید؛ زیرا از وقتى که من این کرامت را به تحریر در آورده ام حدودا 20 روز است که جوان 20 ساله اش در اثر تصادف کشته شده و به خاک رفته است . خداوند او را با جوانان بهشتى مقرون و محشور فرماید و ذخیره آخرت این پدر و مادر قرار دهد. و السلام و على عبادالله الصالحین .



36. آقا قمر بنى هاشم علیه السلام را به کمک طلبیدیم  آقاى حاج حمزه برازنده ، از مؤ سسان بیت العباس گچساران ، برخى از کرامات باهره پرچمدار کربلا علیه السلام در ان بیت شریف را ثبت کرده اند که به وسیله حجة الاسلام حاج شیخ عبد الاءمیر صادقى به دفتر مکتب الحسین علیه السلام رسیده است . ایشان نوشته اند:
بیان کرامات را از روز پایه گذارى ستونهاى فلزى ساختمان بیت العباس علیه السلام آغاز مى کنم :
1. اولین کرامت روز پایه گذارى ستونهاى فلزى و بتون ریزى بروز یافت ، به این صورت که چون استفاده از دستگاه مکانیزه بالا برنده ستونها، به علت کمى عرض کوچه مواجه شدن با خطر برق شبکه در این مکان ، امکان پذیر نبود، لذا نصب ستونها به وسیله طناب و نیروى انسانى انجام مى گرفت که پس از بالا بردن و تماس با ورقه هاى فلزى کف ، جوشکارى و پس از اطمینان کامل طنابها باز و به ستون دیگرى انتقال داده مى شد یکى از ستونهاى فلزى در حین استقرار با کمى سست و محکم شدن طنابها از جا کنده شد و بر روى نگهبان مصالح ساختمانى بیت العباس علیه السلام به نام حمدالله کاویانى که فعلا در قید حیات نیست ، فرود آمد. ستون مزبور 6 متر طول داشت و همگى ما کشته شدن او را حتمى مى دانستیم و لذا با حالتى مشوش و نگران ، از صمیم قلب ، صاحب خانه (آقا قمر بنى هاشم علیه السلام ) را به کمک طلبیدیم .
پس از فرود آمدن ستون و پرت شدن آقا کاویانى به سوى دیگر مشاهده کردیم که حمدالله بجز کمى خراش در لاله گوش او هیچ گونه آسیبى به او وارد نشده است ! ما این حیات مجدد او را، مدیون عنایت و کرامت حضرت عباس علیه السلام مى دانیم که دعاى این حقیران مورد اجابت واقع شد و به شکرانه رفع فورا گوسفندى در محل ذبح ، و بین فقرا توزیع نمودیم .

بیان کرامات را از روز پایه گذارى ستونهاى فلزى ساختمان بیت العباس علیه السلام آغاز مى کنم :
1. اولین کرامت روز پایه گذارى ستونهاى فلزى و بتون ریزى بروز یافت ، به این صورت که چون استفاده از دستگاه مکانیزه بالا برنده ستونها، به علت کمى عرض کوچه مواجه شدن با خطر برق شبکه در این مکان ، امکان پذیر نبود، لذا نصب ستونها به وسیله طناب و نیروى انسانى انجام مى گرفت که پس از بالا بردن و تماس با ورقه هاى فلزى کف ، جوشکارى و پس از اطمینان کامل طنابها باز و به ستون دیگرى انتقال داده مى شد یکى از ستونهاى فلزى در حین استقرار با کمى سست و محکم شدن طنابها از جا کنده شد و بر روى نگهبان مصالح ساختمانى بیت العباس علیه السلام به نام حمدالله کاویانى که فعلا در قید حیات نیست ، فرود آمد. ستون مزبور 6 متر طول داشت و همگى ما کشته شدن او را حتمى مى دانستیم و لذا با حالتى مشوش و نگران ، از صمیم قلب ، صاحب خانه (آقا قمر بنى هاشم علیه السلام ) را به کمک طلبیدیم .
پس از فرود آمدن ستون و پرت شدن آقا کاویانى به سوى دیگر مشاهده کردیم که حمدالله بجز کمى خراش در لاله گوش او هیچ گونه آسیبى به او وارد نشده است ! ما این حیات مجدد او را، مدیون عنایت و کرامت حضرت عباس علیه السلام مى دانیم که دعاى این حقیران مورد اجابت واقع شد و به شکرانه رفع فورا گوسفندى در محل ذبح ، و بین فقرا توزیع نمودیم .



37.یک قطعه چک ولى بدون امضا  2. در سال 1355، هنگامى که صندوق نذورات نصب شده در جلوى بیت العباس ‍ علیه السلام را تخلیه مى کردیم ، در بین وجوهات داخل صندوق ، یک قطعه چک به مبلغ 600 تومان در عهده بانک صادرات ولى بدون امضاى صاحب حساب ، توجه ما را به خود جلب کرد. چون چک بدون امضا فاقد ارزش حقوقى مى باشد و از طرفى صادر کننده آن را نیز نمى شناختیم ، با توجه به حساب جارى ایشان به بانک مربوط مراجعه کردیم و از طریق بانک ، شخص مورد نظر با نشانى کامل محل سکونت براى ما مشخص گردید.
پس از چند روز که ایشان را ملاقات کردیم و جریان امتناع از امضاى چک را جویا شدیم ، ضمن اظهار تشکر از ما گفتند:
باءبى اءنت و امى یا اباالفضل العباس علیه السلام که ما هر چه  داریم از این خانواده با عظمت و کرامت است . مسئله چک بدون امضاى بنده ، داستانى بس طویل دارد که همه نشاءت گرفته از عنایات و توجهات آن حضرت مى باشد. شرح کامل ماجرا چنین است :
مدت چند ماه بود که همسرم از ناحیه سینه اظهار ناراحتى مى نمود و بعضى از اوقات به خود مى پیچید. به هر کدام از پزشکان و اطباى شهر مراجعه کردیم و عکس بردارى و نمونه بردارى و آزمایشات متعددى انجام شد، اما هیچ کدام مثمر ثمر واقع نگردید. هر روز از روز پیش شدت درد بیشتر مى شد و قواى جسمانى او به تحلیل مى رفت .
لاجرم او را به شیراز اعزام نمودم . در آنجا هم پس از چند روز معطلى و آزمایشات مجدد او را بسترى کردند و تحت درمان و نظارت مستقیم بیمارستان قرار گرفت . اندکى بعد متخصص مربوط، بنده را احضار و به طور خصوصى اظهار داشت که خانم شما مبتلا به سرطان پستان مى باشد و بهبودى او با خداست ، ولى از نظر ما 20 درصد احتمال بهبودى وجود دارد، لذا براى اطمینان بیشتر و نیز انجام آزمایشات مجدد و استفاده از داروهاى مفید تا نتیجه کلى حداقل باید دو ماه در این بیمارستان بسترى شود.
من حالتى مضطرب داشتم ، روحم در آسمانها مشغول پرواز و جسمم در اطاق نزد دکتر بود. هر کلمه صحبت او مانند پتکى بر مغز استخوانم فرو مى امد و نفهمیدم چه موقع و چه ساعتى اطاق را ترک کرده و ماءیوسانه به نیت وداع آخر مجددا نزد عیال باز گشتم ، ولى البته بر حسب ظاهر او را دلدارى داده و باعث تقویت روحى او شدم . پس از ساعتى به او گفتم : من براى تهیه پول و سرکشى به بچه ها به گچساران مى روم ولى زود برمى گردم . همسرم با کمال یاءس و ناامیدى گفت : از نزد من دور نشو، چون من مرگ را نزدیک مى بینم ، اگر مى روى چون این ملاقات ممکن است آخرین دیدار ما باشد مرا حلال کن و پس از من ، از بچه ها هم مانند مادر و پدر، مواظبت کن و نیز اگر سرپرستى براى خانه انتخاب نمودى سعى کن زین عفیفه و محجبه و متدینه باشد تا با دیندارى و داشتن ایمان کمتر موجبات آزار و اذیت بچه ها را فراهم کند.
من بر خلاف غوغاى درونى خود، که تمام وجودم در غم و اندوه بود، با خنده هایى مصنوعى و حالتى امیدوار کننده به تمام تقاضاى او مهر تاءیید مى زدم تا بتوانم این حالت یاءس را از خاطر او محو کنم .
سرانجام او را ترک کرده و با اتوبوس به مقصد گچساران به راه افتادم . در این فاصله زمانى ، 5 ساعت تمام افکار خود را به چه کنم ، چه نکنم  به چه کسى پناه بیاورم ؟ و آخر چه خواهد شد؟!

پس از چند روز که ایشان را ملاقات کردیم و جریان امتناع از امضاى چک را جویا شدیم ، ضمن اظهار تشکر از ما گفتند:
باءبى اءنت و امى یا اباالفضل العباس علیه السلام که ما هر چه  داریم از این خانواده با عظمت و کرامت است . مسئله چک بدون امضاى بنده ، داستانى بس طویل دارد که همه نشاءت گرفته از عنایات و توجهات آن حضرت مى باشد. شرح کامل ماجرا چنین است :
مدت چند ماه بود که همسرم از ناحیه سینه اظهار ناراحتى مى نمود و بعضى از اوقات به خود مى پیچید. به هر کدام از پزشکان و اطباى شهر مراجعه کردیم و عکس بردارى و نمونه بردارى و آزمایشات متعددى انجام شد، اما هیچ کدام مثمر ثمر واقع نگردید. هر روز از روز پیش شدت درد بیشتر مى شد و قواى جسمانى او به تحلیل مى رفت .
لاجرم او را به شیراز اعزام نمودم . در آنجا هم پس از چند روز معطلى و آزمایشات مجدد او را بسترى کردند و تحت درمان و نظارت مستقیم بیمارستان قرار گرفت . اندکى بعد متخصص مربوط، بنده را احضار و به طور خصوصى اظهار داشت که خانم شما مبتلا به سرطان پستان مى باشد و بهبودى او با خداست ، ولى از نظر ما 20 درصد احتمال بهبودى وجود دارد، لذا براى اطمینان بیشتر و نیز انجام آزمایشات مجدد و استفاده از داروهاى مفید تا نتیجه کلى حداقل باید دو ماه در این بیمارستان بسترى شود.
من حالتى مضطرب داشتم ، روحم در آسمانها مشغول پرواز و جسمم در اطاق نزد دکتر بود. هر کلمه صحبت او مانند پتکى بر مغز استخوانم فرو مى امد و نفهمیدم چه موقع و چه ساعتى اطاق را ترک کرده و ماءیوسانه به نیت وداع آخر مجددا نزد عیال باز گشتم ، ولى البته بر حسب ظاهر او را دلدارى داده و باعث تقویت روحى او شدم . پس از ساعتى به او گفتم : من براى تهیه پول و سرکشى به بچه ها به گچساران مى روم ولى زود برمى گردم . همسرم با کمال یاءس و ناامیدى گفت : از نزد من دور نشو، چون من مرگ را نزدیک مى بینم ، اگر مى روى چون این ملاقات ممکن است آخرین دیدار ما باشد مرا حلال کن و پس از من ، از بچه ها هم مانند مادر و پدر، مواظبت کن و نیز اگر سرپرستى براى خانه انتخاب نمودى سعى کن زین عفیفه و محجبه و متدینه باشد تا با دیندارى و داشتن ایمان کمتر موجبات آزار و اذیت بچه ها را فراهم کند.
من بر خلاف غوغاى درونى خود، که تمام وجودم در غم و اندوه بود، با خنده هایى مصنوعى و حالتى امیدوار کننده به تمام تقاضاى او مهر تاءیید مى زدم تا بتوانم این حالت یاءس را از خاطر او محو کنم .
سرانجام او را ترک کرده و با اتوبوس به مقصد گچساران به راه افتادم . در این فاصله زمانى ، 5 ساعت تمام افکار خود را به چه کنم ، چه نکنم  به چه کسى پناه بیاورم ؟ و آخر چه خواهد شد؟!
 مشغول داشته و نهایتا به این نتیجه رسیدم که  باید از معصومین علیه السلام یارى بطلبم تا با معجزه اى عیسى گونه حیات از دست رفته مجددا به این کالبد اعطا شود. در یک لحظه به نظرم مى رسید که پس از  بازگشت به شیراز، او را از بیمارستان مرخص کرده به پابوسى و زیارت یکایک امامزاده ها ببرم و لحظه اى بعد با خود مى گفتم چگونه ممکن است با زنى علیل که حمل و نقل او مشکل است بتوانم این اعمال را انجام دهم ؟ و تصمیمم عوض مى شد.
اضطراب خاطر و نداشتن تصمیمى راسخ ، مرا عذاب مى داد تا بالاءخره به گچسارران رسیدم و در انجا، در حالیکه از خود بیخود بودم ، ناگهان متوجه شدم که در کوچه بیت العباس به سوى منزلم در حرکتم ! با خود گفتم من هم چند روز در اوایل بناى این ساختمان ، کارهاى جوشکارى آن را انجام داده ام ، پس چه بهتر که از صاحب بیت ، باب الحوائج آقا قمر بنى هاشم علیه السلام ، مدد جسته و به وى التجا نمایم ، تا مرحمت آن حضرت عایدم شود. این را گفتم و دست در جیب بردم ، و پول قابل توجهى ندیدم ولى دسته چک را یافتم و با اینکه وجهى در حسابم نبود مع هذا یک فقره چک به مبلغ 600 تومان به عنوان گروگان وصول نتیجه ، بدون امضاء، به صندوق تقدیم کردم و پس از راز و نیاز و گریه زیاد به منزل خود رسیدم .
بچه ها، به محض مشاهده من ، مانند حلقه انگشتر دور من جمع شده و احوال مادر را جویا شدند. آنها را نوازش کرده و تسکین خاطر دادم و خوار بار و مواد غذایى لازم را براى چند روز انها تهیه نمودم . در خلوت از غم بى سرپرستى و بى مادرى بچه ها به گریه و راز و نیاز و التماس با خدا مى پرداختم و چون بهیچوجه نمى توانستم در مورد تقاضاى بچه ها مبنى بر ملاقات مادرشان جواب رد دهم ، هفته بعد یک روز که به مناسبتى تعطیل رسمى بود بچه ها را به شیراز بردم و آنها از نزدیک مادرشان را لمس و دیدارى تازه کردند. من هم سراغ متخصص مربوط مربوطه کشیک شب بیمارستان بود رفتم و جویاى احوال بیمار شدم . اظهار داشت : فقط یک نوع آزمایش مانده بود که امروز انجام شد، و نتیجه فردا مشخص خواهد شد. اگر نتیجه مثبت بود روز شنبه به منزل برده و هزینه و خسارت دیگرى را متحمل نشوید، و افزود: خواه ناخواه ، انسان روزى به دنیا مى آید و روزى هم از دنیا خواهد رفت .
ان شب و آن روز آرام و قرار نداشتم و خواب به چشمانم راه نیافت . غم و اندوه تمام وجودم را فرا گرفته بود؛ مخصوصا مشاهده صحنه اى که مادر فرزندانش را نوازش و محبت مى کرد و با یکایک آنها وداع مى گفت دلم را آتش مى زد.
دقایق و لحظات به کندى سپرى مى شد و من منتظر یک معجزه بودم ، تا اینکه پرستارى مرا صدا زد و گفت : دکتر تو را احضار کرده است . در میان راهرو ساعت دیوارى را دیدم که عقربه هاى آن ساعت 4 را اعلام مى کرد. با قدمهاى لرزان ، که توان تحمل جسمم را نداشتند، و در حالتى بین خوف و رجا به طرف اطاق دکتر حرکت کردم . پس از عرض ‍ سلام ، که با صداى مرتعش صورت گرفت ، ملاحظه کردم که دکتر با صورتى بشاش و لبانى خندان رو به من کرد و اظهار داشت : آقاى محترم ، در نهایت خوشحالى و مسرت به شما مژده مى دهم که نتیجه نهایى آزمایش بیمار شما، پس از تاءیید 3 مرکز مهم آزمایشگاهى دانشگاه پزشکى ، مطلوب بوده و ما اینک 50 درصد به بهبودى کامل ایشان امیدوار شده ایم . مگر شما در این مدت چه کار نیک و خیرى انجام داده اید که تمام معادلات پزشکى ما را در این مدت به هم ریخته است ؟!
در حالیکه از خوشحالى بغض گلویم را فشار مى داد و اشک شوق در چشمانم حلقه زده بود، گفتم : آقاى دکتر، من کار نیکى که مهم باشد انجام نداده ام ولى از متخصصترین متخصص عالم ، حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ، تقاضا کردم که به پاس آبرو و مقام رفیعى که نزد خدا دارد، شفاى عاجل این مریضه را از درگاه الهى در خواست کند. اکنوهن هم خداوند قادر منان از سر ترحم به حال این اطفال بى سرپرست ، خواسته مرا اجابت فرموده اند.
بنا به دستور دکتر مبنى بر خلوت بودن مکان استراحت بیماران ، فرداى آن روز بچه ها را توسط یکى از بستگان به گچساران فرستادم و یک هفته دیگر در شیراز ماندم . الحمد الله رب العالمین ، تا کنون که 6 ماه از آن ماجرا مى گذرد هر ماه که از بیمار تستهاى آزمایشگاهى به عمل مى آید وضع او رضایتبخش بوده و هیچ گونه آثار سرطانى در وى وجود ندارد و وضع مزاجیش از روز قبل از بیمارى هم بهتر و شادابتر مى باشد.
در خاتمه با حلتى محزون گفت : ما هر چه داریم از ولایت آقا امیرالمؤ منین على بن ابیطالب علیه السلام و فرزندان بلافصل اوست . اگر همین قدر که به دکتر و دارو و قرص و شربت اعتقاد داریم ، با نیتى پاک و قلبى شکسته این بزرگواران را به کمک طلبیم و آنان را در درگاه خداوند سبب ساز و سبب سوز شفیع سازیم ، هرگز نیاز به دارو و درمان نخواهیم داشت ،یا من اسمه داواء و ذکر شفاء



38. چهل چراغى در خور بیت العباس علیه السلام  3. در سال 1368 شخصى به مار مراجعه کرد و اظهار داشت که من نیتى در دل دارم و با آقا قمر بنى هاشم علیه السلام عهد کرده ام که اجابت حاجت شرعیه ام را از خداوند بخواهد تا من هم هدیه اى ناقابل به بیت العباس علیه السلام تقدیم کنم . اکنون شما بگویید که ساختمان به چه وسایلى نیاز دارد؟ ما هم چند مورد را به ایشان پیشنهاد کردیم و گفتیم هر گونه که خود صلاح مى دانى عمل کن ، چون ممکن است امکان پرداخت کل وجه در تو نباشد و الزام به آن جنبه تحمیل پیدا کند و ما راضى نیستیم . کمى فکر کرد و گفت : به نظر مى آید یک عدد لوستر (چهلچراغ ) آبرومند که در خور این بیت باشد خریده و نصب نمایم .
11 ماه پس از آن تاریخ ، او کارتن بزرگى را همراه خود به بیت العباس آورد که محتوى همان لوستر بود. فورا با کمک برادران هیئت و استاد برقکار به سقف آویخته شد و مورد بهره بردارى قرار گرفت . از او خواستیم که حاجت خود را بیان نماید تا ما هم براى اهل ایمان ، اجابت این گونه حاجت را با واسطه قرار دادن ائمه معصومین - صلوات الله علیه - بازگو نماییم .
نامبرده گفت : پس از ازدواج ، خداوند پسرى به ما عطا فرمود که پس از تولد وى ، عیالم کسالتى جزئى پیدا کرد. بعد از دارو و درمان زیاد، کسالتش رفع گشت ولى دیگر بار داد نشد. مدت 17 سال به هرکدام از پزشکان متخصص زن و زایمان در سراسر کشور و استفاده از داروهاى گیاهى و قابله هاى محلى مراجعه کردم و هیچ گونه نتیجه اى حاصل نگردید.
اخر الاءمر که از همه جا رانده و ماءیوس شده بودم ، فهمیدم که باید از کمکهاى غیبى استمداد کنم و به ائمه اطهار علیه السلام توسل جویم . نزد خودم با باب الحوائج ، آقا قمر بنى هاشم علیه السلام در خانه اش این گرفتارى و مشکل را بیان نموده و از او خواستم که عنایتش را از من گداى مسکین و محتاج حمایت و دریغ نورزد، در نتیجه پس از 17 سال و اندى ، چند روز پیش خداوند رحمان پسرى دیگر به من عنایت فرمود و اینک این هدیه را به شکرانه و سپاس از مرحمت صاحب بیت ، به عنوان برگ سبزى است تحفه درویش ‍ تقدیم مى دارم .

11 ماه پس از آن تاریخ ، او کارتن بزرگى را همراه خود به بیت العباس آورد که محتوى همان لوستر بود. فورا با کمک برادران هیئت و استاد برقکار به سقف آویخته شد و مورد بهره بردارى قرار گرفت . از او خواستیم که حاجت خود را بیان نماید تا ما هم براى اهل ایمان ، اجابت این گونه حاجت را با واسطه قرار دادن ائمه معصومین - صلوات الله علیه - بازگو نماییم .
نامبرده گفت : پس از ازدواج ، خداوند پسرى به ما عطا فرمود که پس از تولد وى ، عیالم کسالتى جزئى پیدا کرد. بعد از دارو و درمان زیاد، کسالتش رفع گشت ولى دیگر بار داد نشد. مدت 17 سال به هرکدام از پزشکان متخصص زن و زایمان در سراسر کشور و استفاده از داروهاى گیاهى و قابله هاى محلى مراجعه کردم و هیچ گونه نتیجه اى حاصل نگردید.
اخر الاءمر که از همه جا رانده و ماءیوس شده بودم ، فهمیدم که باید از کمکهاى غیبى استمداد کنم و به ائمه اطهار علیه السلام توسل جویم . نزد خودم با باب الحوائج ، آقا قمر بنى هاشم علیه السلام در خانه اش این گرفتارى و مشکل را بیان نموده و از او خواستم که عنایتش را از من گداى مسکین و محتاج حمایت و دریغ نورزد، در نتیجه پس از 17 سال و اندى ، چند روز پیش خداوند رحمان پسرى دیگر به من عنایت فرمود و اینک این هدیه را به شکرانه و سپاس از مرحمت صاحب بیت ، به عنوان برگ سبزى است تحفه درویش ‍ تقدیم مى دارم .



39. خیر، من هذیان نمى گویم  4. در سال 1355 شمسى در بین عمله و کارگرانى که در ساختمان بیت العباس مشغول کار بودند، شخصى روستایى از سادات موسوى به علت صداقت و احتیاط و امین بودن و رفتار خوبش توجه ما را به خود جلب کرد. به همین جهت او را مسئول تهیه مواد غذایى و حراست از اثاثیه و ابزار ساختمانى و نظارت در کار بناها و عمله ها کردیم و توصیه نمودیم یک روز مانده به اتمام مواد غذایى و لوازم ساختمانى ، ما را مطلع سازد تا براى تهیه انها اقدام شود و در گردش کار ساختمان توقف و رکودى پیش نیاید.
بعد از ظهر یک روز تابستانى ، که براى سرکشى و پرداخت حقوق کارگر و بنا به بیت العباس علیه السلام رفتم ، کارگران مشغول نوشیدن چاى و عصرانه دیدم . ضمن سلام و خسته نباشید، جویاى سید شدم ، گفتند احتمالا در آشپزخانه باشد امروز براى نوشیدن چاى نزد ما نیامده و آثار ناراحتى و خستگى از همان صبح اول صبح در چهره او نمایان بود.
گفتم مگر سید خودش براى شما صبحانه و عصرانه تهیه نکرد؟
گفتند: بلى ، ولى سید امروز، با سید روزهاى قبل بسیار تفاوت کرده و به نظر مى رسد که مریض است ولى به دکتر هم نرفته است . من براى احوالپرسى و نیز جویا شدن وضعیت پیشرفت کار روز، نزد او به آشپزخانه رفتم . سید را دیدم که زانوى غم بغل گرفته و در کنجى به دیوار تکیه داده است . سلام کردم . سر برداشت و جواب سلام داد. صورتش بر افروخته ، و چشمانش حالت عجیبى پیدا کرده بود.
به او گفتم : برادر من ، مرد خدا، شما اگر مریض هستى و ناراحتى دارى ، چرا انکار مى کنى و خود را به این قیافه در آورده اى ؟! فورا همین الان به دکتر مراجعه کن و برو در منزل به استراحت بپرداز. در این چند روز که شما استراحت کامل نموده و بهبودى اولیه را به دست مى آورى ، فرد دیگرى را جایگزین شما مى نماییم که کمبودى احساس نشود.
با شنیدن صحبتهاى من از جا برخاست و دست مرا گرفته و به بیرون بیت العباس ، چند قدمى درب ورودى در داخل کوچه ، برد و گفت : صاحب بیت العباس همین جا بود، و من کور بودم ، دیوانه بودم ، نمى فهمیدم ! گفتم : آقا سید، این چه ربطى به مریضى شما دارد؟ چرا هذیان مى گویى ؟! شاید هم تب شما بالا رفته ! از شما خواهش مى کنم براى استراحت به منزل بور و فردا هم نیا.
سید گفت : من سالمم ، منتهى آن موقع من کور بودم ، لال بودم ، کر بودم . من تب ندارم و هذیان نمى گویم ، من فردا که مى آیم هیچ ، بلکه تا آخر عمر هم هر روز باید بیایم .
گفتم : سید، ماجرا چیست ؟! گفت : طبق برنامه اى که شما تنظیم کرده اید و من تا امروز بر اساس آن عمل کرده ام ، دیروز باید از شما مى خواستم که قندوشکر امروز را تهیه کنید ولى بکلى آن را فراموش کردم . صبح ، ساعت 9، که باید به کارگران صبحانه بدهم ، متوجه شدم که چاى تمام شده و مثقالى از آن باقى نمانده است . تصمیم گرفتم مقدارى چاى از منزل خودم ، که زیاد هم با ساختمان فاصله ندارد، بیاورم و آنگاه بعد از صرف صبحانه به بازار نزد شما بیایم و چاى تهیه کنم .
فورا کترى را روى اجاق گاز گذاشتم و به قصد خانه از درب بیت العباس خارج شدم . اما در همین نقطه ، به شخصى برخوردم که از روبرو مى آمد. وقتى به من رسید، ایستاد و پرسید، بیت العباس همین است ؟ گفتم : بله . آن آقاى بزرگوار گفت : شما خادم او هستى ؟ گفتم : آرى ، فرمایشى دارید؟ فرمودند: مقدارى قند و شکر و چاى براى بیت العباس ‍ آورده ام . این را گفت و آنها را روى همین زمین گذاشت . من خم شدم و کیسه هاى محتوى قند و شکر و چاى را از جلوى پایشان برداشتم . موقعى که بلند شدم ، نگاه کردم که از ایشان تشکر و برایش دعا خیر نمایم ، اما کسى را نزد خود ندیدم ! به این سو و آن سو نظر انداختم و تا آخر کوچه دویدم اما اثرى از آن بزرگوار ندیدم و تمام این قضیه ، از اول تا آخر، حتى یک دقیقه هم طول نکشید.
اینک من به حال خود تاءسف مى خورم که چرا به پاى او نیفتاده و بر آن بوسه نزدم ؟! چرا زیر قدمش را نشانه نکردم که خاک کف پایش را سرمه چشم خود و عموم رهروان مکتبش ‍ نمایم ؟!
آرى ، اى خواننده گرامى ، من نمى دانم این آقا چه کسى بود؟ چون هم ممکن است آقا ابوالفضل العباس علیه السلام باشد و هم آقا مهدى موعود عجل الله تعالى فرجه . ولى همین قدر باید بگویم که ما زا آن سال تا کنون یک کیلو قند و شکر و 100 گرم چاى نخریده ایم و همیشه مقادیر قابل توجهى در انبار ذخیره داریم .

بعد از ظهر یک روز تابستانى ، که براى سرکشى و پرداخت حقوق کارگر و بنا به بیت العباس علیه السلام رفتم ، کارگران مشغول نوشیدن چاى و عصرانه دیدم . ضمن سلام و خسته نباشید، جویاى سید شدم ، گفتند احتمالا در آشپزخانه باشد امروز براى نوشیدن چاى نزد ما نیامده و آثار ناراحتى و خستگى از همان صبح اول صبح در چهره او نمایان بود.
گفتم مگر سید خودش براى شما صبحانه و عصرانه تهیه نکرد؟
گفتند: بلى ، ولى سید امروز، با سید روزهاى قبل بسیار تفاوت کرده و به نظر مى رسد که مریض است ولى به دکتر هم نرفته است . من براى احوالپرسى و نیز جویا شدن وضعیت پیشرفت کار روز، نزد او به آشپزخانه رفتم . سید را دیدم که زانوى غم بغل گرفته و در کنجى به دیوار تکیه داده است . سلام کردم . سر برداشت و جواب سلام داد. صورتش بر افروخته ، و چشمانش حالت عجیبى پیدا کرده بود.
به او گفتم : برادر من ، مرد خدا، شما اگر مریض هستى و ناراحتى دارى ، چرا انکار مى کنى و خود را به این قیافه در آورده اى ؟! فورا همین الان به دکتر مراجعه کن و برو در منزل به استراحت بپرداز. در این چند روز که شما استراحت کامل نموده و بهبودى اولیه را به دست مى آورى ، فرد دیگرى را جایگزین شما مى نماییم که کمبودى احساس نشود.
با شنیدن صحبتهاى من از جا برخاست و دست مرا گرفته و به بیرون بیت العباس ، چند قدمى درب ورودى در داخل کوچه ، برد و گفت : صاحب بیت العباس همین جا بود، و من کور بودم ، دیوانه بودم ، نمى فهمیدم ! گفتم : آقا سید، این چه ربطى به مریضى شما دارد؟ چرا هذیان مى گویى ؟! شاید هم تب شما بالا رفته ! از شما خواهش مى کنم براى استراحت به منزل بور و فردا هم نیا.
سید گفت : من سالمم ، منتهى آن موقع من کور بودم ، لال بودم ، کر بودم . من تب ندارم و هذیان نمى گویم ، من فردا که مى آیم هیچ ، بلکه تا آخر عمر هم هر روز باید بیایم .
گفتم : سید، ماجرا چیست ؟! گفت : طبق برنامه اى که شما تنظیم کرده اید و من تا امروز بر اساس آن عمل کرده ام ، دیروز باید از شما مى خواستم که قندوشکر امروز را تهیه کنید ولى بکلى آن را فراموش کردم . صبح ، ساعت 9، که باید به کارگران صبحانه بدهم ، متوجه شدم که چاى تمام شده و مثقالى از آن باقى نمانده است . تصمیم گرفتم مقدارى چاى از منزل خودم ، که زیاد هم با ساختمان فاصله ندارد، بیاورم و آنگاه بعد از صرف صبحانه به بازار نزد شما بیایم و چاى تهیه کنم .
فورا کترى را روى اجاق گاز گذاشتم و به قصد خانه از درب بیت العباس خارج شدم . اما در همین نقطه ، به شخصى برخوردم که از روبرو مى آمد. وقتى به من رسید، ایستاد و پرسید، بیت العباس همین است ؟ گفتم : بله . آن آقاى بزرگوار گفت : شما خادم او هستى ؟ گفتم : آرى ، فرمایشى دارید؟ فرمودند: مقدارى قند و شکر و چاى براى بیت العباس ‍ آورده ام . این را گفت و آنها را روى همین زمین گذاشت . من خم شدم و کیسه هاى محتوى قند و شکر و چاى را از جلوى پایشان برداشتم . موقعى که بلند شدم ، نگاه کردم که از ایشان تشکر و برایش دعا خیر نمایم ، اما کسى را نزد خود ندیدم ! به این سو و آن سو نظر انداختم و تا آخر کوچه دویدم اما اثرى از آن بزرگوار ندیدم و تمام این قضیه ، از اول تا آخر، حتى یک دقیقه هم طول نکشید.
اینک من به حال خود تاءسف مى خورم که چرا به پاى او نیفتاده و بر آن بوسه نزدم ؟! چرا زیر قدمش را نشانه نکردم که خاک کف پایش را سرمه چشم خود و عموم رهروان مکتبش ‍ نمایم ؟!
آرى ، اى خواننده گرامى ، من نمى دانم این آقا چه کسى بود؟ چون هم ممکن است آقا ابوالفضل العباس علیه السلام باشد و هم آقا مهدى موعود عجل الله تعالى فرجه . ولى همین قدر باید بگویم که ما زا آن سال تا کنون یک کیلو قند و شکر و 100 گرم چاى نخریده ایم و همیشه مقادیر قابل توجهى در انبار ذخیره داریم .



40. دستمزد خود را به ابوالفضل العباس علیه السلام هدیه مى کنم !  5. در سال 61 قسمتى از قیر گونى سقف دوم بیت العباس پوسیده بود و احتیاج به مرمت و باز سازى داشت . این کار را به فردى که شغلش نصب قیرگونى بود واگذار کردیم .
استاد کار گفتند: آیا شما قیر و گونى تهیه کرده اید؟ گفتم : چند بشکه قیر موجود است و مقدارى هم گونى داریم . گفتند: گونیها را باید اندازه بگیرم که اگر کمبودى وجود داشت شما تهیه نمایید تا در وسط کار لنگ نشویم .
گونیهاى موجود در انبار را به وسیله یک کارگر به پشت بام طبقه دوم آوردیم . استاد کار تمام آنها را براى اندازه گیرى روى سطح مورد نظر فرش نمود و قسمت خالى را متر کرد، سپس رو به من کرد و گفت 15 متر گونى کسر داریم اما براى اطمینان بیشتر و نیز لایه اى که باید به لبه دیوار کشیده شود فورا 20 متر گونى خریدارى کرده و با این کارگر آن را بفرستید.
من به 3 مغازه فروش گونى مراجعه کردم ولى چیزى عایدم نشد. زمانى که افسرده و ماءیوس ، از مغازه دوم خارج مى شدم ، صاحب مغازه روبرویى - که گفت و شنود ما را شنیده و نیاز ما را درک کرد و گفت : فلانى چون گونیها را براى بیت العباس لازم دارى ، من یک طاقه گونى براى کارهاى منزل خود موجود دارم و فعلا نیازى به آن ندارم ، آن را به رسم امانت به شما مى دهم که بعدا همین طاقه گونى را به من برگردانى .
با توافق بنده آن طاقه گونى ، که 33 یارد بود، به وسیله عمله تحویل گرفته شد و به بیت العباس حمل گردید. به عمله هم تاءکید نمودم که بقیه را نظیف نگهدارى کنید تا براى کارهاى بعدى به انبار ببریم . ساعت 5 بعد از ظهر که ، براى پرداخت دستمزد به استاد و سرکشى به بیت العباس ، آمدم ، در کوچه بشکه هاى خالى قیر توجه مرا جلب کرد و خوشحال شدم که کار آنها تمام شده است . چون به بالاى سقف نگاه کردم ، استاد و عمله ها را در طبقه دوم لبه دیوار دیدم . از پله ها خود را به سقف رسانیدم . پس از سلام و علیک و خسته نباشى ، دیدم استاد با حالتى بهت زده به سویى خیره شده و حرف نمى زند. من به مسیرى که او خیره شده بود نگاه کردم ، دیدم طاقه گونى روى لبه دیوار گذاشته شده است .
گفتم استاد چرا این اضافه گونى را به انبار نبردید؟ ایشان سرى تکان داده و آهى کشید و گفت : اصلا ما از گونى طاقه استفاده نکردیم و حتى 2 متر هم از گونیهاى قبلى اضافه داریم . گفتم مگر شما آنها را پهن نکردید؟! گفت : بله ، و خودت هم ناظر بودى ، ولى به برکت آقا ابوالفضل العباس علیه السلام ما هر قدر کار کردیم باز هم گونى باقى بود، و به بر ما ثابت شد که هیچ چیز جز معجزه امکان ندارد واقع شده باشد، و من به همین مناسبت دستمزد خود را هدیه به آقا ابوالفضل العباس علیه السلام مى کنم ، ولى اگر عمله ها دستمزد مى خواهند پرداخت نمایید. من زندگى و رفع خطرات خود و خانواده ام را از آن آقا مى طلبم و از همین ساعت عهد مى کنم که هر موقع این ساختمان کار داشت به صورت رایگان انجام وظیفه نمایم .
استاد کار پس از عذر خواهى خدا حافظى کرده و پس از بوسه زدن بر در و دیوار از آنجا خارج شدند. ما هم طاقه گونى را که امانت گرفته بودیم به صاحبش عودت دادیم .

استاد کار گفتند: آیا شما قیر و گونى تهیه کرده اید؟ گفتم : چند بشکه قیر موجود است و مقدارى هم گونى داریم . گفتند: گونیها را باید اندازه بگیرم که اگر کمبودى وجود داشت شما تهیه نمایید تا در وسط کار لنگ نشویم .
گونیهاى موجود در انبار را به وسیله یک کارگر به پشت بام طبقه دوم آوردیم . استاد کار تمام آنها را براى اندازه گیرى روى سطح مورد نظر فرش نمود و قسمت خالى را متر کرد، سپس رو به من کرد و گفت 15 متر گونى کسر داریم اما براى اطمینان بیشتر و نیز لایه اى که باید به لبه دیوار کشیده شود فورا 20 متر گونى خریدارى کرده و با این کارگر آن را بفرستید.
من به 3 مغازه فروش گونى مراجعه کردم ولى چیزى عایدم نشد. زمانى که افسرده و ماءیوس ، از مغازه دوم خارج مى شدم ، صاحب مغازه روبرویى - که گفت و شنود ما را شنیده و نیاز ما را درک کرد و گفت : فلانى چون گونیها را براى بیت العباس لازم دارى ، من یک طاقه گونى براى کارهاى منزل خود موجود دارم و فعلا نیازى به آن ندارم ، آن را به رسم امانت به شما مى دهم که بعدا همین طاقه گونى را به من برگردانى .
با توافق بنده آن طاقه گونى ، که 33 یارد بود، به وسیله عمله تحویل گرفته شد و به بیت العباس حمل گردید. به عمله هم تاءکید نمودم که بقیه را نظیف نگهدارى کنید تا براى کارهاى بعدى به انبار ببریم . ساعت 5 بعد از ظهر که ، براى پرداخت دستمزد به استاد و سرکشى به بیت العباس ، آمدم ، در کوچه بشکه هاى خالى قیر توجه مرا جلب کرد و خوشحال شدم که کار آنها تمام شده است . چون به بالاى سقف نگاه کردم ، استاد و عمله ها را در طبقه دوم لبه دیوار دیدم . از پله ها خود را به سقف رسانیدم . پس از سلام و علیک و خسته نباشى ، دیدم استاد با حالتى بهت زده به سویى خیره شده و حرف نمى زند. من به مسیرى که او خیره شده بود نگاه کردم ، دیدم طاقه گونى روى لبه دیوار گذاشته شده است .
گفتم استاد چرا این اضافه گونى را به انبار نبردید؟ ایشان سرى تکان داده و آهى کشید و گفت : اصلا ما از گونى طاقه استفاده نکردیم و حتى 2 متر هم از گونیهاى قبلى اضافه داریم . گفتم مگر شما آنها را پهن نکردید؟! گفت : بله ، و خودت هم ناظر بودى ، ولى به برکت آقا ابوالفضل العباس علیه السلام ما هر قدر کار کردیم باز هم گونى باقى بود، و به بر ما ثابت شد که هیچ چیز جز معجزه امکان ندارد واقع شده باشد، و من به همین مناسبت دستمزد خود را هدیه به آقا ابوالفضل العباس علیه السلام مى کنم ، ولى اگر عمله ها دستمزد مى خواهند پرداخت نمایید. من زندگى و رفع خطرات خود و خانواده ام را از آن آقا مى طلبم و از همین ساعت عهد مى کنم که هر موقع این ساختمان کار داشت به صورت رایگان انجام وظیفه نمایم .
استاد کار پس از عذر خواهى خدا حافظى کرده و پس از بوسه زدن بر در و دیوار از آنجا خارج شدند. ما هم طاقه گونى را که امانت گرفته بودیم به صاحبش عودت دادیم .



41.لیاقت این مکان را دارى ، بسم الله  6. در سال 1364 بنایى که قبلا براى بیت العباس کار مى کرد اظهار داشت : اگر به من نیز به اندازه فلان پیمانکار حقوق بپردازید کار مى کنم وگرنه از فردا کار نخواهم کرد.
چون از نظر بودجه ، ما نمى توانستیم خواسته او را اجابت کنیم ، لذا عذر او را خواستیم و بناى دیگرى را آوردیم تا کارهاى باقیمانده را تکمیل کند. مدتى گذشت ، بنا را دیدم . پس ‍ از احوالپرسى به من گفت : چنانچه کار ساختمانى داشتید، من تصمیم گرفته ام چند روزى مجانى کار کنم ! به او گفتم از چه موقع این همه با گذشت شده اى ؟! شما به آن حقوق منصفانه اعتراض کردى وما را ترک کردى ولى حالا مى خواهى مجانى کار کنى ؟! گفت : هر موقع آمدم در بیت العباس کار کنم ، ماجرا را بیان مى کنم .
یک هفته پس از این ملاقات ، براى انجام برخى تعمیرات ، از ایشان خواستیم به عهد خود وفا کند. صبح روز بعد با وسایل بنایى آمد و مشغول کار شد.
آرام آرام او را به اعتراف وادار کردیم . بنا گفت : پس از چند روز که به علت اضافه حقوق از نزد شما رفتم ، شب در عالم خواب دیدم دسته ها و هیئتهاى مختلف عزادارى و سینه زنى وارد بیت العباس مى شوند و پس از انجام مراسم خارج مى شوند.
من هم ، با ذوق و اشتیاق زاید الوصفى ، وارد بیت العباس گردیده و در دسته سینه زنى مشغول عزادارى شدم ، که ناگهان متوجه شدم یک نفر در بین جمعیت به طرف من مى آید. وى که از حیث قدرت و شجاعت و صلابت ممتازتر از دیگران بود، با گامهاى پرشتاب خود را به من رسانید و فرمود: استاد (با ذکر اسم ) اینجا جاى تو نیست ، تو باید بروى در منزل ... پیمانکار! (اسم پیمانکار را نیز به زبان آورد). سپس دست مرا گرفت و از بیت العباس خارج کرد. پس از خروج نیز فرمود: اینجا براى ما سینه مى زنند و عزادارى مى کنند، ولى انجا براى پول برو. هر موقع خودت احساس کردى که تیبیه شده اى و سعادت و لیاقت ورود به این مکان را دارى بسم الله !
از خواب بیدار شدم ، نیمه هاى شب بود. تا صبح به خواب نرفتم و پس از گریه و لا به و اظهار ندامت نیت کردم که آقا قمر بنى هاشم علیه السلام از تقصیر من در گذشته و مرا مورد عنایت قرار دهد و من ینز هر موقع که مناسبتى بود مجانا در خدمت بیت آن حضرت باشم .

چون از نظر بودجه ، ما نمى توانستیم خواسته او را اجابت کنیم ، لذا عذر او را خواستیم و بناى دیگرى را آوردیم تا کارهاى باقیمانده را تکمیل کند. مدتى گذشت ، بنا را دیدم . پس ‍ از احوالپرسى به من گفت : چنانچه کار ساختمانى داشتید، من تصمیم گرفته ام چند روزى مجانى کار کنم ! به او گفتم از چه موقع این همه با گذشت شده اى ؟! شما به آن حقوق منصفانه اعتراض کردى وما را ترک کردى ولى حالا مى خواهى مجانى کار کنى ؟! گفت : هر موقع آمدم در بیت العباس کار کنم ، ماجرا را بیان مى کنم .
یک هفته پس از این ملاقات ، براى انجام برخى تعمیرات ، از ایشان خواستیم به عهد خود وفا کند. صبح روز بعد با وسایل بنایى آمد و مشغول کار شد.
آرام آرام او را به اعتراف وادار کردیم . بنا گفت : پس از چند روز که به علت اضافه حقوق از نزد شما رفتم ، شب در عالم خواب دیدم دسته ها و هیئتهاى مختلف عزادارى و سینه زنى وارد بیت العباس مى شوند و پس از انجام مراسم خارج مى شوند.
من هم ، با ذوق و اشتیاق زاید الوصفى ، وارد بیت العباس گردیده و در دسته سینه زنى مشغول عزادارى شدم ، که ناگهان متوجه شدم یک نفر در بین جمعیت به طرف من مى آید. وى که از حیث قدرت و شجاعت و صلابت ممتازتر از دیگران بود، با گامهاى پرشتاب خود را به من رسانید و فرمود: استاد (با ذکر اسم ) اینجا جاى تو نیست ، تو باید بروى در منزل ... پیمانکار! (اسم پیمانکار را نیز به زبان آورد). سپس دست مرا گرفت و از بیت العباس خارج کرد. پس از خروج نیز فرمود: اینجا براى ما سینه مى زنند و عزادارى مى کنند، ولى انجا براى پول برو. هر موقع خودت احساس کردى که تیبیه شده اى و سعادت و لیاقت ورود به این مکان را دارى بسم الله !
از خواب بیدار شدم ، نیمه هاى شب بود. تا صبح به خواب نرفتم و پس از گریه و لا به و اظهار ندامت نیت کردم که آقا قمر بنى هاشم علیه السلام از تقصیر من در گذشته و مرا مورد عنایت قرار دهد و من ینز هر موقع که مناسبتى بود مجانا در خدمت بیت آن حضرت باشم .



42.قدر زندان کشیدن بدون گناه را بدان !  آقاى فرج الله کرمى مرقوم داشته اند:
در سال 1345 هجرى شمسى رد روستاى قمشه ، جزء دهستان ماهیدشت از توابع کرمانشاه ، یکى از خوانین شیر خان به حقوق مردم تجاوز مى کرد.
پدرم که شخصى مذهبى و متدین بود و ریش سفید محل محسوب مى شد، بارها او را نصیحت نمود و از او تقاضا کرد که دست از ظلم و تجاوز به مردم بردارد و نیز کمتر در ملاءعام مرتکب فسق و فجور و عیاشى و باده گسارى بشود، ولى اصلا گوشش بدهکار نبود و به حرف امثال مرحوم پدر بنده وقعى نمى گذاشت . حتى گاهى خشمگین هم مى شد و جسارتهایى مى کرد. خلاصه کلام انکه ، سرانجام بعضى از اشخاص غیور و شرافتمند که از ظلم خان به تنگ آمده بودند با زمینه چینیهاى زیاد موفق شدند شیر خان ستمگر را به قتل و روح خبیثش را به درک واصل کنند. وراث اطرافیان خان ، چون بارها شاهد اعتراض پدر به تجاوزات خان بودند و از طرفى پدرم را نیز خیلى مسن و سالخورده مى دیدند، به خیال خودشان براى انتقام از پدرم بنده را که نوجوانى هفده ساله بودم به قتل شیرخان متهم کردند و چون در دوائر دولتى خیلى نفوذ داشتند چند نفر آدم بى سر و پا را هم به عنوان شاهد عینى علم کردند. ملخص کلام : از آنجا که نظام ستمشاهى با اشخاص مذهبى میانه خوبى نداشت و بستگان خان هم اعمال نفوذ کرده بودند، دادگاه (یا بهتر بگویم ، بیدادگاه طاغوت ) طى یک محاکمه تشریفاتى حکم اعدام بنده را صادر کرد. بنده هم نوجوانى روستایى بودم ؛ نه سن و سال و پختگى یى داشتم که بتوانم از حق خودم دفاع کنم و بى گناهیم را به اثبات برسانم و نه پول و پارتى یى داشتم که این و آن را ببینم ، پدرم هم پیر مرد مذهبى کم بضاعتى بود که هیچ کس حرفش را نمى خرید.
مدتها از ماجرا گذشت و من همچنانادر زندان به سر مى بردم و پرونده ام هم به اصطلاح در دیوان عالى کشور جریان تشریفات قانونى خود را مى گذراند و هر شب که در زندان به سر مى بردم احتمال مى دادم که سحر گاه همان شب حکم را به اجرا بگذارند و به اصطلاح ، سر بى گناه را بر فراز دار مى دیدم که نظاره گر این دنیاى پر از ستم و تباهى حق کشى است .
از آنجا که در دوران بچگى همراه پدرم چند بار به کربلا رفته بودم ، در یکى از شبهاى طولانى زمستان که احتمال قوى مى دادم در سحرگاه آن اعدام خواهم شد و از تصور دلم سخت گرفته بود، سخت به یاد آن روزها افتادم که بچه بودم و همراه پدرم ، وقت اذان صبح ، اول به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مشرف مى شدیم و بعد از عرض ادب و زیارت مرقد آن بزرگوار به حرم حضرت سیدالشهدا علیه السلام مى رفتیم .
شب و بود و ساکت مرگبار زندان ، و همه زندانیها هم اطاقیم در خواب ، و فقط من بیدار بودم . خیلى دلم شکسته بود. با تمام وجودم متوسل به حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام شدم ، همین طور ناخود آگاه یک برگ کاغذ از میان دفترى کندم و شکایتى خطاب به ان بزرگوار نوشتم . بعد از سلام و عرض ادب به محضر ایشان اظهار داشتم که : اى ابوفاضل ، خودت مى دانى من بى گناهم ولى به طورى براى من صحنه سازى شده است که راه نجاتى وجود ندارد و امیدم از همه جا قطع شده است ، به هر کس و هر مقامى شکایت مى کنم کسى گوش به حرفم نمى دهد، و اکنون تنها روزنه امیدم تویى و نجاتم را از تو مى خواهم .غربت و مظلومیت و تنهایى برادر بزرگوارش در ظهر عاشورا را یاد اورد و در خواست کردم که عنایتى به من بکند.
فرداى آن شب نامه شکوائیه را در پاکتى گذاشتم و مخفیانه به آقاى فلاحتى ، پاسبان نگهبان داخله ، که در میان تمام پرسنل شهربانى تنها او را مى دیدم که نماز مى خواند و شخصى سلیم النفس بود، دادم و این آدرس را روى پاکت نوشتم : عراق کربلا، حرم مطهر ابوالفضل العباس علیه السلام ، و به او گفتم این نامه را تمبر بزن و پست کن ! آقاى فلاحى ، در حالیکه اشک توى چشمانش حلقه زده بود، نامه را از من گرفت و قول داد که برایم پست کند.
درست یک هفته از این تاریخ گذشته بود. شب جمعه ، که امید داشتم فرداى آن کسى از بستگان به ملاقات بیایید، خیلى ناامید و اندوهناک بودم . قلبم سخت گرفته بود. به قدرى تنگدل بودم که محال است بتوانم میزان اندوه خودم را توصیف بکنم . تا نزدیکیهاى صبح خوابم نبرد و بى اختیار گیج و منگ شده بودم که ، بین خواب و بیدارى براى یک لحظه احساس کردم تمام فضاى زندان خوشبو و عطر آگین شده است آن بوى خوش به قدرى دل انگیز که وصفش را نمى توانم بکنم . براى یک لحظه دست بلند و نورانى را دیدم که از کتف بریده و جدا بود و همان نامه اى را که نوشته بودم به دستم داد. نگاه کردم روى پاکت نامه ، تصویر گنبد حضرت ابوالفضل علیه السلام را دیدم .
پاکت را باز کردم دیدم به خط عربى نوشته شده است . من آن وقتها با زبان عربى آشنا نبودم ، ولى در خواب ، ان عبارات زیبا را از فارسى هم راحت تر مى خواندم و بهتر متوجه مى شدم . نوشته شده بود: قدر زندان کشیدن بدون گناه را بدان ! شکایتت رسید دستور آزادیت را داده ام . قبل از اینکه ماه به آخر برسد آزاد خواهى شد؛ و این هم پدرت ، ببین چه مى گوید؟به آن طرف که اشاره کرده بود نگاه کردم ، پدرم را دیدم که سجاده اى پهن کرده و دو شیشه عطر پاش در دو طرف سجاده گذاشته است و یک مهر کربلا نیز در وسط انهاست . به من گفت : پاشو اذان بگو!
به پدرم گفتم : من هیچ وقت مؤ ذن نبودهه ام و صداى خوبى هم ندارم . پدرم گفت دستور حضرت است ؛ آن کسى که به او شکایت کرده اى . من بلند شدم و در حالیکه مى ترسیدم صدایم خوب نباشد شروع به اذان گفتن کردم . صدایم به قدرى بلند و زیبا شده بود که خودم عاشق صداى خودم شده بودم . تا رسیدم به جمله حى على الفلاح که از طنین صداى خوب خودم از خواب پریدم . دیدم تازه سپیده صبح دمیده و صداى اذان صبح از گلدسته مسجد عماد الدوله ، که نزدیک زندان بود، بلند است .
مخلص کلام : همان روز، ساعت 9 صبح ، صدایم زدند. پدرم به ملاقاتم آمد و خیلى خوشحال بود و گفت : پرونده ات نقض شده و قاتل اصلى هم شناخته شده و دستگیر گردیده است و درست بیست و نهم همان ماه بود که مرا به دادگاه بردند و چند سؤ ال از من کردند که مضمون آنها درست یادم نیست و ساعتى بعد هم حکم برائت مرا صادر کرده و با ماءمورین به زندان برگشتم . حکم داستانى را به افسر زندان دادند و من از دوستان زندانیم خداحافظى کردم و بیرون آمدم ، و همه از تعجب هاج و واج شده بودند، چون مى دانستند که محکوم به اعدام بودم و حالا آزاد شده ام !!

در سال 1345 هجرى شمسى رد روستاى قمشه ، جزء دهستان ماهیدشت از توابع کرمانشاه ، یکى از خوانین شیر خان به حقوق مردم تجاوز مى کرد.
پدرم که شخصى مذهبى و متدین بود و ریش سفید محل محسوب مى شد، بارها او را نصیحت نمود و از او تقاضا کرد که دست از ظلم و تجاوز به مردم بردارد و نیز کمتر در ملاءعام مرتکب فسق و فجور و عیاشى و باده گسارى بشود، ولى اصلا گوشش بدهکار نبود و به حرف امثال مرحوم پدر بنده وقعى نمى گذاشت . حتى گاهى خشمگین هم مى شد و جسارتهایى مى کرد. خلاصه کلام انکه ، سرانجام بعضى از اشخاص غیور و شرافتمند که از ظلم خان به تنگ آمده بودند با زمینه چینیهاى زیاد موفق شدند شیر خان ستمگر را به قتل و روح خبیثش را به درک واصل کنند. وراث اطرافیان خان ، چون بارها شاهد اعتراض پدر به تجاوزات خان بودند و از طرفى پدرم را نیز خیلى مسن و سالخورده مى دیدند، به خیال خودشان براى انتقام از پدرم بنده را که نوجوانى هفده ساله بودم به قتل شیرخان متهم کردند و چون در دوائر دولتى خیلى نفوذ داشتند چند نفر آدم بى سر و پا را هم به عنوان شاهد عینى علم کردند. ملخص کلام : از آنجا که نظام ستمشاهى با اشخاص مذهبى میانه خوبى نداشت و بستگان خان هم اعمال نفوذ کرده بودند، دادگاه (یا بهتر بگویم ، بیدادگاه طاغوت ) طى یک محاکمه تشریفاتى حکم اعدام بنده را صادر کرد. بنده هم نوجوانى روستایى بودم ؛ نه سن و سال و پختگى یى داشتم که بتوانم از حق خودم دفاع کنم و بى گناهیم را به اثبات برسانم و نه پول و پارتى یى داشتم که این و آن را ببینم ، پدرم هم پیر مرد مذهبى کم بضاعتى بود که هیچ کس حرفش را نمى خرید.
مدتها از ماجرا گذشت و من همچنانادر زندان به سر مى بردم و پرونده ام هم به اصطلاح در دیوان عالى کشور جریان تشریفات قانونى خود را مى گذراند و هر شب که در زندان به سر مى بردم احتمال مى دادم که سحر گاه همان شب حکم را به اجرا بگذارند و به اصطلاح ، سر بى گناه را بر فراز دار مى دیدم که نظاره گر این دنیاى پر از ستم و تباهى حق کشى است .
از آنجا که در دوران بچگى همراه پدرم چند بار به کربلا رفته بودم ، در یکى از شبهاى طولانى زمستان که احتمال قوى مى دادم در سحرگاه آن اعدام خواهم شد و از تصور دلم سخت گرفته بود، سخت به یاد آن روزها افتادم که بچه بودم و همراه پدرم ، وقت اذان صبح ، اول به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مشرف مى شدیم و بعد از عرض ادب و زیارت مرقد آن بزرگوار به حرم حضرت سیدالشهدا علیه السلام مى رفتیم .
شب و بود و ساکت مرگبار زندان ، و همه زندانیها هم اطاقیم در خواب ، و فقط من بیدار بودم . خیلى دلم شکسته بود. با تمام وجودم متوسل به حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام شدم ، همین طور ناخود آگاه یک برگ کاغذ از میان دفترى کندم و شکایتى خطاب به ان بزرگوار نوشتم . بعد از سلام و عرض ادب به محضر ایشان اظهار داشتم که : اى ابوفاضل ، خودت مى دانى من بى گناهم ولى به طورى براى من صحنه سازى شده است که راه نجاتى وجود ندارد و امیدم از همه جا قطع شده است ، به هر کس و هر مقامى شکایت مى کنم کسى گوش به حرفم نمى دهد، و اکنون تنها روزنه امیدم تویى و نجاتم را از تو مى خواهم .غربت و مظلومیت و تنهایى برادر بزرگوارش در ظهر عاشورا را یاد اورد و در خواست کردم که عنایتى به من بکند.
فرداى آن شب نامه شکوائیه را در پاکتى گذاشتم و مخفیانه به آقاى فلاحتى ، پاسبان نگهبان داخله ، که در میان تمام پرسنل شهربانى تنها او را مى دیدم که نماز مى خواند و شخصى سلیم النفس بود، دادم و این آدرس را روى پاکت نوشتم : عراق کربلا، حرم مطهر ابوالفضل العباس علیه السلام ، و به او گفتم این نامه را تمبر بزن و پست کن ! آقاى فلاحى ، در حالیکه اشک توى چشمانش حلقه زده بود، نامه را از من گرفت و قول داد که برایم پست کند.
درست یک هفته از این تاریخ گذشته بود. شب جمعه ، که امید داشتم فرداى آن کسى از بستگان به ملاقات بیایید، خیلى ناامید و اندوهناک بودم . قلبم سخت گرفته بود. به قدرى تنگدل بودم که محال است بتوانم میزان اندوه خودم را توصیف بکنم . تا نزدیکیهاى صبح خوابم نبرد و بى اختیار گیج و منگ شده بودم که ، بین خواب و بیدارى براى یک لحظه احساس کردم تمام فضاى زندان خوشبو و عطر آگین شده است آن بوى خوش به قدرى دل انگیز که وصفش را نمى توانم بکنم . براى یک لحظه دست بلند و نورانى را دیدم که از کتف بریده و جدا بود و همان نامه اى را که نوشته بودم به دستم داد. نگاه کردم روى پاکت نامه ، تصویر گنبد حضرت ابوالفضل علیه السلام را دیدم .
پاکت را باز کردم دیدم به خط عربى نوشته شده است . من آن وقتها با زبان عربى آشنا نبودم ، ولى در خواب ، ان عبارات زیبا را از فارسى هم راحت تر مى خواندم و بهتر متوجه مى شدم . نوشته شده بود: قدر زندان کشیدن بدون گناه را بدان ! شکایتت رسید دستور آزادیت را داده ام . قبل از اینکه ماه به آخر برسد آزاد خواهى شد؛ و این هم پدرت ، ببین چه مى گوید؟به آن طرف که اشاره کرده بود نگاه کردم ، پدرم را دیدم که سجاده اى پهن کرده و دو شیشه عطر پاش در دو طرف سجاده گذاشته است و یک مهر کربلا نیز در وسط انهاست . به من گفت : پاشو اذان بگو!
به پدرم گفتم : من هیچ وقت مؤ ذن نبودهه ام و صداى خوبى هم ندارم . پدرم گفت دستور حضرت است ؛ آن کسى که به او شکایت کرده اى . من بلند شدم و در حالیکه مى ترسیدم صدایم خوب نباشد شروع به اذان گفتن کردم . صدایم به قدرى بلند و زیبا شده بود که خودم عاشق صداى خودم شده بودم . تا رسیدم به جمله حى على الفلاح که از طنین صداى خوب خودم از خواب پریدم . دیدم تازه سپیده صبح دمیده و صداى اذان صبح از گلدسته مسجد عماد الدوله ، که نزدیک زندان بود، بلند است .
مخلص کلام : همان روز، ساعت 9 صبح ، صدایم زدند. پدرم به ملاقاتم آمد و خیلى خوشحال بود و گفت : پرونده ات نقض شده و قاتل اصلى هم شناخته شده و دستگیر گردیده است و درست بیست و نهم همان ماه بود که مرا به دادگاه بردند و چند سؤ ال از من کردند که مضمون آنها درست یادم نیست و ساعتى بعد هم حکم برائت مرا صادر کرده و با ماءمورین به زندان برگشتم . حکم داستانى را به افسر زندان دادند و من از دوستان زندانیم خداحافظى کردم و بیرون آمدم ، و همه از تعجب هاج و واج شده بودند، چون مى دانستند که محکوم به اعدام بودم و حالا آزاد شده ام !!



43- طلا کارى درب سقا خانه رد آبادان به نام ابوالفضل علیه السلام حجة الاسلام والمسلمین آقاى شیخ موسى فخر روحانى در یادداشتهاى خویش ‍ آورده اند:
در سالهاى آخر عمر رژیم سابق ، مخلص از سوى حسینیه اصفهانیهاى مقیم آبادان ، براى سخنرانى دعوت مى شدم و گهگاه نامه هایى از اعضاى فریبخورده گروهکهاى وابسته به قدرتهاى خارجى مى رسید که به لحاظ ایرادهاى مندرج به اسلام غالب آنها، خود را موظف به پاسخگویى و رفع اشکال مى دانستم .
در یکى از آنها، نویسنده پرسیده بود: چرا آن همه پول ، صرف طلا کارى درب سقا خانه حسینیه شد است ؟...
با توجه به وضع رقت آور فقرا و تهیدستان جامعه ، گفتم : بهتر است با هیئت امناى حسینیه در این خصوص صحبت شود. یکى دوتاى از آنها در همان مجلس حضور داشتند. آنان پاسخ دادند: بهتر است با کسى که این درب را خریده و آورده است ، صحبت کنید! اتفاقا بانى آن اقدام هم در مجلس بود. وقتى مشارالیه مورد سؤ ال قرار گرفت ، پاسخ داد:
من در یکى از سفرها به هنگام بازگشت به آبادان ، یکباره متوجه شدم که بر اثر سرعت زیاد اتومبیل ، لاستیک جلو ترکیده است ، و این در حالى بودم که همه افراد خانواده ام با من در همان سوارى نشسته بودند. ماشین از کنترل من خارج شد و مى دانستم اکثرا خواهیم مرد. در همان حالیکه سوارى شروع به غلتیدن کرده بود، این جمله در قلبم گذشت : یا ابوالفضل ، از قادر مطلق بخواه ما را از خطر حفظ کند، من هم درب سقا خانه حسینیه اصفهانیها را طلا کارى مى کنم .
ماشین چند بار غلطید و به صورتى در آمد که حاضر نشدم ان را با وسایل ممکن به آبادان ببرم و لذا همانجا رهایش کردم ؛ اما حتى یک نفر از سر نشینان آن هم خراشى برنداشت . همه مى گفتند: چه شد که بعد از آن همه غلطیدن و از بین رفتن اتومبیل ، هیچ کس طورى نشد؟!
لذا من هم به محض رسیدن به آبادان ، به حسینیه آمدم و با گرفتن اندازه ابعاد درب سقاخانه ، طرح عمل به نذر خود را شروع کردم و این چیز ناقابل را تقدیم این سقا خانه کردم .

در سالهاى آخر عمر رژیم سابق ، مخلص از سوى حسینیه اصفهانیهاى مقیم آبادان ، براى سخنرانى دعوت مى شدم و گهگاه نامه هایى از اعضاى فریبخورده گروهکهاى وابسته به قدرتهاى خارجى مى رسید که به لحاظ ایرادهاى مندرج به اسلام غالب آنها، خود را موظف به پاسخگویى و رفع اشکال مى دانستم .
در یکى از آنها، نویسنده پرسیده بود: چرا آن همه پول ، صرف طلا کارى درب سقا خانه حسینیه شد است ؟...
با توجه به وضع رقت آور فقرا و تهیدستان جامعه ، گفتم : بهتر است با هیئت امناى حسینیه در این خصوص صحبت شود. یکى دوتاى از آنها در همان مجلس حضور داشتند. آنان پاسخ دادند: بهتر است با کسى که این درب را خریده و آورده است ، صحبت کنید! اتفاقا بانى آن اقدام هم در مجلس بود. وقتى مشارالیه مورد سؤ ال قرار گرفت ، پاسخ داد:
من در یکى از سفرها به هنگام بازگشت به آبادان ، یکباره متوجه شدم که بر اثر سرعت زیاد اتومبیل ، لاستیک جلو ترکیده است ، و این در حالى بودم که همه افراد خانواده ام با من در همان سوارى نشسته بودند. ماشین از کنترل من خارج شد و مى دانستم اکثرا خواهیم مرد. در همان حالیکه سوارى شروع به غلتیدن کرده بود، این جمله در قلبم گذشت : یا ابوالفضل ، از قادر مطلق بخواه ما را از خطر حفظ کند، من هم درب سقا خانه حسینیه اصفهانیها را طلا کارى مى کنم .
ماشین چند بار غلطید و به صورتى در آمد که حاضر نشدم ان را با وسایل ممکن به آبادان ببرم و لذا همانجا رهایش کردم ؛ اما حتى یک نفر از سر نشینان آن هم خراشى برنداشت . همه مى گفتند: چه شد که بعد از آن همه غلطیدن و از بین رفتن اتومبیل ، هیچ کس طورى نشد؟!
لذا من هم به محض رسیدن به آبادان ، به حسینیه آمدم و با گرفتن اندازه ابعاد درب سقاخانه ، طرح عمل به نذر خود را شروع کردم و این چیز ناقابل را تقدیم این سقا خانه کردم .




293-شخصیت ابوالفضل العباس علیه السلام : صفحه 65.
294-دار السلام نورى : ترجمه آیت الله کمره اى ، جلد 2 صفحه 241.
295-جناب میلانى کرامات دیگرى را نیز مرقوم داشته اند که در صفحات آینده خواهید خواند.
296-حضرت آیة الله لنگرودى ، با توجه به بیگناهى دوشیزه مزبور، احتمال مى دادند که شاید در حمام ، نطفه به رحمش رفته و آبستن شده بوده است .
297-تکایا و عزادارى قم ، آقاى عباسى