شیعه منتظر

مطالب جالب و خواندنی

شیعه منتظر

مطالب جالب و خواندنی

کرامات حضرت عباس ع 1


قسمت اول : پاسخ به تضرع ، و پاداش ادب عنایات قمر بنى هاشم علیه السلام به شیعیان ، اهل سنت ، مسیحیان ، کلیمیان و زردشتیان(شامل 203 عنایت )
فصل اول : عنایات حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام به شیعیان(شامل 167 کرامت )
1. منم عباس بن على علیه السلام  
آیة الله ملا حبیب کاشانى (متوفى 23 ج 2 سال 1340 ه‍ ق ) (276) در تذکرة الشهداء (ص 247) آورده است :
در عباس آباد هند جمعى از شیعیان در ایام عاشورا جمع شدند تا به اصطلاح شبیه حضرت عباس علیه السلام را درآورند. شخصى تنومند و رشید باشد نیافتند، تا آنکه جوانى را پیدا کردند که پدرش از دشمنان اهل بیت علیه السلام بود. او را شبیه کردند و چون شب شد و به خانه آمد و موضوع را با پدر در میان گذاشت ، پدرش گفت : مگر عباس ‍ علیه السلام را دوست دارى ؟
گفت : آرى جانم به فداى او باد!
گفت : اگر چنین است ، بیا تا دستهاى تو را به یاد دست بریده عباس قطع کنم .
جوان دست خود را دراز کرد و پدر دستش را برید. مادرش گریان شد و گفت : اى مرد چرا از فاطمه زهرا علیه السلام شرم نکردى !
آن مرد گفت : اگر فاطمه علیه السلام را دوست دارى بیا تا زبان تو را هم قطع نمایم . پس ‍ زبان آن زن را هم برید و در آن شب هر دو را از خانه بیرون کرد و گفت : بروید و شکوه مرا پیش عباس نمایید! پس آن دو به عباس آباد آمدند و در مسجد محل ، نزدیک منبر، تا به سحر ناله کردند. آن زن مى گوید: چون صبح نزدیک شد، زنانى چند را دیدم که آثار بزرگى از جبهه ایشان ظاهر بود. یکى زا آنها آب دهان بر زخم زبان من مالید و فى الحال زبانم التیام یافت . دامنش را گرفتم و عرض کردم ، که : جوانى دارم ، دستش بریده و بى هوش ‍ افتاده است ، بفریادش برس .
فرمود که : آن هم صاحبى دارد.
گفتم : تو کیستى ؟
فرمود: من فاطمه ، مادر حسین علیه السلام . این بگفت و از نظرم غایب شد. پس به نزد فرزندم آمدم دیدم دستش خوب شده ، پرسیدم چگونه چنین شد؟
پسر گفت : در اثناى بى هوشى ، جوان نقابدارى را دیدم که به بالینم آمد و به من فرمود: دستت را به جاى خودگذار. پس نظر کردم ، هیچ زخمى در آن ندیدم . گفتم : مى خواهم دست تو را ببوسم . ناگاه اشکش جارى شد و فرمود: اى جوان معذورم دار که دستم را کنار علقمه جدا کرده اند.
عرض کردم تو کیستى ؟ فرمود: منم عباس بن على علیه السلام . سپس از نظرم غایب گردید.
حکایتى عجیب در توسل به فاطمه زهرا سلام الله علیه  
در جلد هفتم گنجینه دانشمندان (صفحه 342) از مرحوم حجة الاسلام آخوند ملاعباس ‍ سیبویه یزدى شده است که گفت :
من پسر عمویى به نام حاج شیخ على داشتم که از علما و روحانیون یزد بود. یک سال آن مرحوم با چند نفر از دوستان یزدى براى تشرف به حج به کربلا مشرف شده و به منزل ما وارد شدند و پس از چند روز به مکه عزیمت نمودند. من بعد از انجام مراسم حج ، انتظار مراجعت پسر عمویم را داشتم ولى مدتها گذشت و خبرى نشد. خیال کردم که از مکه برگشته و به یزد رفته است . تا اینکه روزى در حرم مطهر حضرت سیدالشهدا علیه السلام به دوستان و رفقاى خود او برخوردم و از آنان جویاى احوال او شدم ولى آنها جواب صریح به من ندادند، اصرار کردم مگر چه شده ، اگر فوت کرده است بگویید.
گفتند: واقع قضیه این است که روزى حاج شیخ على به عزم طواف مستحبى و زیارت خانه خدا، از منزل بیرون رفت و دیگر نیامد. ما هر چه انتظار بردیم و در باره او تجسس ‍ کردیم ، از او خبرى به دست نیاوردیم . ماءیوس شده حرکت نمودیم و اینک اثاثیه او را با خود به یزد مى بریم که به خانواده اش تحویل دهیم : احتمال مى دهیم که اهل سنت او را هلاک کرده باشند. من از شنیدن این خبر بسیار متاءثر شدم . بعد از چند سال روزى دیدم در منزل را مى زنند. در را باز کردم ، دیدم پسر عموست . بسیار تعجب کردم و پس از معانقه و رو بوسى گفتم : فلانى کجا بودى و از کجا مى آیى ؟
گفت : اکنون از یزد مى آیم .
گفتم : چنانچه نقل کردند تو در مکه مفقود شده بودى ، چطور از یزد مى آیى ؟!
گفت : پسر عمو، دستور بده قلیان را حاضر کنند تا رفع خستگى کنم ، شرح حال خود را براى شما خواهم گفت .
بعد از صرف قلیان و استراحت ، گفت : آرى روزى پس از انجام مراسم حج از منزل بیرون آمدم و به مسجد الحرام مشرف شدم . طواف کرده و نماز طواف خواندم و به منزل بازگشتم . در راه ، مردى را با ریش تراشیده و سیبیلهاى بلند دیدم که با لباس افندیها ایستاده بود. تا مرا دید قدرى به صورت من نگاه کرد و بعد جلو آمد و گفت : تو شیخ على یزدى نیستى ؟ گفتم : چرا.
گفت : سلام علیکم ، اهلا و مرحبا، و دست به گردن من انداخت و مرا بوسید و دعوت کرد که به منزلش بروم . با آنکه وى را نمى شناختم ، با اصرار مرا به منزل خود برد و هر چه به او گفتم شما کیستید، من شما را به جا نمى آورم ؛ گفت : خواهى شناخت ، مرا فراموش کردى ، من از دوستان و رفقاى شما هستم . خلاصه ظهر شد. خواستم بیایم نگذاشت . گفت : مکه همه جاى آن حرم است ، همین جا نماز بخوان و برایم ناهار آورد و من هر چه گفتم رفقایم نگران و ناراحت مى شوند گفت : چه نگرانى ؟ اینجا حرم امن خداست . خلاصه شب شد و نگذاشت من بیایم .
بعد از نماز عشا دیدم افراد مختلفى به منزل مى آیند تا جماعتى شدند و آن شخص شروع کرد به بد گفتن و مذمت کردن شیعه ها. گفت : این شیعه ها با شیخین میانه خوبى ندارند، مخصوصا خلیفه دوم ، و اینها شبى را در ماه ربیع الاول به نام عیدالزهرا سلام الله علیه دارند که مراسمى را در آن شب انجام مى دهند و از وى برائت و تبرى مى جویند، و این هم یکى از آنهاست - و اشاره به من نمود - و چندان مذمت از شیعه کرد و آنها را بر علیه من تحریک نمود که همه آنها بر من خشمناک شده و بر قتل من متفق گردیدند. من هر چه مطالب او را انکار کردم ، وى بر اصرار خود افزود و در آخر گفت : شیخ على ، مدرسه مصلى یزد یادت رفته ؟! تا این جمله را گفت به خاطرم آمد که در زمان طلبگى در مدرسه مصلى همسایه اى به نام شیخ جابر کردستانى داشتم که سنى بود و از ما تقیه مى کرد و در شب مذکور که طلبه ها جلسه جشن داشتند او به حجره خود مى رفت و در را به روى خود مى بست ، ولى بعضى از طلبه ها مى رفتند و در حجره او را باز مى کردند و او را مى آوردند و در مقابل او شوخى مى کردند و بعضى حرفها را مى زدند و او چون تنها بود سکوت و تحمل مى کرد.
پس گفتم : تو شیخ جابر نیستى ؟
گفت : چرا شیخ جابرم !
گفتم : تو که مى دانى من با آنها موافق نبودم .
گفت : بلى ، اما چون شیعه و رافضى هستى ، ما امشب از تو انتقام خواهیم گرفت . هر چه التماس کردم و گفتم خدا مى فرماید:من دخله کان آمنا ، گفت : جرم شما بزرگ است و تو ماءمون نیستى .
گفتم : خدا مى فرماید: و ان احد من المشرکین استجارک فاجره ... ، گفت : شما از مشرکین بدتر هستید! و خلاصه ، دیدم مشغول مذاکره درباره کیفیت قتل و کشتن من هستند، به شیخ جابر گفتم : حالا که چنین است ، پس بگذار من دو رکعت نماز بخوانم . گفت بخوان .
گفتم : در اینجا، با توطئه چینى شما براى قتل من ، حضور قلب ندارم .
گفت : هر کجا مى خواهى بخوان که راه فرارى نیست !
آمدم در حیاط کوچک منزل ، و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا صدیقه کبرى سلام الله علیه خواندم و بعد از نماز و تسبیح به سجده رفتم و چهار صد و ده مرتبه یا مولاتى یا فاطمة اغیثینى گفتم التماس کردم که راضى نباشید من در این بلد غربت به دست دشمنان شما به وضع فجیع کشته شوم و اهل و عیالم در یزد چشم انتظار بمانند.
در این حال روزنه امیدى به قلبم باز شد، به فکرم رسید بالاى بام منزل رفته خود را به کوچه بیندازم و به دست آنها کشته نشوم شاید مولایم امیرالمؤ منین على بن ابى طالب علیه السلام با دست یداللهى خود، مرا بگیرد که مصدوم نشوم . پس فورا از پله ها بالا رفتم که نقشه خود را عملى کنم به لب بام آمدم . بامهاى مکه اطرافش قریب یک متر حریم و دیوارى دارد که مانع سقوط اطفال و افراد است . دیدم این بام اطرافش دیوار ندارد. شب مهتابى بود. نگاهى به اطراف انداختم ، دیدم گویا شهر مکه نیست ، زیرا مکه شهرى کوهستانى بوده و اطرافش محصور به کوههاى ابوقبیس و حرا و نور است ولى اینجا فقط در جنوبش رشته کوهى نمایان است که شبیه کوه طرزجان یزد است . لب بام منزل آمدم که ببینم نواصب چه مى کنند؟ با کمال تعجب دیدم اینجا منزل خودم در یزد مى باشد! گفتم : عجب ! خواب مى بینم ؟! من مکه بودم ، و اینجا یزد و خانه من است !
پس آهسته بچه ها و عیالم را که در اطاق بودند صدا زدم . آنها ترسیدند و به هم گفتند:
صدیا بابا مى آید. عیالم به آنها مى گفت : بابایتان مکه است ، چند ماه دیگر مى آید. پس ‍ آرام آنها را صدا زدم گفتم : نترسید، خودم هستم ، من خودم هستم ، بیایید در بام را باز کنید. بچه ها دویدند و در را باز کردند. همه مات و مبهوت بودند.
گفتم : خدا را شکر نمایید که مرا به برکت توسل به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیه از کشته شدن نجات داد و به یک طرفة العین مرا از مکه به یزد آورد. سپس مشروح جریان را براى نقل کردم .(277)
نماز استغاثه به حضرت بتول سلام الله علیه :  
پس از نقل این کرامت شگفت از حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیه لازم دانستم دستور نماز حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیه را در اینجا بیاورم تا علاقه مندان ، نماز اولین شهیده و مظلومه عالم اسلام را در گرفتاریها بخوانند و ان شاء الله نتیجه بگیرند و نگارنده را نیز دعا خیر فراموش ننمایند.
مرحوم محدث قمى مى نویسد:
روایت شده که هرگاه ترا حاجتى باشد به سوى حق تعالى و سینه ات از آن تنگ شده باشد، پس دو رکعت نماز بگذار و چون سلام نماز را گفتى سه مرتبه تکبیر بگو و تسبیح حضرت فاطمه سس بخوان ، پس به سجده برو و بگو صد مرتبه یا مولاتى یا فاطمه اءغیثتنى ، پس جانب راست رو را بر زمین گذار و همین صد مرتبه بگو، پس به سجده برو و همین را صد مرتبه بگو پس به جانب چپ رو را بر زمین گذار و صد مرتبه بگو. پس باز به سجده برو و صد مرتبه بگو و حاجت خود را یاد کن . به درستى که خداوند بر مى آورد آن را ان شاء الله تعالى . (278)
2. شفاعت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام  
آیة الله حاج میرزا هادى خراسانى در کتاب معجزات و کرامات مى نویسد:
چنین فرمود عالم ربانى شیخ مرتضى آشتیانى ، از حجة الاسلام استادش حاج میرزا حسین خلیلى طهرانى - اعلى الله مقامه - که گفت : خبر داد ما را شیخ جلیل و رفیق نبیل که با همدیگر در درس صاحب جواهر حاضر مى شدیم ، که یکى از تجار که رئیس ‍ خانواده الکبه در زمان خود بود، پسرى دارد جوان خوش منظر و مؤ دب ، والده اش ‍ علویه محترمه اى است ، و منحصر است اولاد ایشان به همین جوان ، در کربلا مریض شد و شاید ناخوشى او حصبه تیفوس بوده و به قدرى سخت شد که به حال مرگ و احتضار افتاد، بلکه فوت کرد و چشم و پاى او را بستند. پدرش از اندرون خانه به بیرونى رفته و بر سر و سینه مى زد. علویه محترمه مادر آن جوان ، به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مشرف و از کلیددار آستانه خواهش کرد که اجازه بدهد شب را تا صبح در حرم بماند. نخست کلیددار قبول نمى کرد، ولى وقتى علویه خود را معرفى کرد و گفت : پسر من مختصر است و چاره اى جز توسل به حضرت باب الحوائج ندارم ، کلیددرا قبول کرد و به مستخدمین دستور داد علویه را در حرم بگذارند بماند.
شیخ جلیل مى فرماید: همان شب من مشرف به کربلا شدم و ابدا از جریان حال تاجر الکبه و بیمارى فرزندش اطلاعى نداشتم . در همان شب ، خواب دیدم که مشرف به حرم حضرت سیدالشهدا علیه السلام گشتم ، از طرف مرقد حبیب بن مظاهر وارد شدم ، دیدم فضاى بالا سر حرم از زمین و آسمان و فضا تمام مملو از ملائکه است و در مسجد بالا سر تخت گذاشته اند حضرت رسالت مآب علیه السلام و حضرت شاه ولایت امیر المؤ منین على علیه السلام بر تخت نشسته اند. در کنار اثنا ملکى پیش رفت عرض کرد: السلام علیک یا رسول الله ، السلام علیک یا خاتم النبیین ، پس عرض کرد حضرت باب الحوائج ابى الفضل علیه السلام عرض مى کند حضرت باب الحوائج ابى الفضل علیه السلام عرض مى کند: یا رسول الله ، علویه ، عیال حاجى الکبه ، پسرش ‍ مریض است به من متوسل شده ، شما به درگاه الهى دعا کنید که حق - سبحاته تعالى - او را شفا عطا فرماید. حضرت ختمى مرتبت دست به دعا برداشتند. بعد از لحظه اى فرمودند: موت این جوان مقدر است . ملک برگشت .
بعد از لحظه اى دیگر، ملک دیگر آمد و سلام کرد و پیغامى به همان قسم آورد.
دو مرتبه ، حضرت رسالت مآب دست به دعا ورودى به درگاه حضرت باریتعالى کردند. پس از لحظه اى سر فرود آوردند، فرمودند: مردن این جوان مقدر است . ملک برگشت . شیخ فرمود: ناگاه دیدم ملائکه حاضرین در حرم یک مرتبه به جنبش در آمدند، ولوله و زلزله در آنها افتاد. گفتم : چه خبر شده ؟! چون نظر کردم ، دیدم حضرت ابى الفضل علیه السلام خودشان تشریف آوردند، با همان حالت وقت شهادت در کربلا!
مؤ لف مى گوید: جهت اضطراب ملائکه همین است که تاب دیدار آن حالت را نداشتند. حضرت عباس پیش آمد و عرض کرد:
السلام علیک یا رسول الله ، السلام علیک یا خیر المرسلین ، علویه فلانه توسل به من (پیدا) کرده و شفاى فرزندش را از من مى خواهد. شما به درگاه کبریائى عرض ‍ نمایید که ، یا این جوان را شفا عنایت فرماید، و یا آنکه مرا باب الحوائج نگویند و این لقب را از من بردارند!
چون آن سرور، این سخن را به خدمت پیغمبر اطهر صلى الله علیه و آله عرض داشت ، ناگاه چشم مبارک آن حضرت پر از اشک شد و روى مبارک به حضرت امیر علیه السلام نمود و فرمود: یا على تو هم با من در دعا همراهى کن . هر دو بزرگوار، روى به آسمان و دست به دعا برداشتند. بعد از لحظه اى ملکى از آسمان نازل گردید و به خدمت حضرت رسالت مآب مشرف (گشته ) سلام نمود و سلام حق - سبحانه و تعالى - را ابلاغ نمود، عرض کرد حق متعال مى فرماید: باب الحوائج را از عباس نمى گیریم ؛ و جوان را شفا عطا فرمودیم .
شیخ راوى که این خبر را دیده ، مى گوید: فورا از خواب بیدار شدم ، چون اصلا خبرى از این قضیه بهیچوجه نداشتم بسیار تعجب نمودم . گفتم : البته این خواب صدق و صحیح است و در آن اسرارى هست . برخاستم دیدم الآن سحر است و یک ساعت به صبح مانده است . فصل تابستان بود. به سمت خانه حاجى الکبه روانه شدم .
مؤ لف گوید: گوینده قصه ، آدرس خانه حاجى مذکور را - که در مقابل درب صحن سلطانى مى باشد - گفتند و مرحوم علامه العلماء، حاج محمد حسن کبه ، برادر مرحوم حاج مصطفى کبه ، اولاد مرحوم حاج صالح کبه که بزرگترین تاجر شیعه در بغداد و صاحب خیرات و مبرات بودند، در همان خانه منزل مى کردند و این جانب در همانجا به دیدن مرحوم علامه مذکور رفتم . سالهاى متمادى در بحث مرحوم استاد حجة الاسلام تقى الدین شیرازى با آن مرحوم کمال انس را داشتیم .
شیخ گوینده گفت : چون وارد خانه شدم ، پدر آن جوان را دیدم میان خانه راه مى رود و بر سر و صورت مى زند، و جوان را در اطاقى تنها گذاشته اند زیرا مرگش محقق و محسوس ‍ بود و چشم و انگشت پاهاى او را بسته بودند. به حاجى گفتم تو را چه مى شود؟ گفت : دیگر چه مى خواهى بشود؟! دست او را گرفتم ، گفتم آرام بگیر و بیا همراه من ، پسرت کجاست ، حق تعالى او را شفا داد و دیگر خوفى و خطرى در او نیست . تعجب کرد، مرا برد در اطاق بیمارى که مى پنداشتند چند لحظه دیگر زنده نخواهد بود و یا آنکه چند دقیقه بود که مرگ او را ربوده بود. وارد شدیم دیدم به قدرت کامله الهیه جوان نشسته است و مشغول باز کردن چشم خود مى باشد! پدرش ، که این حالت را دید، دوید او را بغل گرفت . جوان فریادش بر آمد که گرسنه ام خوراک بیاورید. چنان مزاجش رو به بهبودى مى رفت که گویا ابدا مریض و المى او را عارض نگردیده بود.
3-پس از چهل سال درس خواندن ، به اندازه این بچه معدان ...؟!
مرحوم شیخ عبدالرحیم دزفولى ، همشهرى شیخ انصارى ، که مردى عالم مورد وثوق بوده است ، نقل مى کند:
من دو حاجت مهم داشتم که کسى از آنها آگاه نبود و در درگاه احدیت ، قضا و اجابت آن را التماس مى کردم و همراه حضرت امیر المؤ منین علیه السلام و حضرت ابوالفضل علیه السلام را شفیع قرار مى دادم . تا اینکه در یکى از زیارات مخصوصه از نجف به کربلا رفتم و باز در حرم شریف ، آن دو مطلب را درخواست نمودم ، ولى اثرى نبخشید.
روزى در حرم مطهر ابوالفضل علیه السلام جمعیت بسیارى را دیدم . از قضیه سؤ ال کردم ، گفتند: پسر یکى از اعراب صحرانشین ، مدتى است فلج شده ، او را به قصد شفا به این حرم شریف آورده اند و مشمول الطاف آن بزرگوار واقع شده و شفا یافته است ، اینک مردم لباسهاى او را پاره کرده و براى تبرک مى برند.
مى گوید: من از این واقعه حالم دگرگون شد، آه سرد از نهاد برکشیدم و به ضریح مطهر نزدیک رفته عرضه داشتم :
یا اباالفضل ، مرا دو حاجت مشروع بود که مکرر نزد پدر و برادر و خودت عرض کردم و اعتنا نکردید، ولى این بچه معدان (یاد نشین ) به محض اینکه دخیل آورد اجابت نمودید، واز این معامله چنین فهمیدم که پس از چهل سال زیارت و مجاورت و اشتغال به علم ، به قدر یک بچه معدان در نظر شما ارزش ندارم ، لذا دیگر در این بلاد نمانده و به ایران مهاجرت مى کنم . این سخن بگفتم و در حرم حضرت ابى عبدالله علیه السلام نیز، مانند کسى که از آقاى خود قهر باشد، سلام مختصرى عرض کرده و به منزل بازگشتم و مختصر اسبابى را که داشتم گرفته و روانه نجف اشرف شدم ، به این قصد که عیال و اسباب خود را برداشته و شهر خویش برگردم .
چون به نجف رسیدم از راه صحن مطهر به سوى خانه روانه شدم ، در صحن ملا رحمة الله خادم شیخ (انصارى ) - را دیدم و با همه مصافحه و معانقه نمودیم . گفت : شیخ تو را مى خواهند.
گفتم : شیخ از کجا مى دانست که حالا وارد مى شوم .
گفت : نمى دانم ، این قدر مى دانم که به من فرمود: برو در صحن ، شیخ عبدالرحیم از کربلا مى آید، او را نزد من بیاور!
چون این را شنیدم ، با خود گفتم شاید به ملاحظه اینکه مجاورین فرداى روز زیارت مخصوصه در کربلا(از آن شهر) خارج و فرداى آن روز به نجف مى رسند و اغلب هم از راه صحن وارد مى شوند، از این جهت به ملا رحمة الله فرموده که مرا در صحن ببیند. در هر صورت به خانه شیخ روانه شدیم . چون وارد بیرونى شدیم ، کسى نبود.
ملا درب اندرونى را کوبید. شیخ صدا زد کسیتى ؟ ملا رحمة الله عرض کرد: شیخ عبدالرحیم را آوردم .
شیخ تشریف آوردند و به ملا فرمودند تو برو، چون او رفت به من فرمود: شما فلان فلان حاجت را دارى ؟ به آنها تصریح فرمود؛ در صورتیکه به احدى اظهار نکرده بودم . عرض ‍ کردم : آرى چنین است .
فرمود: اما فلان حاجت را من بر مى آورم و دیگرى را خودت استخاره کن اگر خوب آمد مقدمات آن را فراهم مى نمایم و خود آن را به جا بیاور. من نیز رفتم و استخاره کردم خوب آمد، نتیجه را به شیخ عرض کردم ، انجام داده شد. (279)
4. ظهور کرامت باهره از حضرت ابوالفضل علیه السلام در بلده اردبیل
مرحوم خیابانى در کتاب وقایع الاءیام ، بخش مربوط به محرم الحرام مى نویسد:
چون مقارن اختتام این کتاب مستطاب ، کرامت باهره اى از حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام در بلده اردبیل ظاهر شد که خصوصیت و اهمیت تمامى دارد، لذا دیدم که (داستان آن ) براى روشنى چشم مؤ منین و مزید امیدوارى محبین اهل بیت طاهرین علیه السلام در این نسخه نفیسه درج شود.
قبل از اینکه این کرامت در تبریز معروف و منتشر شود، جمعى از اکابر تجار در مجلسى از براى حقیر تفضیل را نقل کردند. بنده منتظر شدم تا مکاتیب متواتر و در مجامع مذکور و منتشر گردید و حقیر بعضى از آن مکاتیب را که از موثقین تجار از اردبیل ایفاد داشته بودند خواستم که بعد از اتمام کتاب در اختتام ثبت کنم . از حسن اتفاق ، سه نفر از سادات عظام و آقایان ذوى العزة الاحترام : جناب سلیل الطیاب آقا سید حسین آقا، ولد آقا میرزا زین العابدین ، برادر مرحوم عالم جلیل حاجى سید کاظم آقاى خلخالى که سابقا در تبریز ساکن و چندى قبل در نجف اشرف به رحمت حق پیوست ، و آقا سید جواد و آقا سید ابراهیم ، پسران همین سید معظم (قدس سره ) که هر سه از مشتغلین و محصلین مدرسه ملا ابراهیم هستند، از اردبیل وارد تبریز شدند که خودشان حاضر واقعه و شاهد این کرامت باهره بودند و جناب سدى حسین آقا زبانا (کذا) در مجلس عمومى و براى حقیر در مجلس خصوصى ، این کرامت را نقل فرمود، حقیر به این قناعت نکرده عرض کردم که چون بنده در صدد ثبت این کرامت هستم مى خواهم به خط خود مرقوم فرمایید تا اضبط و اوقع باشد.
آقا سید حسین آقا قبول فرموده تفضیل کرامت را به خط خود مرقوم داشتند. حال مرقومه اش به این نحو است :
روز هشتم شوال از سنه 1341 طرف عصر در بلده اردبیل ، در مدرسه ملا ابراهیم نشسته بودم ، دیدم که اهل شهر با اضطراب از هر طرف مى دوند. گفتم : چه واقع شده ؟! گفتند: حضرت ابوالفضل علیه السلام به کسى غضب کرده تحقیق کردم که قضیه چطور است گفتند.
در شهر مالگیرى است ، دو نفر پلیس به حکم نظمیه به خانه ضعیفه اى رفته اند که پنج و شش صغیرى داشته و معاش آنها منحصر به یک اسبى بوده است . اسب را از طویله کشیده اند که ببرند، ضعیفه آمده با کمال عجز التجا نموده و حضرت ابوالفضل علیه السلام را شفیع آورده ، و پلیس دست کشیده خارج شدند. در این حال پلیس خبیثى ، احمد نام ، رسیده به این دو نفر گفته که اینجا چه کار مى کنید؟ گفتند در این خانه اسبى هست خواستیم بیاوریم ، ضعیفه حضرت ابوالفضل علیه السلام را شفیع آورده ، آن خبیث گفته حضرت ابوالفضل علیه السلام مردى بود در سابق مرده و گذشته ، اگر مى داند بیاید اسب را از من بگیرد و به تو بدهد! ضعیفه گفته یا اباالفضضل علیه السلام ، خودت مى دانى که این چه مى گوید، دیگر چاره از دست من رفته خودت حکم کن . در این حال ، پسر مجید خان ، همسایه ضعیفه ، آمد چهار هزار به احمد پلیس داده که از اسب دست بکش ، قبول نکرده را از خانه بیرون آورده تقریبا بیست قدم ، مجیدخان خود مصادف شده چهارهزار علاوه کرده هشت قران مى دهد. آن خبیث قبول نکرده ، به یکى از آن دو پلیس گفته بیا سوار شو و اسب را ببر.
چون آن شخص خواست که سوار شود، احمد به او گفت : چرا من این طور شدم ؟! عطسه نمود و دو مرتبه سرفه کرده ، فى الفور روى او سیاه شده و بر زمین افتاده به درک واصل گردید. آن دو پلیس حال را بدین منوال دیدند، فرار کرده به نظمیه خبر دادند. نظمیه حکم کرد قضیه را پنهان کنید و مخفى او را غسل داده دفن نمایید. پلیسها آمدند و خلق را، که براى تماشا ازدحام کرده بودند، کنار نموده نعش آن خبیث را به خانه بردند که غسل دهند. رئیس قزاق مطلع شده حکم کرد که بروید جنازه او را بگیرید مردم ببینند و تماشا کنند. قزاقها آمده در مقابل مقبره (شیخ صفى الدین اردبیلى ) با پلیسها تصادف کردند که مى خواستند جنازه را در مقبره شیخ صفى دفن کنند، قزاقها مانع شده نعش او را گرفتند و کفنش را پاره کردند که مردم نگاه کنند. آقا سید حسین آقا گوید که : بنده و آقا سید جواد و آقا سدى ابراهیم در مدرسه در منزل بودیم که گفتند نعش او را قزاقها آورده در میدان عالى قاپو در مقابل شیخ انداخته اند که مردم تماشا کنند. ما هم رفتیم که ببینیم . جمعیت زیادى بود با صعوبت و زحمت تمام خود را سر نعش آن خبیث رسانیدیم ، دیدم که صورت نحس او سیاه شده به رنگ آلبالو و از کثرت تعفن و شدن رایحه منتنه آن خبیث زیاده از یک دقیقه نتوانستیم توقف بکنیم .
و گوید: بعضى از موثقین تجار گفتند که ، دیدیم فک اسفل او عقب رفته و فک اعلا پایین آمده ، و دهانش مثل دهن سگ شده بود!

در مکتوب دیگر نوشته بودند که ، تمام مرد و زن و بزرگ و کوچک آمده تماشا کردند و جنازه او را به سنگ مى زدند. الى عصر ماند، بعد به پایش ریسمان انداختند تمامى بازار و محلات را بگردانیدند، وقت غروب بدن نحس او را برده در کنار شهر در صحرا به چاه انداختند خاک ریختند.

 تا حال به این آشکارى کرامتى ظاهر نشده بود. از دو شنبه هشتم شوال الى امروز، هفت شبانه روز است بازار و دکان و کوچه ها چراغانى و شب و روز در بازار و محلات روضه خوانى است .(280)

5. حضرت ابوالفضل العباس و على اکبر علیه السلام به فرمان امام حسین علیه السلام به استقبال قزوینى مى روند.
مرحوم عراقى در دارالسلام ، مکاشفه آخوند ملا عبدالحمید قزوینى را چنین نقل کرده است :
مى فرماید: از اول اوقات مجاورت تا حال زیارات مخصوصه حسینیه را مداومت نموده و ترک نکرده ام ، مگر آن شب را که مصمم به بیتوته اربعین مسجد سهله گردیدم و جمیع آنها را پیاده رفته و غالب آنها را هم با زوار نبوده ام بلکه بى راه رفته ام و در شب آخر، وقت عصر بیرون رفته و فردا را در کربلا بده ام و در ورود آنجا هم غالبا منزل درست معینى نداشته ام ، بلکه در ایوان حجرات صحن مطهر یا در خود صحن یا در توابع آن ، منزل نمودم ، چون بضاعتى نداشتم و متمکن از مخارج و کرایه منزل نبوده ام .
اتفاقا روزى به اراده کربلا بیرون رفتم ، چون به بلندى وادى السلام رسیدم جمعى از اعزه واعیان را دیدم که از براى مشایعت آقا زاده اى بیرون آمده اند، پس او را با کمال احترام سوار کجاوه کردند و دعاى سفر در گوش او خواندند و قدرى با او همراه شدند، پس وداع کردند و اذان در عقب و سایر آداب و آقایى را با او به جا آوردند و او هم با نوکر و بنه و سایر لوازم سفر روانه گردید.
چون این عزت را دیدم و ذلت خود را هم مشاهده کردم ، ملول و خجل شدم و با خود گفتم که این دفعه هم که بیرون آمده ام مى روم ، لکن بعد از این اگر اسباب مساعدت کرد که بر وجه ذلت نباشد مى روم والا نمى روم و آنکه تا به حال رفته ام کفایت مى کند! پس این دفعه را رفتم و برگردیدم و بعد از آن عازم شدم که دیگر به طریق مذلت نروم ، و بر همان اراده بودم تا آنکه وقت زیارت مخصوصه دیگر رسید و چند نفر از طلاب آمده پرسیدند که چه روز اراده زیارت دارى که ما هم با تو بیاییم ؟ گفتم من اراده ندارم ، زیرا که خرج منزل و کرایه ندارم پیاده هم نمى روم . گفتند که تو همیشه پیاده مى رفتى . گفتم : دیگر نمى روم . گفتند: این دفعه را که ما اراده پیاده رفتن داریم برو، که ما هم از راه باز نمانیم ، بعد را خود مى دانى .
بالاخره ، پس از اصرار و انکار، رفتند و از براى توشه راه خریدارى کردند و مرا با اصرار برداشتند و بیرون آمده با ایشان روانه شدیم و چون وقت رفتن تنگ شده و فرداى آن روز، روز زیارت بود صبح را بیرون رفتیم که ظهر را در کاروانسراى شور بخوابیم و شب را به کربلا برسیم . پس با همراهان ، که دو نفر بودند، چون شب زیارتى بود و از زوار کسى نبود و چونکه اوقات کاروانسرا مخروبه بود و هوا هم گرم بود و خانوارى هم در کاروانسرا نبود کسى نمى ماند. به علاوه آنکه ، کاروانسرا مردم را برهنه مى کردند و احیانا اگر از طلاب و مجاورین وارد مى شدند و استعدادى نداشتند، از خوف عرب اسباب و لباس خود را در زیر زباله مستور مى کردند. ما بعد از ورود چون اسباب قابلى نداشتیم در داخله طویله صفه بزرگ مسقفى بود و در آن منزل کردیم و پس از صرف غذا بخوابیم .
اتفاقا من از همراهان زودتر بیدار شدم و ابریق را برداشته از براى وضو بیرون آمدم و بعد از مقدمات وضو، بر صفه اى که در وسط کاروانسرا بود بالا رفتم و بر لب آن صفه رو به کاروانسرا نشسته مشغول وضو شدم . در اثناى وضو که مشغول مسح پا بودم شخصى را دیدم که در زى لباس اعراب ، پیاده از درب کاروانسرا داخل گردید، وى با سرعت تمام نزد من آمد که گمان کردم که او از اعراب بیابان است و اراده آن کرده که مرا برهنه کند، لکن چون قابلى با خود نداشتم چندان خوفى نکردم و مسح پا را تمام نمودم .
چون نزدیک آمد، متوجه من گردید گفت :
- ملا عبدالحمید قزوینى تو هستى ؟
چون بدون سابقه آشنایى نام مرا ذکر نمود، تعجب کردم و گفتم : آرى منم آن که گویى . گفت : تویى که مى گفتى که من به این ذلت و خوارى دیگر به کربلا نمى روم ، مگر آنکه به طریق عزت متمکن و قادر شوم ؟ قدرى تاءمل کردم که این شخص این واقعه را از کجا مى دانست ، باز در جواب گفتم : آرى .
گفت : اینک آماده شو که مولاى تو ابوالفضل العباس علیه السلام و آقاى تو على بن الحسین به استقبال تو آمده اند که قدر خود را بدانى و به اعتبارات بى اعتبار دنیا افسرده و مهموم نگردى . چون این سخن شنیدم ، متحیر ماندم و مبهوت گردیدم که این شخص چه مى گوید؟! ناگاه دیدم که دو نفر سواره با شمایل آن دو بزرگوار، که شنیده و در کتب اخبار و مصیبت دیده بودیم ، با آلات و اسلحه حرب - حضرت ابوالفضل علیه السلام در جلو و على اکبر علیه السلام از دنبال - از باب کاروانسرا داخل صحن آن گردیدند. چون این واقعه را دیدم ، بى اختیار خود را از بالاى آن صفه پایین انداخته دویدم و خود را به پاى اسبهاى ایشان انداخته بوسیدم و به دور اسبهاى ایشان گردیدم و زانو و رکاب پایشان را بوسیدم .
بعد از آن با خود خیال کردم که خوب است که رفقا راهم اعلام کنم و از خواب بیدار نمایم که به خدمت دو فرزند حیدر کرار برسند. پس با سرعت به نزد ایشان رفتم و بر بالین یکى از آنها که ملا محمد جعفر نام داشت نشستم و با دست او را حرکت دادم و گفتم :
ملا محمد جعفر، برخیز که حضرت عباس علیه السلام و على اکبر علیه السلام با استقبال آمده اند، بیا به خدمت ایشان شرفیاب شو.
ملا محمد جعفر چون این سخن بشنید گفت : آخوند چه مى گویى ، مزاح و شوخى مى کنى ؟!
گفتم : نه والله ، راست مى گویم ، بیا ببین هر دو تشریف دارند. چون این حالت و اصرار را از من دید دانست که چیزى هست . برخاست و به زودى دوید. چون رفتیم کسى را ندیدیم ، واز کاروانسرا هم بیرون رفته و اطراف صحرا را، که هموار و راه آن تا مسافت بسیار دیده مى شود، مشاهده کردیم و اثرى یا غبارى از ان پیاده و دو سوار ندیدیم . پس تاءسف و متحیر برگردیدیم ، از عزم و اراده سابق برگردیده تائب و نادم شده و عازم بر آن گردیدم که زیارت آن مظلوم را ترک نکنم ، اگر چه بر وجه ذلت و زحمت باشد و اگر عذر شرعى عارض شود تدارک و قضا کنم ، والى الآن ترک نشده و مادام الحیاة هم ترک نخواهد شد، ان شاء الله تعالى . (281)
6. ناگاه دستى پیدا شد و او را از غرق شدن نجات داد!  
یکى از علماى موثق اصفهان نقل نمود:
شخصى از خانواده سیادت و علم بود و در اصفهان در رودخانه غرق شده واز همه جا ماءیوس ، توسل به حضرت ابوالفضل علیه السلام پیدا کرد. ناگاه دستى پیدا شد و او را از آب عبور داد تا به خشکى رسید. (282)
7. شفاى فلج  
عالم جلیل القدر شیخ حسن ، فرزند علامه شیخ محسن ، از نوادگان صاحب جواهر قدس سره از حاج منشید بن سلمان ، از اهل فلاحه که شخصى عارف و بصیر و مورد اعتماد بوده و خود این کرامت را مشاهده کرده بود، نقل مى کند که گفت :
مردى از طایفه براجعه در خرمشهر، به نام مخیلف ، مرضى در پا دچار شد که همه پاهایش را فرا گرفت و آنها را از حرکت انداخت . سه سال بدین ترتیب گذشت و اکثر مردم خرمشهر او را مشاهده مى کردند که در بازار و مجالس سوگوارى سیدالشهدا علیه السلام در حالیکه خود را بر روى دست و پاهایش مى کشید و از مردم در راه رفتن کمک مى گرفت در رفت و آمد بود.
شیخ خرعل کعبى در خرمشهر حسینیه اى داشت که دهه اول محرم در آن مجلس ‍ عزادارى برپا مى ساخت بسیارى از جمله زنان ، که در طبقه بالاى حسینیه مى نشستند، در آنجا حضور یافتند. در منطقه رسم چنین بود که چون شخصى مدیحه خوان در نوحه خود به ذکر شهادت مى رسید، اهل مجلس به پا مى خواستند و با لهجه هاى مختلف به سر و سینه مى زدند. مخلیف در این مجلس شرکت مى جست و چون نمى توانست پاهاى خود را جمع کند در پاى منبر مى نشست .
در روز هفتم محرم ، که رسم بود مصیبت حضرت ابوالفضل علیه السلام خوانده شود، زمانى که خطیب به ذکر سوگوارى قمر بنى هاشم علیه السلام پرداخت حضار، از مرد و زن ، برخاستند و به شیوه معمول بگرمى به عزادارى پرداختند. در آن حال ، ناگهان مخیلف را هم مشاهده کردند که بر روى پا ایستاده و بر سر و رو مى زند و چنین نوحه مى خواند: منم مخیلف که عباس مرا بر سر پا داشت .
مردم که این معجزه حضرت ابوالفضل علیه السلام مشاهده نمودند، بر او هجوم آورده او را در آغوش گرفتند و بوسیدند و لباسهایش را هم براى تبرک پاره کردند. شیخ خزعل که چنین دید به خدمتکارش دستور داد او را از میان مردم خارج کرده به یکى از اطاقهاى مجاور برند.
آن روز در خرمشهر از روز عاشورا پر غوغاتر گشت و گریه و فریاد و فغان از زن و مرد شهر را به لرزه در آورد. ملا عبد الکریم خطیب از اهل منبر خرمشهر، برایم تعریف کرد که شیخ خزعل هر روزه براى خصار مجلس طعامى فراهم مى ساخت و آن روز، به سبب گریه و سوگوارى مردم تا ساعت 9 افتادن سفره غذا به تاءخیر افتاد.
از مخلیف سؤ ال شد که قضیه چگونه اتفاق افتاد؟ گفت : آن هنگام که مردم براى عزاى عباس علیه السلام بر سر و صورت مى زدند، من در حالیکه پاى منبر بودم به خوابى کوتاه رفتم . در خواب ، مردمى نیکو و بلند قامت ، و سوار بر اسبى سپید و درشت هیکل را در مجلس دیدم که به من فرمود:
مخیلف ، چرا در عزاى حضرت عباس علیه السلام بر سر و صورت نمى زنى ؟ گفتم : اى آقاى من ، در این حال توانایى ندارم .
فرمود: برخیز بر سر صورت بزن !
گفتم : مولایم نمى توانم برخیزم .
فرمود: برخیز بر سر صورت بزن !
گفتم : سرورم دستت را به من بده تا برخیزم .
فرمود: من دست ندارم .
گفتم : چگونه برخیزم ؟
فرمود: رکاب اسب را بگیر و برخیز. من رکاب را گرفتم و اسب وى جهشى کرد و مرا از پاى منبر خارج نمود و سپس از من غایب شد و من دیدم که سلامت خود را باز یافته ام . (283)
8.شفاى درد بى درمان  
من در اوایل ذى القعده سال 1351 هجرى قمرى ازدواج کردم و بعد از گذشت یک هفته ، به زکام و تب گرفتار شدم . براى معالجه نزد اطباى نجف رفتم ، اما اقدامات آنان سودمند واقع نشد و بیمارى شدت گرفت . در اول جمادى الاولى سال 1353 هجرى قمرى به کوفه رفتم تا ماه رجب آنجا ماندم ، در حالیکه هنوز تب قطع نشده و ضعف بر بدنم مستولى گشته و قادر به ایستادن نبودم . سپس به نجف بازگشتم و تا ذى القعده آن سال بدون مراجعه به طبیب در آنجا به سر بردم ، زیرا مى دانستم که مداواى ایشان مؤ ثر واقع نمى شود.
در ذى الحجه همان سال ، دکتر مشهور نجف ، محمد زکى اباظه ، که قبلا نیز نزد او معالجه کرده بودم ، با دکتر محمد تقى جهان و دو طبیب دیگر از بغداد به نجف آمدند تا مرا مداوا کنند، اما بیمارى به حدى رسیده بود که متفقا اعلام داشتند مرض غیر قابل بهبود است و سرانجام تا یک ماه دیگر مرا به کام مرگ خواهد انداخت .
محرم سال 1354 هجرى قمرى فرا رسید و پدرم براى اقامه عزاى سیدالشهداء علیه السلام عازم قریه اى که شاهزاده قاسم ، فرزند حضرت امام موسى کاظم علیه السلام ، در انجا مدفن بود گشت و فقط مادرم ، که دائما در حال گریه بود، نزدم ماند و به پرستارى از من پرداخت . شب هفتم ماه ، مردى با هیبت را در خواب دیدم که داراى سیماى نورانى و دلفریب بود و شباهت بسیارى به سید مهدى رشتى داشت . وى از حال پدرم پرسید، گفتم که به قاسم آباد رفته است .
فرمود: پس چه کسى در مجلس ما در روز پنجشنبه اقامه عزادراى خواهد نمود؟
و آن شب پنجشنبه بود، سپس فرمود: پس تو بیا نوحه بخوان و عزادارى را برپا دار.
سپس از مقابلم در گذشت و بعد از اندکى مجددا نزدم آمد و گفت : فرزندم سید سعید به کربلا رفته است تا براى اداى نذرى که کرده است مجلس مصیبتى براى مصائب ابوالفضل علیه السلام بپا دارد، تو هم به کربلا برو و مصیبت عباس را بخوان ، و سپس از من پنهان شد.
صبح که فرا رسید مادرم بر آن شد که مرا به حرم حضرت عباس علیه السلام در کربلا ببرد. اما هر کس از این تصمیم او آگاه شد، به خاطر ضعف بسیارى که در من بود به حدى قادر به نشستن در وسیله نقلیه نبودم ، او را از این کار باز مى داشت . لذا با وجود اصرار مادرم سفر به کربلا تا روز دوازدهم محرم صورت نگرفت ، یکى از خویشان که چنین دید گفت : مرا بر تخت روانى بگذارند و بدینگونه ، حرکت دهند. این امر انجام شد و مرا در ان حالت به حرم مطهر حضرت عباس علیه السلام بردند و در کنار ضریح به خواب رفتم .
شب سیزدهم محرم در حالت اغما بودم که سید مذکور آمد و فرمود: چرا روز هفتم که سعید چشم انتظار تو بود در آن مجلس حاضر نشدى ؟ حال که روز هفتم حضور نیافتى به جاى آن امروز که روز سیزدهم ، و روز دفن عباس است ، برخیز و مصیبت حضرت عباس ‍ علیه السلام را بخوان . سپس از مقابلم ناپدید شد، و چندى بعد، مجددا نزد من آمد و مرا به مصیبت خوانى فرا خواند.
براى بار سوم دست روى کتف راستم ، که بر آن مى خوابیدم ، گذشت و فرمود: تا کى در خواب ؟! برخیز و مصیبتم را ذکر کن ! من درحالیکه هیبت او سراپاى وجودم را به لرزه افکنده بود بپا خواستم و سپس مدهوش انوار او گشته و به زمین افتادم ، و این امر را هر کس که در حرم مطهر بود مشاهده نمود.
پس از مدتى ، در حالیکه عرق بر بدنم نشسته بود، به هوش آمدم ولى دیگر هیچ آثارى از ضعف و بیمارى در بدنم به چشم نمى خورد، و این امر در شب سیزدهم محرم الحرام سال 1354 هجرى قمرى 5 ساعت از مغرب گذشته اتفاق افتاد. مردم که چنین دیدند از حرم و صحن و بازار گردم جمع شدند و شروع به تکبیر و تهلیل نموده و لباسم را پاره کردند. ماءموران حرم آمدند و مرا به یکى از حجره هاى صحن ، که مقابل حرم بود، بردند و من تا صبح در آنجا به سر مى بردم .
چون فجر طالع شد وضو ساختم و با صحت و سلامت کامل ، در حرم نماز خواندم و سپس شروع به ذکر مصائب ابوالفضل علیه السلام نمودم .
به سبب این کرامت ، سید سعید کتابى بالغ بر 400 صفحه در احوال حضرت ابوالفضل علیه السلام نگاشت که براى نگارش آن تلاش بسیار کرد و در جمع و تبویب آن شبهاى فراوانى را به صبح رساند. خداوند به او پاداشى جزیل دهد. (284)
9. سلام بر تو اى خادم عباس علیه السلام !  
مؤ لف کتاب الوقایع (صفحه 36) از آیة الله العظمى حاج میرزا حسن شیرازى (متوفى سنه 1312ق ) نقل کرده که فرمود:
من از سامراء براى زیارت حسین بن على علیه السلام رهسپار شدم در بین راه به منزل یک نفر رئیس قبیله وارد شدم . ضمن پذیرایى زنى پیش من آمد و گفت : السلام علیک یا خادم العباس ، درود بر تو اى خادم عباس . من از این طرز سلام تعجب نمودم . از رئیس قبیله پرسیدم این زن کیست و چرا اینجور سلام مى دهى .
جواب داد: این زن ، خواهر من است .
زمانى من سخت مریض شدم ، به گونه اى که حالم وخیم گشت و به حالت احتضار رسیدم . در آن حال دیدم که خواهرم بالاى تپه اى که جلوى منطقه سکونت ایل ما قرار دارد، رو به سوى قبر مولاى ما عباس علیه السلام کرده و با گیسوى پریشان و چشم گریان مى گوید: اباالفضل ، از خدا بخواه برادرم را شفا دهد.
سپس دو آقاى بزرگوار را مشاهده کردم ، یکى از آنان به دیگرى گفت : برادرم ، حسین ، ببین این زن مرا وسیله شفاى برادر خود قرار داده است ، از خدا بخواه تا او را شفا دهد. امام حسین علیه السلام فرمود، این شخصى است که نزدیک است دنیا را بدرود گوید، و کار از کار گذشته است . خواهرم براى بار دوم و سوم با لحن تند از مولاى ما عباس علیه السلام خواست تا از خدا بارى من درخواست شفاعت نماید.
مجددا دیدم که عباس با دیده شکیبا به امام حسین علیه السلام عرضه دارد: برادرم از خدا بخواه که این مریض را شفا دهد وگرنه لقب باب الحوائجى را از من سلب نماید.
امام حسین علیه السلام با توجهى کامل فرمود: برادرم ، خدایت سلام مى رساند و مى فرماید این موقعیت تا روز قیامت براى تو باقى است . ما به احترام تو این مریض را شفا دادیم . (285)

درگاه او چو قبله ارباب حاجت است
باب الحوائجش همه جا گفتگو کنند
10. شفاى طفل بیمار  
سید جلیل ، آقاى حاج سید محمد على ضوابطى نقل کرد که :
به اتفاق خانواده و فرزند زاده ام به زیارت عتبات عالیات مشرف شدم . نوه چهار ساله ام ، که با ما همراه بود، بیمار شد و بتدریج حال او وخیم شده و به حال بیهوشى افتاد.
دکتر حافظ الصحه را به بالین وى آوردیم . پس از معاینه نسخه اى نوشت و به دست ما داد و حرکت کرد. بیرون اطاق ، در حال بدرقه ، به من اظهار کرد حال این بچه بسیار بد است و امید بهبودى در باب او نمى رود، من نخواستم نزد خانم شما حرفى زده باشم . همسرم از اطاق دیگر حرف دکتر را شنید، بى درنگ چادر بر سر کرده و گفت : اکنون مى روم و کار را درست مى کنم !
او رفت و پس از لحظاتى دیدم طفل بیمار سر از بستر برداشته ، مى گوید: آقاجان مرا در آغوش گیر! تعجب کردم ، کودک بى هوش چگونه یکباره به هوش آمد؟! او را در برگرفتم . آب خواست ، به او آب دادم .
گفت : بى بى خانم (همسرم ) کجاست ؟
گفتم : الآن مى آید.
هنوز در عالم تعجب بودم که خانم وارد شد و با دیدن کودک در آغوش من گفت : دیدى کار را به سامان آورده و براى مریض در خطر مرگ شفا گرفتم ؟! گفتم چه کردى و کجا رفتى ؟ گفت : به حرم مطهر مولانا العباس علیه السلام رفتم و گفتم :
یا اباالفضل ، من زوار تو هستم ، اگر باب الحوائج نبودى من بدین آستان روى نمى آوردم . اینک بچه ام در خطر مرگ است ، شفاى او را از تو مى خواهم و گرنه من جواب پدر اورا چه دهم ؟! این سخن را گفتم و از حرم بیرون آمدم اینک فهمیدم که در اثر توجه خاص مولانا العباس علیه السلام بیمار، شفا یافته است . (286)
11.نابینایى که همه او را مى شناختند شفا یافت  
شیخ و عالم جلیل القدر، آقا شیخ مهدى کرمانشاهى حکایت مى کند:
یک مرد کاسب کورى بود که در بازار بین الحرمین دکان داشت و همه او را مى شناختند. تا یاد داشتیم ، او را نابینا دیده بودیم . یک روز در مقبره وابسته به خودمان ، که در رواق پائین پاى بارگاه حسینى علیه السلام مى باشد، خوابیده بودم و چون هوا کمى گرم بود لاى درب مقبره را باز گذاشته بودم تا باد بیاید.
در این حین ، ناگهان صداى هیاهو شنیدم . نگاه کردم ، دیدم از سمت صحن کوچک مردم زیادى داخل حرم شدند. چون درب مقبره ما باز بود، جمعیت به سوى مقبره ما هجوم آوردند. در آن میان ، عده اى دور مردى را گرفته داخل مقبره نمودند و در را بستند. خوب که نگاه کردم دیدم آن مرد نابینایى معروف و مشهور است که هر دو چشم او به درشتى باز شده مثل کاسه خون سرخ مى درخشد! مردم لباس هاى او را پاره پاره کرده و فوج فوج براى دیدن او هجوم مى آورند. آنان انگشت جلو چشم او مى گرفتند و مى پرسیدند: این چند تا است ؟ و او درست جواب مى گفت به همین حال مدتى در مقبره ماند، فشار و ازدحام مردم آرام گرفت . از او سؤ ال کردم ، معلوم شد حضرت اباالفضل علیه السلام چشم او را بینا و روشن ، و قلب مؤ منین را از سرور چون گلشن نموده اند. (287)
12. عبور از قرنطینه  
علامه شیخ محمد باقر، نویسنده کبریت احمر مى نویسد:
زمانى که در نجف بودم ، و با طاعون شیوع یافته بود و مردم مى مردند. ناچار شدم از نجف خارج شوم . شوق زیارت حضر سیدالشهداء ابوعبدالله الحسین علیه السلام و برادرش ‍ حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مرا بى تاب نموده بود ولى قرنطینه مانع از تشرف به آستان آن حضرت بود و عبور امکان نداشت . مع ذلک پیاده بیرون رفتم . شب را در خانه اى نزدیک به کاروانسرا خوابیدم و چون صبح شد، عازم کربلا شدم . در راه مردى نورانى ، که عمامه کوچکى به سر داشت ، با من ملاقات کرد و فرمود: به کربلا مى روى ؟ عرض کردم : بلى .
فرمود: چون تنها هستى ، من رفیق تو هستم . بسیار خوشحال شدم . با یکدیگر روانه شدیم . در بین راه مرا به صحبتهاى شیرینش مشغول داشت . از او پرسیدم از کجا آمدى ؟
فرمود: من با تو هستم ، خاطر جمع باش کسى به تو کارى ندارد! چیزى از طلا با خود داشتم ، در دل خود گفتم طلاها را مخفى کنم . او خندید و فرمود: چون من با تو هستم احتیاجى به این کارها نیست ! ولى من غافل بودم و توجه نداشتم که چه شد به این زودى به کربلا رسیدیم و ترس من باقى بود.
گفتم : بیایید از سمت حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام برویم و توجه کردم به قبه مطهره آن حضرت که نزدیک به آن بودیم ؛ و چون خیمه هاى قرنطینه را در وسط راه زده بودند، از همان درب خیمه ها عبور کردیم ، گویا کور و گنگ شدند و اصلا با ما حرف نزدند. در کربلا آن مرد از من جدا شد و نفهمیدم به کدام سمت رفت و هر چه هم به دنبال او گشتم دیگر او را ندیدم . (288)
13. روضه بخوانم شاید فرجى حاصل شود!  
سید اجل ، آقا سید ولى الله طبسى حکایت کرد که :
ده سال قبل تقریبا در بلا غرق و مبتلا بود، و اواخر دولت عثمانى بود. اهالى در مجادله با حکومت در واقعه حمزه بیک که معروف مى باشد، گرفتار بودند. من در نهایت فقر و سختى با چند سر عائله به سر مى بردم ، ولى هر هفته عصر جمعه روضه مى خواندم و هر چه میسر مى شد - ولو خرما- در مجلس مى اوردم . یک هفته قدرى خرماى زاهدى براى مجلس ذخیره کرده بودم که ، از قضا، چند نفر از اعراب قصبه شفاقه از توابع کربلا (شفائه ) به مهمانى وارد منزل ما شدند. آنان از ترس جنگ به حضرت عباس علیه السلام پناه آورده بودند و چون منزل ما در جوار آن حضرت بود به خانه ما آمدند. چیزى در بساط نبود، و مجبور شدم با خرماهاى مذکور از ایشان پذیرایى کنم .
چند روزى گذشت . صبح جمعه شد و در فکر روضه و تهیه و سائل آن افتادم . به در خاکى یکى از رفقا رفتم و گفتم دو قران قرض بگیرم ، نداشت . در راه بازگشت ، وارد صحن حضرت سیدالشهدا علیه السلام شدم . گفتم غنیمت است ، زیارتى بکنم . بعد از بیرون امدن ، با هجوم مردم از سمت خیمه گاه به طرف صحن مواجه شدم ، منزل سید على مسئله گو که از صدمه توپ متزلزل گردیده بود، خراب شد و از صداى تخریب آن ، مردم خیال کردند توپ دیگرى زده اند و لذا به در دیوار دالان صحن فشار آوردند و در نتیجه پوست ساق پایم خراش برداشت . ناچار از طرف کوچه و بازار به منزل برگشتم ، در انجا با حال زار و نهایت انکسار گفتم : بهتر آن است که به حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام مشرف شوم و عرض حال نمایم . محل جراحت را شستم و به حرم محترم پناه جستم ، هیچ ذى حیاتى ، جز دو کبوتر، در حرم ندیدم .
عرض کردم : مولاى من ، پایم مجروح شده ؛ تا مخارج خود را از آن عالیجناب نگیرم دست بردار نیستم و بیرون نخواهم رفت . مجلس روضه دارم و وسائل آن مهیا نیست .
سپس با خود گفتم : دو کلمه روضه بخوانم ، شاید فرجى شود. ایستادم و شروع به خواندن روضه کردم . درهمان حال ملتفت شدم که اگر کسى بیاید و بگوید براى که روضه مى خوانى ؟ چه بگویم ؟! روضه را ترک کردم و مشغول نماز هدیه شدم . از نماز که فارغ گردیدم . دیدم متصل به من دیوار مانند صراف که روى صندوق خود، پول را مرتب مى چیند، یک دسته تو قرانى گذارده اند!
گفتم : به به ! مولا ابوالفضل علیه السلام مرحمت فرمود؛ زیرا اگر از جیب کسى ریخته شده بود به این وضع دسته کرده روى زمین قرار نمى گرفت . به هر حال آنها را برداشتم و به خانه آمدم و در میان صندوق گذاردم و به کسى هم ماجرا را نگفتم . تا یک سال هر وقت پول لازم مى شد برمى داشتم و خرج مى کردم ، و مخصوصا روزهاى جمعه ، مجلس روضه ام خیلى معمولى و ساده بود که از صبح تا ظهر طول مى کشید و غیر از چاى و نان و سیگار و قلیان ، یک حقه شیر مصرف مى شد.
رسیده شد روزى چقدر صرف مى کردى ؟ گفت نمى دانم ، لیکن بعضى اوقات مى شد که چهار عدد دو قرانى بر مى داشتم ، و معاش من نیز منحصر به همان وجه بود و خیلى کم از جایى به من پولى مى رسید. مدت یک سال هیچ التفاتى نداشتم ، بعد یک روز گفتم خوب است این پولها را بشمارم ، ببینم چقدر است ؟! شمردم هفتاد دو قرانى بود، پس از آن صرف کردم و تمام شد. (289)
14. اخلاص به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام  
نقل کرده اند دو نفر فاضل در کربلاى معلى با هم رفیق بودند. یکى از آنان وفات کرد و رفیق شبى او را در خواب دید. خواست با وى مصاحبه کند، شست او را گرفت و گفت : بگو ببینم بر تو چگونه گذشت ؟
گفت : ماءمور نیستم بگویم . شخص متوفى به حضرت عباس علیه السلام خیلى اخلاص ‍ داشت . خواب بیننده ، که از این ویژگى وى خبر داشت ، وقتى دید نمى گوید، به متوفى گفت : به نیابت از تو یک دفعه حضرت عباس علیه السلام را زیارت مى کنم ، بگو. وى گفت : از سه چیز، در آن دنیا امید نجات هست : اول - زیارت حضرت سیدالشهداء امام حسین علیه السلام ؛ دوم - گریه کردن بر آن جناب ؛ سوم - مماشات کردن با مردم . (290)
15. پدرم ، شوهر مادر من است !  
مرحوم آیت الله فاطمى قمى ، از پدرش سید اسحق ، نقل مى کرد که کرارا مى فرمود:
کرامت زیر از حضرت ابوالفضل علیه السلام را اگر به چشمم ندیده باشم کور شوم و اگر به دو گوشم نشنیده باشم کر شوم . روزى در حرم حضرت ابوالفضل مشرف بودم ناگهان دیدم جمیعت زیادى از اعراب در عقب سر دخترى سراسیمه وارد حرم مطهر شدند و حرم مملو از جمعیت شد. آن دختر به ضریح منور چسبیده و با صداى بلند کلماتى جسورانه مى گفت و توجه زائرین را به خود جلب کرده بود. ناگاه دیدم اهل حرم ساکت شدند به طورى که گویى نفسهاى همگى قطع شد! یکمرتبه صدایى که همه آن را شنیدند برخاست که گفت : پدرم ، شوهر مادر من است !
صدا از همان طفلى بود که در جنین دختر بود. با شنیدن صدا،ناگهان صداى هوسه و هلهله در حرم بلند شد و مردم به این دختر هجوم آور شدند. خدام دختر را به زحمت از چنگ مردم بیرون آورده ، نجات دادند و به بقعه اى که مرکز کلیددار آستانه مقدسه حضرت ابوالفضل بود بردند. کلید دار آنجا مرحوم سید حسن ، پدر مرحوم آقا سید عباس ، بود و من با ایشان سابقه دوستى داشتم . پس از آنکه آن دختر را بردند و بقعه خلوت شد، خدمت ایشان رفتم و قضیه آن دختر را از ایشان سؤ ال کردم .
فرمودند: این جماعت ، طائفه اى از اعراب بادیه نشین اطراف کربلایند، و این دختر معقوده پسر عمویش بود. در بین اعراب قضیه نامزد بازى خیلى زشت و ننگین است ، و اگر کشف شود چه بسا منجر به خونریزى مى شود. به علت محروم بودن جوان از ملاقات با عیال خود، یا به علت اینکه با پدر زنش کدورتى پیدا کرده بود، مى خواست او را ننگین کند. جوان مراقب دختر بوده و یک موقع در مکان خلوتى وى را ملاقات کرده و با او همبستر شده است و از ترس اذیت پدر زن ، فرار کرده ، مدتى مخفى گشته تا حمل دختر ظاهر شده است . بستگان دختر وقتى از حمل دختر مطلع مى شوند در مقام استفسار بر مى آیند و او مى گوید: از شوهرم حمل برداشته ام ، موضوع را با جوان در میان مى نهند و او از ترس بر خود یا ایذاى عمویش بکلى منکر قضیه مى شود.
بستگان دختر اراده کشتن دختر را مى نمایند و او هر قدر التماس مى کند نتیجه نمى بخشد. آخرالاءمر مى گوید حکم را حضرت ابى الفضل علیه السلام قرار مى دهیم ، هر چه آن جناب حکم کند، آماده ام . لذا به خدمت ان حضرت آمد تا بین او و دیگران حکمیت کند و با عنایت حضرت ، بچه اى که در رحم وى بود اقرار به پاکى مادرش نمود. (291)
16. شیعه شدن فرمانده روسى به عنایت حضرت عباس علیه السلام  
صاحب گنجینه دانشمندان در جلد سوم ، صفحه 82، چنین مرقوم فرموده اند:
حکایت کرد براى ما عالم ربانى ، محدث جلیل ، مرحوم حاج ملا محمود زنجانى ، مشهور و معروف به حاج ملا آقا جان ، که پس از جنگ بین المللى اول پیاده به عراق براى زیارت عتبات عالیات مسافرت نمودم و در خانقین براى خواندن و اداى نماز به مسجد رفتم . در آنجا مرد بسیار سفید پوست و فربهى را دیدم که به طریق شیعه نماز مى خواند، تعجب کردم ، زیرا دانستم او از اهالى شمال روسیه است . لذا صبر کردم تا از نمازش فارغ شود. آنگاه نزدش رفتم و سلام کردم و از لهجه اش دانستم که روسى است ، سپس از محل و از اسلام و تشیعش پرسیدم .
من از اهالى لنینگراد هستم که در جنگ بین المللى افسر و فرمانده دو هزار سرباز روسى بودم و ماءموریت گرفتم کربلا را داشتم . در خارج شهر کربلا اردو زده و انتظار دستور حمله به شهر را داشتم ، که ناگهان شبى در عالم خواب شخصى روحانى و بزرگوار را دیدم که به زبان روسى با من تکلم نمود و گفت : دولت روس در این جبهه شکست خورده و فردا همین خبر منتشر مى شود و جمیع سربازان روسى که در عراق مى باشند به دست اعراب کشته مى شوند. حیف است تو کشته شوى ، بیا مسلمان شو تا ترا نجات دهم .
گفتم : شما کیستید که مانند شما را در اخلاق زیبایى و شجاعت ندیده ام ؟
فرمود: من ابوالفضل العباس هستم که مسلمین به من قسم مى خورند. سپس مجذوب و مرعوب بیاناتش گردیدم و به تلقین ان بزرگوار اسلام آوردم . آنگاه فرمود: برخیز از میان اردو بیرون برو.
گفتم : به کجا بروم ؟ جایى را نمى دانم .
فرمود: نزدیکى خیمه تو اسبى است ، سوارش شو؛ تو را به شهر پدرم - نجف - مى برد، نزد وکیل ما سید ابوالحسن اصفهانى .
گفتم من ده نفر سرباز مراقب دارم .
فرمود: آنها فعلا مست و مخمور افتاده و رفتن تو را احساس نمى کنند.
سپس برخاستم و خیمه خود را منور و معطر یافتم . بعجله لباس پوشیدم و بیرون آمدم ، دیدم مراقبینم همگى مست افتاده اند. از میان آنها بیرون رفته دیدم اسبى آماده مى باشد. سوار شدم و آن اسب به شتاب حرکت کرد و پس از چند ساعت به شهرى وارد شد و از کوچه ها گذشت و درب خانه اى ایستاد. متحیر بودم ، که ناگهان دیدم درب منزل باز شد و سید پیرى نورانى بیرون آمد با شیخى ، که با زبان روسى به من تعارف کردند و مرا به منزل بردند.
گفتم : آقا کیست ؟ جواب داد همان کسى است که حضرت عباس علیه السلام فرمود و سفارش تو را به آقا نمود.
پس مجددا به دست آقا سلام آوردم و آقا به آن شخص فرمود که احکام اسلام را به من تعلیم دهد و روز بعد نیز خبر شکست دولت روس به گوش عربها رسید. تمام سربازان روسى به دست عربها نابود شدند و جز من کسى جان سلامت نبرد.
گفتم : اینجا چه مى کنى ؟
جواب داد هواى نجف گرم است ، آیت الله اصفهانى تابستان مرا به اینجا مى فرستد که هوایش نسبتا خنک است و در سایر اوقات به خرج آیت الله ، در نجف زندگى مى کنم . (292)
17. عدل شیعیان  
شیعیان از دست مهاجمین افغان (که با اشغال ایران و نابودى رژیم صفویه ، دست به قتل و غارت ایرانیان گشوده بودند) به علماى نجف شکایت کردند. سیدى از علماى نجف در خواب به حضور پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله و امیر المؤ منین علیه السلام رسید. در محضر آن دو بزرگوار بود که عباس بن على علیه السلام ، در حالى که قلاده حیوانى را در دست داشت ، وارد شد. على علیه السلام فرمود: به زودى شیعیان نجات خواهند یافت .
روزى که نادر شاه به زیارت امیر المؤ منین علیه السلام مشرف شد، سید نامبرده به وسیله چارپا به ملاقات نادر آمد و الله اکبر گفت . نادر شاه علت تکبیر را پرسید؟ سید خوابش را بیان کرد.
نادر امر کرد قلاده اى به گردنش (یعنى گردن نادر) انداخته و کشان کشان وى را به حرم برند. وى این عمل را تکرار کرد و از این جهت ایمان مخصوصى به حضرت امیر المؤ منین على علیه السلام پیدا کرد و گنبد و ایوان مطهر را تعمیر و طلاکارى نمود و مهر خود را: کلب آستان على نادر قلى (نادر شاه ) انتخاب کرد.
18. نادر شاه و کرامت قمر بنى هاشم علیه السلام  
خطیب بزرگوار و مدافع مکتب اهل بیت علیه السلام آقاى سید حسین فالى اظهار داشتند:
جد مادرى این جانب ، مرحوم حاج شیخ حسن حائرى ، که در کربلا معروف به شیخ حسن کوچک بود، از منبریها و خدمتگزاران با اخلاص ابا عبدالله الحسین علیه السلام بود که مردم او را به تقوى و ایمان مى شناختند. ایشان مى فرمود در کتاب اسرار السلاطین ، که نسخه خطى آن در خزانه ابوالفضل العباس علیه السلام موجود است ، خواندم : نادر شاه وزیرى شیعه به نام میرزا مهدى داشت . زمانى که نادر هند را فتح کرد، میرزا مهدى از او اجازه خواست که از هند براى زیارت عتبات مقدسه به عراق مشرف گردد. نادر شاه او را به مسخره گرفت که شما شیعیان مرده پرستید، شخصى را که صدها سال است از دنیا رفته بر سر قبرش مى روید و بر وى سلام مى کنید... الخ .
میرزا مهدى وزیر گفت : اینها اگر چه به ظاهر مرده اند، ولى کارهایى مى کنند که از عهده زنده ها بر نمى آید و مردم را کرامت و معجزه مى نامند. از جمله کرامات مولا امیر المؤ منین على علیه السلام ، شاه نجف ، این است که سگ چون حیوان نجس است به قبر ایشان نزدیک نمى شود و از آن عجیبتر خمر (شراب ) است که چون به آنجا مى برند فاسد مى گردد و دو اثر خمریت و مستى از آن زایل مى شود.
نادر شاه پس از شنیدن این مطلب گفت : اگر چنین است که تو مى گویى ، من هم با تو مى آیم تا از نزدیک این کرامات و معجزه را مشاهده نمایم . چندى بعد نادر به طرف عراق حرکت کرد. چون به محدوده حرم مطهر امیر المؤ منین على علیه السلام رسید، شرابى را که از قبل در ظرفى مخصوص گذارده و در آن را مهر کرده بود تا کسى نتواند در آن تصرف کند، طلب کرد. زمانى که آن را آوردند دید بوى تندى همچون بوى سرکه از آن متصاعد مى شود و چون آن را چشید دید سرکه است !
سپس یک سگ را طلب کرد. سگ را آوردند، ولى هر چه سعى و تلاش کردند تا آن حیوان را وارد محوطه و محدوده حرم کنند نتوانستند. حیوان دستهاى خود را به زمین فشار مى داد و هر چه ماءمورین ریسمان او را مى کشیدند فایده اى نداشت ، تا اینکه ریسمان پاره شد و حیوان آزاد شده و به عقب برگشت . نادر شاه ، که این صحنه را دید، در مقابل عظمت امیرالمؤ منین حضرت على بن ابى طالب علیه السلام سر تعظیم فرود آورد و گفت : حال که چنین شده مى خواهم به جاى این حیوان ، زنجیرى به گردن خود من بیفکنید و به کنار قبر مطهر امیرالمؤ منین حضرت على علیه السلام ببرید. زنجیرى از طلا تهیه شد. ولى کسى جراءت نمى کرد آن زنجیر را به گردن نادر شاه بیندازد و او را به سوى حرم ببرد، زیرا فکر مى کردند او اکنون احساساتى شده و چنین مى گوید: ولى بعد که به خود مى آید و حالش آرام و طبیعى گردد آن شخص را مجازات مى کند.
در اینجا بود که ناگهان شخصى ناشناس ، ولى بسیار با هیبت ، نزدیک شد و زنجیر طلا را به گردن نادر انداخت و او را به طرف قبر امیر المؤ منین على علیه السلام کشانید.
وقتى نادر شاه به کنار قبر مطهر رسید، تاجى را که از پادشاه هند گرفته بود و بسیار قیمتى بود، روى قبر مطهر نهاد و عرض کرد: شاه تویى و من یکى از بندگان تو هستم ، بلکه من سگ درب خانه تو مى باشم . سپس در نجف اشرف ماند و دستور داد گنبد حضرت را که کاشى بود طلا کردند و بعد هم به کربلا و زیارت حضرت سیدالشهدا علیه السلام مشرف شد و چون حوادث عاشورا و صحنه هاى دلخراش کربلا و مصائب جانسوز حضرت اباعبدالله حسین را برایش گفتند متاءثر شده و بشدت گریست .
در این میان ، از علمدار کربلا، حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام : نیز سخن به آمد و گفته شد که آن بزرگوار در روز عاشورا با چه رنجها و مشقتهایى روبرو شد؟
نادر شاه گفت قبر او در کجاى حرم امام حسین علیه السلام است ؟
گفتند: وى قبرى جداگانه دارد، و نادر را به حرم حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام هدایت کردند. وقتى که چشم نادر شاه به دستگاه با شکوه و حرم با صفاى قمر بنى هاشم علیه السلام افتاد و دید دست کمى از حرم مولایش امام حسین علیه السلام ندارد، از حاضرین پرسید علت و حکمت این تشکیلات جداگانه چیست و چرا حضرتش را در حرم امام عظیم حسین بن على علیه السلام دفن نکرده اند؟! گفتند: این امر به علت وصیت خود سردار کربلا، قمر بنى هاشم علیه السلام ، بوده است که به حضرت سیدالشهدا گفت : مولا جان ، مرا به خیمه مبر، چون به بچه هاى حرم وعده آب داده ام و آنها انتظار آب مى کشند؛ و اینک اگر با این وضع به خیمه برگردم ، شرمنده آنان خواهم بود. اما هر چه علما و روحانیون برایش توضیح دادند، او قانع نشد که باید براى حضرت عباس ‍ علیه السلام گنبد و بارگاه جدایى باشد.
در این اثنا، ناگهان صداى فریادى همه را متوجه خود کرد. دیدند جوانى ، با حالت آشفته و پریشان ، کنار ضریح مطهر فرزند رشید مظلوم تاریخ امیرالمؤ منین على بن ابى طالب علیه السلام فریاد مى زند و با لهجه محلى مى گوید: اى برادر زینب ، به فریادم برس .
نادر شاه گفت : ببینید مطلب از چه قرار است و آن جوان چه مى خواهد؟ جوان گفت : من از قبیله مسعود هستم و محل سکونت ما، در همین دو سه فرسخى شهر کربلا مى باشد. در میان ما رسم است که یک روز قبل از عروسى ، داماد همراه عروس به حرم ابوالفضل العباس علیه السلام مى آیند و سوگند مى خورند که به یکدیگر خیانت نکنند و حضرت را حکم قرار مى دهند که هر کس به دیگرى خیانت کرد حضرتش او را مجازات کند.
امشب هم ، شب عروسى و زفاف من است . لذا با همسرم از منزل بیرون آمدیم تا به حرم حضرت بیاییم ؛ ولى در بین راه هفت نفر سوار کار مسلح به ما حمله کردند و زنم را از من گرفتند و بردند. اکنون آمده ام از حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام کمک بگیرم .
نادر شاه بسیار متاءثر شد و گفت : من تا شب همسرت را به تو باز مى گردانم ، ولى جوان عرب ، که گویا با نادر و شکوه و هیبت وى آشنایى نداشت ، گفت من از تو کمک نخواستم ، من از برادر زینب کبرى سلام الله علیه کمک مى خواهم ، و باید هر چه زودتر همسرم را به من برگرداند و آن دزدها را به کیفر برساند. نادر شاه از سخنان گستاخانه آن جوان و اینکه کمک او را رد کرده برآشفت و گفت : بسیار خوب اگر قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام قبل از امشب همسرت را به تو نرساند من ترا کیفر خواهم کرد و به حسابت خواهم رسید.
جوان با مشکل دوم که همان تهدید نادر شاه بود روبرو شد و خود را به روى قبر مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام انداخت و در حالیکه فریاد مى زد گفت : اى پناه بى پناهان ، اى پسر امیرالمؤ منین على علیه السلام به دادم برس .
ناگهان صداى هلهله و فریاد زنى توجه همه را جلب کرد که صدا مى زد: راءیتک عالیة یبو فاضل ، مشکور، یخو زینب !
آن زن با لهجه محلى مى گفت : پرچمت بلند است اى ابوالفضل علیه السلام ، سپاسگزارم اى برادر زینب ! نادر شاه دستور داد آن جوان و همسرش را به نزد او آورند و ماجرا را از زن پرسید. او هم مانند شوهرش ، رسم جارى قبیله و حمله دزدان را بیان کدر و اضافه نمود که ، چون دزدان مرا با خود بردند و شوهرم از من جدا و دور شد، فریاد برآوردم و حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را به حق خواهرش زینب کبرى سلام الله علیه قسم دادم تا مرا نجات دهد. ناگهان سوارى از سوى کربلا نمایان شده با عجله و شتاب بسیار نزدیک ما آمد و به دزدان دستور داد مرا رها کنند، ولى آنها نپذیرفتند و حتى به آن سوار حمله بردند که یکمرتبه دیدم برقى همانند برق شمشیر به طرف دزدان حرکت کرد و سرهایشان را از بدنها جدا کرد و اکنون جسدها و سرهاى آنها در بیابان افتاده است ، اینک نیز خودم را در اینجا مى بینم !
نادر شاه از دیدن این کرامت قانع شد که مقام والاى حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام این مقدار هست که به پاداش وفا و ایثارى که در زندگى نشان داده ، دستگاهى در کنار برادر عزیزش امام حسین علیه السلام داشته باشد. لذا دستور داد به توسعه حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام داد و مسجد بالا سر حضرت و مسجد رواق پشت سر را احداث نمود و صحن و ایوان را تزیین و تعمیر اساسى کرد.

19. ضمانت و شفاعت  
در کتاب دار السلام مذکور است :
یکى از تلامیذ صاحب ریاض گفت : والده یکى از اهل علم در تهران فوت کرده بود، جنازه اش را به کربلا آوردند تا دفن کنند. هنگامى که وى جنازه مادر را دید، متوجه شد که دماغ او شکسته است . چون از سبب آن سؤ ال کرد؟ گفتند: تابوت از بالاى اسب بر زمین افتاد و دماغ او شکست . فورا جنازه را براى طواف به حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام اورد و عرض کرد: آقا نماز مادرم صحیح نبود، شما شفاعت کنید که او را عذاب نکنند، من ضامن هستم که پنجاه سال نماز او را بدهم بخوانند. این را گفت و جنازه را دفن نمود.
مدتى گذشت ، شبى در خواب دید مادرش را بر درختى آویخته و مى زنند.
گفت : چرا مادر مرا مى زنید؟!
گفتند: ابوالفضل العباس علیه السلام حکم فرموده است . گفت آخر براى چه ؟!
گفتند: اگر مى خواهى وى نجات یابد فلان مبلغ را بده تا او را نزنیم . چون از خواب بیدار شد و اجرت پنجاه سال نماز استیجارى را به قرار مرسوم آن زمان حساب کرد، دید مطابق همان مبلغ است که در خواب گفته اند! لذا آن وجه را به نزد صاحب ریاض ، مرحوم آقا سید على طباطبائى ، برد که ایشان بدهند براى مادرش نماز خوانند. (293)
در این خواب ، عبرتى است براى توجه به حقوق الهى و ترک مسامحه در اداى آنها، براى هر که به دیده اعتبار در آن نگرد. (294)
20. امید است شفایش داده باشند!  
جناب حجة الاسلام والمسلمین عالم متقى آقاى سید محمد على میلانى ، فرزند آیت الله العظمى آقاى حاج سید محمد هادى میلانى قدس سره (متوفى آخرین روز ماه رجب سال 1395 ق ) طى نامه اى که براى اینجانب على ربانى خلخالى ارسال داشته اند، کراماتى جالب را نقل کرده اند که از این سید بزرگوار تشکر و سپاسگزارى مى کنم خداوند او و ما را از یاران حضرت مهدى قائم آل محمد عجل الله تعالى فرجه الشریف قرار دهد. ایشان مى نویسد:
1. این جانب در دوران شیر خوارگى به دل درد شدیدى مبتلا شدم که از درد آن بسیار گریه مى کردم ، به نحوى که همه از گریه ام عاجز شده و به تنگ آمدند و اطبا هم از معالجه آن ناامید شدند. مادرم ، که من برایش یک دانه و شاید در دانه بودم ، مرا از نجف اشرف به کربلا برده و در حرم مطهر حضرت ابوالفضل علیه السلام مى گذارد و کنار ضریح مطهر به حضرت عرض مى کند: آقا یا شفایش بدهید یا ببرید!
پدرم مرحوم آیت الله العظمى میلانى ، مرا بر مى دارند و به مادرم مى دهند و مى فرمایند امید است شفایش داده باشند. به مجرد اینکه در آغوش مادر قرار مى گیرم ساکت مى شوم و دل دردم خوب مى شود.
21. باید از زانو قطع شود  
2. ایضا، در سن تقریبا ده سالگى بودم که پایم مى سوزد، ایام جنگ جهانى دوم بود و اطبا و دکترها را به جبهه برده بودند. یک حکیم باشى قدیمى در معالجه پایم اشتباه مى کند و پایم چرکین گردیده و در آن هواى کربلا گوشتهاى آن متعفن مى شود، به حدى که کسى نمى توانست از بوى تعفن به منزل ما وارد و از من عیادت نماید. مرا به بیمارستان مى برند. دکترهاى بخش جراحى مى گویند نه تنها گوشت و پوست فاسد شده بلکه بر استخوان پا هم اثر گذاشته و باید از زانو قطع شود. خوب یادم است که وقت عمل را هم براى دو روز دیگر معین نموده بودند. در خدمت پدرم ، مرحوم آیت الله العظمى میلانى ، و مادرم بودم ، مرا سوار درشکه کرده و به خیابانى بردند که در قبله صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بود.
مادرم به حضرت عرض کرد: آیا راضى مى شوید من یک پسر داشته باشم و آن هم یک پا نداشته باشد؟!
مرا به منزل بردند. دو روز گذشت ، مجددا مرا به بیمارستان بردند. دکتر متخصص گفته بود: عجیب است ! پاى او دارد گوشت تازه مى آورد و از خطر مسلم نجات پیدا کرده است !
22. دخترى به لطف حضرت عباس علیه السلام شفا گرفت  
3. صاحب قنادى مجلسى اصفهان ، دخترى داشت که مبتلا به صرع و لغوه شدید بود. تمام بدن دختر مى لرزید، به طورى که حتى دیدگان او نیز آرام نداشت . اطباى تهران و اصفهان از معالجه او عاجز شدند. دختر را براى استشفا به کربلا بردند.
روز عرفه بود، بسیار شلوغ و ازدحام جمعیت . با زحمت زیاد او را به صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام برده پاى ایوان گذاردند. طولى نکشید که آن دختر پدر و مادرش را صدا زد، به سویش رفتند، دیدند تمام بدن و سر آرام گرفته و شفا یافته است !
زوار متوجه این کرامت شدند بنا کردند به هلهله زدن و اطرافش جمع شده و تبرک مى جستند. زوار اصفهانى کمک کردند او را از میان غوغاى جمعیت نجات داده و به منزلگاه اصفهانیها بردند که تحت سرپرستى پدرم ، مرحوم آیت الله العظمى میلانى تاءسیس شده بود. سه روز متوالى جشن گرفتند، از اطراف و اکناف زنهاى زائر و زوار مجاور کربلا براى دیدن او مى آمدند و اشک مى ریختند.
23. خنجر ملوکانه ، تبرک مى یابد  
4. روزى ، همزمان با تعویض صندوق خاتم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ، به حرم مطهر مشرف شده بودم دیدم افسرى وارد شد و خنجرى که قاب آن از طلا نقره بود در دست داشت . اظهار مى کرد بنا است ملک فیصل دوم تاجگذارى نماید و باید به رسم عربها خنجر به کمر ببندد. به من گفته اند این خنجر را آورده و به صندوق حضرت ابوالفضل علیه السلام تبرک نمایم ، ملک فیصل از شر دشمنان و دیگر خطرات در امان باشد. تا آنجایى که این جانب خبر دارم ، موقعى که ملک فیصل در خانه اش کشته شد آن خنجر مبارک به کمر او نبود!
24. با تعجب گفت : چشمت خیلى خوب است !  
5. آقاى حاج یوسف حارس ، که مردى ادیب است و کتابخانه مهم خود را به مکتبه امیرالمؤ منین علیه السلام در نجف اهدا نموده و فعلا مسئول آن کتابخانه مى باشد، این قضیه را برایم نقل کرد:
ایشان رفیقى دارد به نام عاد، فرزند عبد العباس ال مزهر، که وکیل پایه یک دادگسترى در بغداد است و پدرانش از شیوخ مهم فرات الاءوسط مى باشند و در استقلال عراق نقش ‍ مهمى داشته اند. این آقاى عاد چشم راستش نابینا شد و به اطباى بغداد مراجعه کرد. چون خللى در شبکه داخل چشم بود او را ماءیوس نمودند. براى معالجه عازم لندن گردید.
آنجا به او گفتند احتمال شفا و معالجه 5 درصد است و ما هیچ تعهدى براى معالجه به شما نمى دهیم ، اگر حاضرید به مسئولیت خودتان اقدام به عمل نموده و ورقه را امضاء کنید، او امضا کرد. شبى که صبح آن بنا بود عمل انجام شود، از روى تخت بیمارستان ، به حضرت ابى الفضل علیه السلام متوسل شده و بنا به رسم و عادت جارى ، 5 عدد گوسفند هم براى حضرت عباس علیه السلام نذر کرد و با حالت اضطراب به خواب رفت .
در عالم رؤ یا، به محضر اباالفضل علیه السلام شرفیاب شد، به وى فرمودند:
- نگران نباش ، چشمت خوب مى شود و من گوسفند نمى خواهم ، فقط چیزى که از تو مى خواهم این است که پس از بازگشت به بغداد، از خانه ات به کربلا مى روى ؛ به قصد زیارت حضرت سیدالشهدا علیه السلام به نیابت من ، و چون به حرم رسیدى مى گویى : آقا، ابا عبد الله ، مرا حضرت اباالفضل فرستاده که شما را از طرف ایشان زیارت کنم .
عمل جراحى انجام شد. روز بعد، وقتى پروفسور جراح ، که چشم او را عمل نموده بود، چشم او را باز نمود و فهمید که چشمش خیلى خوب عمل شده ، خوشحال و با تعجب گفت : چشمت خیلى خوب است ! مریض قصه خواب خود را براى او نقل کرد. دکتر متحیر ماند و بر تعجبش افزوده گردید.
این مختصرى بود از کرامات حضرت اباالفضل ، باب الحوائج علیه السلام ، امید است خدمات شما مورد قبول درگاهش گردد. سید محمد على میلانى غره رجب 1414 هجرى قمرى . (295)
25. بى گناهى زن و توسل او به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام
حضرت آیة الله سید محمد مهدى مرتضوى لنگرودى (عبدالصاحب ) از مدافعین حریم ولایت در حوزه علمیه قم ، مرقوم داشته اند:
بعد الحمد و الصلاة ، بنا به تقاضاى دانشمند محترم ، علم الاعلام ، حجة الاسلام جناب مستطاب حاج آقا شیخ على ربانى خلخالى - دامت افضاته العالیه - به نقل دو واقعه که از کرامات باهره علمدار کربلا، قمر بنى هاشم ، حضرت ابى الفضل العباس علیه السلام است و این جانب هر کدام را به یک واسطه از موثقین شنیده ام ، پرداخته و آن دو واقعه را کاملا به رشته تحریر در آورم :
1. واقعه اول را از شخصى موثق و مورد اعتماد، جناب مستطاب شیخ الاسلام فاضل بنانى ، در بیست سال پیش شنیده ام و نمى دانم اکنون آن مرد بزرگوار زنده است یا مرده ، اگر زنده است خداوند او را مؤ ید و منصور بدارد و اگر مرده است خدا او را غریق رحمت واسعه اش بفرماید.
وى گفت : روزى در صحن مطهر حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام بودم ، مشاهده کردم دو مرد، یک زن را با ذلت و خوارى به سوى حرم مطهر حضرت عباس علیه السلام مى برند. نزدیک شدم و سؤ ال کردم که شما چه نسبتى با این زن دارید و قضیه از چه قرار است که او را با این ذلت و خوارى به سوى حرم مى برید؟!
یکى از آن دو نفر گفت : من پدر این زن هستم ، و این شخص برادر اوست . در قبیله ما رسم چنین است ، اگر دخترى هنوز به خانه شوهر نرفته آبستن شود او را مى کشیم . (296) این دختر من آبستن شده شکمش بالا آمده ، خواستیم که او را بکشیم ، دختر گفت من بى گناهم ، من زنا نداده ام ، مرا به حرم مطهر ابوفاضل ببرید، در انجا بر شما معلوم خواهد شد که ادعاى من درست است یا نه ؟ اکنون او را به حرم مطهر ابو فاضل علیه السلام مى بریم تا بر ما معلوم شود قضیه از چه قرار است .
فاضل بنانى گفت : من با آنان وارد حرم مطهر حضرت ابى الفضل العباس علیه السلام شدم ، زن به ضریح مطهر متوسل شده و آه جانسوزى از دل برکشید. وى چون ابر بهارى اشک مى ریخت و صداى دلخراشش گاه در فضاى حرم طنین انداز مى شد، به طورى که توجه اهل حرم را به سوى خود جلب مى نمود. ناگاه ضریح مطهر به حرکت در آمد و همه اهل حرم دانستند که کرامتى خواهد شد. سکوت مطلق در حرم حکمفرما شده بود. در آن وقت صدایى از شکم آن زن به گوش همه اهل حرم رسید. آن صدا چه بود؟
صدا این بود: امى لیست زانیة . سه مرتبه این صدا به گوش اهل حرم رسید.
در این موقع چراغهاى مخصوص کرامت علمدار کربلا روشن شده ، مرد وزن هلهله کردند.
از طرف کلید دار حرم یک چادر و یک پیراهن به آن زن داده شد و سپس چادر و پیراهن آن زن گرفته قطعه قطعه نموده و به عنوان تبرک به مردم دادند.
فاضل بنانى فرمود: یک قطعه از چادر به اینجانب رسید. وى افزود: مشاهده نمودم که پدر و برادر آن زن ، این بار با احترامات فائقه ، آن زن را به سوى خانه اش هدایت مى کردند.
26. حق ندارید درختها را قطع کنید  
2. واقعه دوم را چندین نفر از موثقین ، مخصوصا سید والاتبار که اکنون نامش را فراموش ‍ کرده ام ، براى من نقل کردند. آنان گفتند:
در مازندران جنگلى است مشهور به جنگل نظر کرده حضرت عباس علیه السلام . همه آنان آن واقعه را براى بنده با مضنونى واحد اینچنین نقل فرمودند:
در مازندران جنگلى بود که اهل مازندران از دور و نزدیک در فصل پاییز مى آمدند و با اره و تبر و داس از هیزم آن جنگل براى زمستان خود استفاده مى کردند. عده اى دزد و غارتگر دیدند اگر کار به همین منوال پیش برود، تمام درختان این جنگل از بین مى رود و چیزى نصیب آنان نخواهد شد. لذا با هم توطئه کردند و توطئه این بود که در میان مردم مازندران معروف نماینده این جنگل نظر کرده حضرت ابى الفضل علیه العباس علیه السلام است و کسى حق ندارد از این درختان این جنگل استفاده نماید. از این رو شبها چند چراغ بغدادى در گوشه و کنار جنگل روشن مى نمودند و آنها را به مردم نشان داده و مى گفتند: به آن نورها توجه کنید و بدانید که حضرت عباس علیه السلام نظر به این جنگل نموده است ! مردم ساده و با ایمان منطقه ، همینکه آن منظره را در شب مشاهده مى نمودند، مى گفتند قربان آقا ابوالفضل ، و دست از بریدن درختان جنگل برمى داشتند.
مدتى که از این واقعه گذشت و آن توطئه گران دیدند دیگر کسى به سوى جنگل نمى آید و از درختان جنگل استفاده نمى کند، در یک شب ، با اره هاى برقى و کامیونهاى متعدد، به سوى جنگل روانه مى شوند. ولى همینکه مى خواهند درختان را اره کنند، مشاهده مى نمایند شخصى سوار بر اسب ، که نور از سر و صورت وى ساطع و لامع است ، جلوى آنان قرار گرفته و به انان مى فرماید: بهیچوجه حق ندارید حتى یک درخت از این جنگل را قطع نمایید، اگر تجاوز نمایید، مانند مجسمه سنگ شده و نقش بر زمین خواهید گشت . یکى از آنان گفت : آقا شما که هستید؟
فرمود: من ابوالفضل العباس هستم . وى گفت : این مطلب را که جنگل نظر کرده حضرت عباس علیه السلام است خود ما جعل نموده ایم و واقعیت ندارد.
حضرت فرمود: آرى ، ولى چون این جنگل را به ما نسبت داده اید، اکنون اگر بخواهید تجاوز کنید اعتقاد مردم نسبت به ما سست خواهد شد و بنابراین حق قطع نمودن درختان را ندارید. یکى از آنان ، جسورانه و گستاخانه ، به یکى از درختان نزدیک شد و همینکه خواست با اره درخت را قطع کند، به صورت سنگ در آمده ، نقش بر زمین شد! دیگران حساب خود را کرده ، و پا به فرار گذاردند. و اکنون هم آن جنگل برقرار بوده و به جنگل نظر کرده حضرت عباس علیه السلام مشهور است .
العبد الفانى السید مهدى المرتضى اللنگرودى عبد الصاحب
27. فردا عروسى این دختر است !  
حجة الاسلام والمسلمین ، خطیب بزرگوار، آقاى سید ابوالفضل یثربى طى یادداشتى براى مؤ لف این کتاب چند کرامت از حضرت ابوالفضائل عباس بن على علیه السلام را چنین نقل کرده است :
1. در سال 1345 شمسى به حرم حضرت عباس علیه السلام در کربلاى معلى مشرف شدم . در حین تشرف ناگهان دختر خانمى را در حال رعشه و پریشان حال به حرم آوردند. خانم دیگرى که بعدا معلوم شد مادر اوست ، خطاب به حضرت ابوالفضل علیه السلام کرده و عرضه داشت : فردا عروسى این دختر است ، جواب خانواده شوهرش را چه بگویم . خواننده خواهد فهمید که چه منظره منقلب کننده اى براى زائرین حاصل شده است . بارى ، من مشغول زیارت پیش روى مبارک شدم و بعد عازم زیارت کوتاه بالا سر شدم . ناگهان صداى هلهله و شادى همراه با به هوا ریختن نقل بلند شد. مشاهده کردم که دختر خانمى به حالت ارتعاش در حالیکه به اطراف خود توجهى نداشت زیر چادر خویش مخفى شده است ، تا خدمه حضرت براى وى چادر آورند. آن را به سر انداخت او و همراهانش با وقار و حجاب تمام با روضه منور صاحب سخاوت و فتوت واسعه شفعاء عندالله ، ابوالفضل العباس علیه السلام وداع نمودند.
28. یکى از خدمه ، زنجیر را به ضریحقفل زد
2. در همان تشرف ، دیدم چند نفر از افراد قوى هیکل ، جوان قوى و رشیدى را که دیوانه شده بود، براى بستن به ضریح مطهر حضرت ابوالفضل علیه السلام به حرم آوردند با زنجیر به ضریح بستند و یکى از خدمه زنجیر او را به ضریح قفل کرد. کسى جراءت نمى کرد به قسمت بالا سر حضرت رود، چون حتى با دندانهاى خود پنجره هاى ضریح را فشار مى داد. ناگهان مشاهده کردیم که زنجیر باز شده و آن فرد دیوانه متوسل ، سر به زیر انداخته و با یک دنیا تعادل و اطمینان عقب عقب گام بر مى دارد تا پشتش به ضریح نباشد!
به یکى از خدمه گفتم : او، زنجیر را پاره کرد! خادم گفت : نه ، شفا گرفته است ! شخص ‍ متوسل هم ، با حالتى پر شکوه و معنوى ، قطرات اشک بر گونه جارى مى ساخت . خداوند عالم ، توفیق متوسل مؤ ثر، به همه محبین عطا فرماید.
29. یا ابوالفضل امروز ما هم فلج آورده ایم !  
3. هیئت محترم قمر بنى هاشم علیه السلام که قریب 100 سال از تاءسیس آن در شهر مقدس قم مى گذرد و در حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیه عرض ادب مى نمایند، همه ساله روز تاسوعا به نخل امامزاده حمزه رفته و در آنجا عزادارى با شکوه و وصف ناپذیرى دارند، به طورى که مورد توجه اقشار مختلف واقع شده و حتى از سایر محلات قم در آن شرکت مى کنند. و به همین مناسبت هم کسانى مورد عنایت خاص واقع شده و کراماتى دیده اند. این جانب ، که در سالهاى اخیر از طرف مرحوم والد، حجة الاسلام والمسلمین حاج سید زین العابدین یشربى رحمة الله علیه ، و اهالى محل براى خوش آمد گویى به عزاداران به حالت ایستاده در روى منبر نسبت به ساخت قدس ‍ ابو الفضل علیه السلام عرض ادب مى کردم ، مشاهداتى داشته ام که به یکى دو مورد از آنها اشاره مى کنم :
قریب هجده سال قبل در تاریخ 1355 شمسى ، در حالیکه هیئت عزادار مذکور وارد صحن امامزاده حمزه مى شد و مرحوم سالة السادات حاج سید تقى کمالى قمى با خلوص مخصوص به خود، فریاد مظلوم واى بر مى کشید، پسر بچه فلجى را که پدرش بالاى سر او ایستاده بود مشاهده کردم که وسط درب صحن نشسته بود. پدرش ‍ حاج غلامرضا یزدان دوست ، گوسفندى را قربانى کرده و از خون گوسفند قربانى به پیشانى او پاشیده بود. منظره تاءثر انگیزى بود. حقیر هم على المعمول در حال عزیمت به منبر بودم که والد محترم او، که در ارادت به خاندان عصمت و طهارت معروف است ، به بنده التماس دعا گفت . رفتم منبر و داستان مخیلف (یکى از شیوخ فلجى که با توسل به حضرت عباس شفا گرفته است ) را به عنوان مقدمه توسل مطرح کردم سپس در حالیکه جمعیت در صحن و پشت بامها ناظر جریان بودند، طفل فلج را بر روى دست گرفته و عرض کردم :
یا اباالفضل ، امروز ما هم فلج آورده ایم !
صداى شیون و زارى از زن و مرد بلند شد. کودک دقایقى روى دست من بود، وقتى او را زمین گذاردم روى پاى خویش ایستاد این نوع کرامات مشهود همگان بوده مورد توجه بیشتر مردم به این مجلس سالانه شده است ، به طورى که همه ساله از سایر محلات براى عرض اخلاص و توسل در روز تاسوعا به محل امامزاده حمزه مى آیند. خداوند عالم به برکت اولیاى عظیم الشاءن اسلام و حضرت ابوالفضل علیه السلام همه بلاد مسلمین ، به خصوص این کشور امام زمان عجل الله تعالى فرجه شریف را، حفظ فرماید.
30. شفاى حاج حسن ترابیان از قم  
4. قریب سه سال قبل ، در تاریخ 1370 شمسى ، قریب 2 ساعت بود که هیئت مذکور در روز تاسوعا مشغول عزادارى بودند. من که با پاى برهنه دوان دوان از مجلس بیت مرحوم آیت الله العظمى گلپایگانى ره مى آمدم تا به مجلس مذکور رسیده و تشریف حضور یابم ، یکى از اهالى به نام آقاى حاج حسین ترابیان را، که هم اکنون نانوایى محل سفیداب را دارد، دیدم که به سرعت خود را به من رسانده و گفت : یثربى ، من التماس دعا دارم ، پس فردا قرار است عمل جراحى روى من انجام شود. عرض کردم : چشم ، و با عجله به طرف منبر رفتم . ناگهان متوجه شدم ، با التهاب خاصى ، از عقب سر دوید و مرا در بغل گرفت و فریاد زد: باید شفاى مرا بگیرى ، فرزندان من یتیم مى شوند!
حالت ایشان ، من و اطرافیان را منقلب کرد. من هم در منبر خواسته او را مطرح و دعا کردم .
روز دوازدهم محرم ، موعد عمل جراحى بود. به مناسبت برگزارى مجلس ترحیم یکى از اقوام دم درب مسجد ایستاده بودم ، که مشاهده کردم حاج حسن ترابیان روبروى من کنار دیوار ایستاده است و آرام آرام اشک مى ریزد! با صداى بلند گتفم : مگر مرد هم در برابر درد و عارضه این قدر بى تابى مى کند؟! ناگهان عقده دلش باز شد و فریاد زد: نه ! نه ! از درد نیست ، گریه شوق و توسل است ، من خوب شده و شفا گرفتم !
سپس مرا بغل کرد، و در حالیکه مى بوسید، گفت : فلانى ، روز تاسوعا به خانه رفتم و بعد از ظهر خوابیدم . در عالم رؤ یا دیدم یک آقاى بزرگوار وارد منزل ما شدند - شما هم با حال احترام همراه بودید - و نزدیک اطاق من آمدند. به آن آقا گفتند: آن مریض ، ایشان است (و اشاره به من کردند) فرمودند: بسیار خوب ، برخیز! از شدت خوشحالى برخاستم و مشاهده کردم اثرى از درد تورم و غیره نیست . به جراح مخصوص مراجعه کردم ، گفت : نه ، الحمدالله شفا گرفته اى !
31. شفاى کودک فلج در هیئت حضرت ابوالفضل علیه السلام  
متصدى هیئت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام در مسجد بالاى سر حضرت معصومه سلام الله علیه ، جناب آقاى حاج فضل الله ناظرى ، در تاریخ 19 جمادى الاءول سال 1414 ه‍ ق براى مؤ لف این کتاب چند جریان نقل کردند که ذیلا مى خوانید:
1. تقریبا 37 سال قبل بودکه همراه هیئت محترم حضرت ابوالفضل علیه السلام طبق سنوات سابف روز نهم محرم الحرام از آستانه مقدسه حضرت معصومه سلام الله علیه به سمت حرم مطهر شاهزاده حمزه علیه السلام ، برادر بزرگوار حضرت معصومه سلام الله علیه حرکت کردیم .
وقتى که مى خواستیم وارد صحن حرم مطهر امامزاده حمزه بشویم ، دیدیم در راهرو صحن مطهر بچه اى تقریبا 12 ساله فلج را خوابانده و پدر و مادر و برادران او این طرف و آن طرف راهرو ایستاده و اشک مى ریزند. منظره را که دیدم اشک از چشم من جارى شد وارد صحن مطهر که شدیم و من بالاى منبر رفته و نوحه خوانى کردم و مردم بر سر و سینه مى زدند. سپس حضرت حجة الاسلام ، خطیب ارجمند، جناب آقاى حاج سید ابوالفضل یثربى براى گفتن فضایل و مناقب حضرت به منبر رفتند.
پس از صحبت و توسل ، گفتم : جناب آقاى یثربى ، ما امروز باید شفاى این کودک فلج را بگیریم و نوکریمان را ثابت کنیم . پس از منبر ایشان ، هیئت عزادار به طرف حضرت معصومه سلام الله علیه حرکت کرد، به بى بى عرض تسلیت گفته و توسل جوید. در حرم مطهر مشغول دعا کردن بودم و حضرت آیت الله العظمى آقاى نجفى مرعشى قدس ‍ سره هم به درب ایوان طلایى تکیه کرده و اشک مى ریختند، که یکدفعه یکى از افراد شاهزاده حمزه علیه السلام جلوى ایوان طلا آمد و بنده را صدا کرد و گفت : آقا فضل الله ، شما کارتان را امروز کردید!
یکدفعه آیت الله مرعشى قدس سره متوجه جریان شده و فرمودند: چه شده است ؟! خدمتشان عرض کردیم که بچه فلج در حرم حضرت حمزه علیه السلام شفا یافته و تمام لباسهایش را از باب تبرک بردند. آقا دوباره گریه طولانى نموده و سپس دست به جیب کرده و مبلغ پانصد تومان به بنده داد و فرمودند: فلانى شما همه ساله همین روز بفرستید این مبلغ را به نام حضرت ابوالفضل علیه السلام از ما بگیرید.
22. براى سینه زنها پیراهن سیاه تهیه کن !  
2. هیئت حضرت ابوالفضل علیه السلام در مسجد بالاى سر حضرت معصومه سلام الله علیه در ایام محرم الحرام و شبهاى جمعه شهادت امام موسى کاظم علیه السلام عزادارى به پا مى کند. تقریبا 32 سال قبل در یکى از شبهاى جمعه مشغول سینه زنى بودیم که یکدفعه دیدم حاج آقا تقى کمالى ، که در بقعه آقاى فخر نشسته بود، مرا صدا زد و گفت : فلانى ، این آقا که آمده و اینجا نشسته حاجتى دارد. یکى از خدام به ایشان گفته است بروید به هیئت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام متوسل بشوید. شما هم برایش دعا کنید تا حاجتش برآورده شود. ضمنا ایشان به من گفت اگر حاجتم برآورده شد چه چیز براى حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بدهم ، بنده گفتم هیچ لازم نیست . فقط مى توانید یک توپ پارچه سیاه بگیرید تا از آن براى سینه زنهاى هیئت پیراهن تهیه شود.
یعد از یک هفته ، شب جمعه آن آقا با یک توپ پارچه سیاه به هیئت آمد و مبلغ یکصد و پنجاه تومان هم براى دوخت پیراهنها پول داد. بنده گفتم : قضیه شما چه بوده است ؟ او گفت :
من رئیس دفتر دارایى کل کشور در تهران بودم . مدت یکسال ما را از کار برکنار ساختند. به هر مقامى متوسل شدم کارى صورت داده نشد. یکى از رفقا فرمودند بروید قم ، حرم آل محمد صلى الله علیه و آله توسل جویید. براى توسل به قم آمدم ، یکى از خدام حرم شما را معرفى کردند و من نزد شما آمدم و شما در حین توسل برایم دعا کردید.
شب به تهران رفتم . صبح شنبه نامه رسان نامه آورد که رئیس اداره شما را مى خواهد. رفتم . او به من گفت : من دیشب براى یافتن شما در پرس و جو بودم و آدرس شما را گرفتم . اینک شما با تمام قدرت بروید سر کارتان ، حقوق دو سال شما را هم گفته ام به مرور بپردازند. من فرداى آن روز سر کارم رفتم و تمام آشناها و نیز دست اندرکاران تعجب کردند. آبدارچى اداره ، چاى برایم آورد. یکدفعه من گریه ام گرفت . گفتند: گریه دیگر براى چیست ؟ گفتم : بلى ، من در حل مشکلم از همه جا قطع امید کردم و به قم ، حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیه رفتم و از طریق هیئت حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام به آن حضرت توسل جستم و عقده کارم حل شد.
لذا این هفته رفتم بازار، پارچه مقرر را گرفتم و براى هیئت حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام آوردم .
چرا نوحه ابوالفضل العباس را نمى خوانى ؟  
امسال یک ماه قبل از محرم الحرام 1414، شب چهار شنبه خواب دیدم که هیئت محترم ابوالفضل علیه السلام در صحن کهنه حضرت معصومه سلام الله علیه معروف به ایوان طلا آماده عزادارى مى باشد. در حین عزادارى دیدم مرحوم حاج آقا تقى کمالى و مرحوم عمویم ، میرزا شکر الله ناظرى ، به طرف هیئت آمدند. بنده به آنها خوشآمد گفتم .
عمویم فرمود: فضل الله ، چرا این نوحه را نمى خوانى ؟ من گفتم : عموجان همه نوحه ها را مى خوانم . گفت : نه این نوحه حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را. گفتم : آخر کدام نوحه را؟ گفت :

چرا اى غرقه در خون از خاک بر نمى خیزى
حسین آمد به بالینت تو از جا برنمى خیزى
این را که گفت ، من بدنم لرزید و از خواب بیدار شدم . پس از بیدار شدن بیت را فورا یادداشت کردم ، از یادم نرود. صبح که شد کل آن را از صندوق اسناد مسوده پیدا کردم :
چرا غرقه در خون از خاک صحرا بر نمى خیزى
حسین آمد به بالینت تو از جا بر نمى خیزى
نماز ظهر را با هم ادا کردیم در مقتل
بود وقت نماز عصر آیا بر نمى خیزى
خیام کودکان خالى بود از آب و، پر غوغا
تو اى سقاى من از پیش دریا بر نمى خیزى
منم تنها و تن هاى عزیزانم به خون غلتان
چرا بر یارى فرزند زهرا بر نمى خیزى
به دستم تکیه کن بر خیز با من در بر زهرا
که مى بینم ز بى دستى تو از جابر نمى خیزى
هیئت محترم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام در مسجد بالا سر حضرت معصومه سلام الله علیه
سابقه این هیئت به یک قرن مى رسد. ابتدا مرحوم ملا ابراهیم شمایى این هیئت را بنیان گذاشت ، سپس آقا میرزا حسین مدیر و میرزا شکر الله فرش فروش ناظرى در این مقام انجام وظیفه نموده اند، و حالیه سرپرستى هیئت مذکور به عهده آقاى حاج فضل الله ناظرى ، که خود از مداحان و پیشکسوت قم مى باشد، گذاشته شده است .
در سالهاى گذشته ، به غیر از روضه خوانى ، برنامه عزادارى و زنجیرزنى این هیئت از قرار ذیل بوده است :
1. شب اول محرم ، حرکت عزاداران از منزل آقاى فتوره چى به طرف حرم مطهر صورت مى گرفت .
2. روز پنجم ، عزاداران این هیئت از مسجد بالا سر به طرف بازار رفته ، و پس از نوحه خوانى و زنجیر زنى باز مى گشتند.
3. روز ششم ، براى عزادارى و زنجیر زنى عازم تکیه تولیت مى شدند.
4. روز هفتم محرم ، براى عزادارى و زنجیر زنى به منزل آقا سید عبدالله قمى برقعى که از علماى بزرگ قم بود و دستگاه روضه خوانى مفصلى داشت ، مى رفتند.
5. روز هشتم ، جمع عزاداران هیئت مذکور به منزل آیت الله العظمى بروجردى قدس ‍ سره مرجع بزرگ شیعه ، رفته و پس از عزادارى و زنجیر زنى مراجعت مى نمودند.
6. صبح روز نهم تاسوعا هیئت - زنجیر زنان - براى عزادارى و اداى احترام به طرف زیارتگاه حضرت موسى مبرقع علیه السلام و شاهزاده حمزه علیه السلام حرکت مى کردند.
7. شب تاسوعا، جمع عزاداران این هیئت از منزل پهلوان حاجى سید تقى کمالى (واقع در کوچه اى که منتهى به گذر خان منسوب به شخص پهلوان مى باشد) به طرف حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیه حرکت مى نمودند، و ذکر دم آنان چنین بود:
امشب حسین مظلوم ، مهمان خواهران است
فردا میان میدان ، جسمش به خون طپان است
آقاى حاج فضل الله ناظرى مسئول این بحر طویل ارزشمندى را پنجاه و چهار سال قبل ، یعنى در سال 1316 شمسى ، از وصاف کاشى به عنوان یادگار گرفته اند که در مواقع حساس با صداى مطبوع خویش براى مستمعین و سینه زنان ، مى خوانند. ایشان ، بنا به درخواست نگارنده ، تمامى بحر طویل را (براى ثبت در این کتاب ) با شور و هیجان خاصى که بویژه شخص خودشان مى باشد همراه با اشک دیده از بر قرائت فرمودند، که ذیلا به خوانندگان عزیز تقدیم مى شود: (297)
بحر طویل در رشادت و شهادت آقا قمر بنى هاشم علیه السلام  
اى طبیب دردمندان
اى پناه خاص و عام
کن نظر بر دوستان
حق ابت اول امام
یا ابوالفضل السلام
اى پناه خاص و عام
بند اول :  
مى کند از دل و جان و زبان ، غمزده وصاف حزین ، وصف میهن ، یکه سوار فرس شیر دلى ، فارس میدان یلى ، زاده سلطان ولى ، حضرت عباس على ، ماه بنى هاشم و سقاى شهیدان ز وفا، شیر صف معرکه کرب و بلا، میر و علمدار برادر، که شه تشنه لبان را همه جا یار و ظهیر است ، به هر که مشیر است ، گه بزم و زیر است ، گه رزم چو شیر است ، به رخسار منیر است ، زهى قوت بازو و زهى قدرت نیرو، که به پیکان عدو چون فرس عزم برون تاخت ، ز سهم غضبش شیر فلک زهره خود باخت ، ز هول سخطش گاو زمین ناف بینداخت ؛ امیرى که اگر روى زمین یکسره لشگر بود و پشت به هم در دهد و بهر جدالش ‍ بستیزند، ز یک نعره او زهره بریزند، بدین قوت و شوکت ، بنگر بهر برادر، به صف کرب و بلا تا به چه حد برد به سر شرط وفا را.
بند دوم :  
دید چون حال شه تشنه و بى یار و مدد کار، جگر گوشه و آرام دل احمد مختار، سرور جگر حیدر کرار، در آن وادى خونبار، نه یار و نه مدد کار، بجز عابد بیمار و بجز عترت اطهار، همه تشنه لب و زار،، کشند آه شرر بار، فرو ریخته لخت جگر از دیده خونبار، که ناگاه سکینه گل گلزار برادر، ز سرا پرده چو بلبل به نوا آمده و چون در یتیم از صدف خیمه به بیرون شد و در دست یکى مشک که اى عم وفادار، ابوالفضل ، تو سقاى سپاهى و، فلک رتبه و جاهى ، به حسب غیرت ماهى ، به نسب زاده شاهى ، چه شود گر به من امروز نگاهى کنى و بهر حرم جرعه اى آب آرى و سیراب کنى تشنه لبان را...؟
بند سوم :  
چو ابوالفضل ، نهنگ یم غیرت ، اسد بیشه همت ، در درج فتوت ، سمک بحر شهادت ، یل میدان شجاعت بشنید این سخن از طفل عزیز پسر شافع امت ، چو نیک قلزم دخاز به جوش آمد و چون ضیغم غران به خروش آمد و بگرفت از او مشک ، فرو بست به فتراک ، چنان شیر غضبناک ، عرین گشت و مکین ، بر زبر زین و بزد هى به سمندى که گرش سست عنان خوانى و خواهد که به یک لحظه اش از حیطه امکان بجهاند، به جهان دگرش باز رساند، که جهان هیچ نماند، به دوصد عزت و فر، میر دلاور، چو غضنفر به عدو تاختن آورد. دلیران ویلان سپه از صولت آن شیر رمیدند، ره چاره به جز مرگ ندیدند. ابوالفضل سوى شط فرات آمد و پر کرد از آن مشک و به رخ کرد روان اشک ربود آب که خود را از عطش سازد سیراب ، که ناگاه به یادش آمد از اهل حریم پسر ساقى کوثر! به جوانمردى آن شیر دلاور بنگر؛ بهر برادر، چو یم باز بخوشید، چو ضیغم بخروشید، از آن دجله به بیرون شد و هى زد به تکاور، که تو اى اسب نکوفر، چه تو برقى و تو صرصر، هله امروز بود نوبت امداد، بباید که به تک بگذرى از باد کنى خاطر نشاد مرا شاد، که ناگه پسر سعد دغا، پیشرو اهل زنا، بانگ برآورد: که اى لشگر کم جرئت و ترسنده سراپا، ز چه از یک تن تنها، بهراسید و فرارید؟! چرا تاب نیارید؟! آیا اسلحه دارید، و فرسها بدوانید سر راه ، بر آن شاه زیر دست ، که گر از کفتان رست ، نیایید بر او دست ، برد آب و شود شاه گلو سوخته سیراب ، بتازد به صف معرکه چون باب ، نیارید دگر تاب جدال پسر شیر خدا را...
بند چهارم :  
بدانید ابوالفضل دلیر است ، در این معرکه شیر است ، بلا مثل و نظیر است ، ولى یک تن تنها به میان صف هیجا، چه کند قطره به دریا؟! گرتان قدرت یارى برابر شدنش نیست ، مرا این وحشت بیچارگى چیست ؟! بیکباره بر او تیغ ببارید، ز پایش بدر آرید، به هر حیله که باشد نگذارید برد جان و خورد آب ...
القصه :  
چو آن لشگر غدار، به سردار خود این حرف شنیدند، چو سیلاب سیه جانب آن شاه دویدند. زهر خیل و زهر فوج ، ببارید بر او بارش پیکان و ننالید ابوالفضل ز انبوهى آن موج ، لعینى ز کمینگاه یکى تیغ بر آخت ، که دستش ز سوى راست بینداخت ؛ ولى حضرت عباس وفادار، چو مرغى که به یک بال برد دانه سوى لانه به منقار، به دست چپ او تیغ شرربار، همش مشک به دندان و بدرید ز عدوان زره و جوشن و خفتان ، که ناگاه لعین دگر از آن زنا، دست چپش ساخت جدا، شد به رکاب هنر از کوشش و تا کرد دلیران دغا از برخود دور، از زخم بدى خانه زنبور بد او خرم ومسرور، که شاید ببرد آب بر کودک بى تاب ، سکینه که بد آرام دل باب ، که ناگاه لعینى ز کمینگاه دغا، تیر رها کرد بر آن مشک و فرو ریخته شد آب ، نیاورد دگر تاب ، سوارش نماند، از زبر زین به زمین گشت نگونسار، یکى ناله بر آورد، که اى جان برادر، چه شود دگر به دم بازپسین شاد کنى خاطر ناشادم و بستانى از این لشگر کین دادم و، سر وقت من آیى که سرم شق شده از ضربت شمشیر، دگر گر به تن اندر رمقى هست ، که فرصت رود از دست . دگر اى غمزده وصاف مکن وصف شه تشنه لب کرب و بلا را...
در خاتمه یک رباعى نیز از آقاى حاج آقاى ناظرى به خوانندگان عزیز تقدیم مى گردد:
تا نسوزد جگرت ، دیده نگرید اى دوست
اشک بر هر دل غمدیده و هر درد نکوست
تا نسوزى ز غم خسرو لب تشنه حسین
دل ندارى به خدا، و دل هر دو از اوست
33. یا ابوالفضل ، دست این جوان را قطع کن !  
حاج فضل الله ناظرى همچنین داستانى را نقل کردند که در سالهاى 54 - 55 شمسى از یک کاظمینى بزار شنیده اند:
3. جوانى از اهل کاظمین بود که در بغداد شغل نجارى داتش . وى روزى براى ساختن درب و پنجره به منزل یک تاجر بغدادى رفته و در آنجا نگاهش به دختر تاجر مى افتد و عاشق او مى شود. چون به خانه مى آید به پدر و عموهایش مى گوید بروید دختر تاجر را برایم خواستگارى نمایید.
آنها نزد تاجر مى روند، ولى او در جواب مى گوید: ما با شما معامله مان نمى شود.
در ایام اربعین حسین علیه السلام معمولا از شهرهاى عراق براى زیارت حضرت حسین بن على بن ابى طالب علیه السلام مى روند. این جوان اطلاع پیدا مى کند که تاجر با زن و بچه اش در ایام اربعین براى زیارت به کربلا رفته است .
جوان هم در پى آنان به کربلا رفته آن خانواده را پیدا مى کند و به تعقیب آنها مى پردازد تا وارد حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مى شوند. در آنجا یکدفعه متوجه مى شود که دختر دست به ضریح مطهر گذاشته و با حضرت ابوالفضل العباس راز و نیاز مى کند.
پسر نیز فرصت یافته دستش را بر روى دست دختر مى گذارد و عرض مى کند اباالفضل ، من این دختر را از شما مى خواهم . در همین اثنا دختر چون جسارت دست درازى در حرم مطهر حضرت را مى بیند، مى گوید: یا اباالفضل دست این جوان را قطع کن !
این دختر مقدارى طلا همراه داشته است . یکدفعه متوجه مى شود که طلاهایش نیست داد و فریاد راه مى اندازد. پدر و مادر دختر به دختر مى گویند که چه شده است ؟
مى گوید: این پسر طلاى مرا دزدیده است . پدر دختر به خدام اطلاع مى دهد، جوان را مى گیرند، و به شرطه خانه مى برند و از وى بازجویى مى شود. در یکى از سؤ ال و جوابها اشتباهى رخ مى دهد و جوان محکوم به قطع دست مى شود.
قاضى حکم مى کند که باید دست جوان دزد قطع بشود. دست وى را قطع مى کنند. مدتى از این جریان مى گذرد. یک روز دختر در منزلشان مشغول جاروب کردن اطاقها بوده یکدفعه متوجه مى شود پایین پالتو سنگینى مى کند. دست مى زند مى بیند طلاهاى اوست .
دختر با پیدا کردن طلاها و تذکار خاطره حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام ، داد مى زند و غش مى کند و بى هوش مى افتد. وقتى پدر و مادر او را به هوش مى آورند، مى گوید طلاى من پیدا شد و من به خاطره آنها باعث قطع دست یک جوان شدم و نمى دانم که جواب خدا را چه باید بدهم ؟! پدرش مى گوید: من مى روم رضایت پسر را جلب مى کنم به قسمى که کار تمام بشود. تاجر، همراه برادرش ، به دکان نجارى آن جوان در کاظمین رفته و با پدر آن جوان قضیه را در میان مى گذارد و در خواست مى کند قضیه را فیصله پیدا کند. دختر از نظر وجدان ناراحت است . پدر مى گوید: اشکالى ندراد، من باید با پسرم در این باره صحبت کنم و نظرش را به دست بیاورم . اما وقتى جریان را با پسر در میان مى گذارد پسر در جواب مى گوید:
- رضایت دادن به دختر امکان ندارد، مگر آنکه دختر را به عقد من درآورند!
وقتى قضیه به پدر دختر گفته مى شود، او هم مى گوید من باید از دخترم نظر خواهى بنمایم تا مسئله حل شود.
پدر دختر وقتى جریان را به دخترش مى گوید، در جواب مى گوید: حاضرم زن او بشوم تا پیش خدا و ائمه اطهار علیه السلام خجالت زده نباشم .
بارى ، بعد از چند روز وسایل عقد را مهیا کرده و دختر را به عقد آن جوان در مى آورند و براى جلب رضایت بیشتر جوان مذکور، شخص تاجر یک خانه مسکونى هم براى داماد تازه مى خرد.
34. آن شب فراموش نشدنى که من دیدم !  
حجة الاسلام شیخ حسنعلى نجفى رهنانى مرقوم داشته اند:
در اواخر ماه صفر الخیر سال 1362 شمسى بود که این کرامت شگفت در شهر رهنان اصفهان واقع شد. شخصى به نام عقد الحسین نجفى ، فرزند محمد، که جوانى 35 ساله بود، دو مرتبه در جبهه زخمى شده بود. مرتبه اول زخمش سطحى بود، ولى مرتبه دوم دچار موج زدگى شده و به تشخیص اطبا، یک رگ یا دو رگ وى در قسمت ستون فقرات قطع شده بود. وى مبتلا به خونریزى شدید گردیده بود و پس از معاینات که در اصفهان و تهران صورت گرفت ، تشخیص داده شد که باید روى او عمل جراحى انجام شود. دکتر اصفهانى گفته بود اگر عمل شد ناچار کمرش خمیدگى پیدا مى کند و تا آخر عمر باید خمیده راه برود ولى دکتر تهرانى معتقد بود اینکه گفته اند خمیدگى پیدا مى شود صحیح نیست . لذا ایشان در بیمارستان اصفهان بسترى شدند و مورد عمل جراحى قرار گرفتند.
بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شده و پس از آن ، در منزل مداوا مى کردند. مدت 50 روز گذشت ، ولى اثرى از بهبودى احساس نشد. جوان رزمنده ، از شدت درد آرام و قرار نداشت و هر چه به بیمارستان مراجعه مى کرد، مى گفتند دکتر خصوصى که او را جراحى کرده بود به مسافرت خارج از کشور رفته است . بهر حال پس از آمدن دکتر از مسافرت و مراجعت ایشان ، وى براى مرحله دوم تشخیص داد که یکى از رگها به کنار ستون فقرات چسبیده و باید دو مرتبه عمل شود. لذا یک نسخه نوشت که در مدت ده روز استفاده کند و پس از آن بیاید بسترى شود تا عمل شود.
حدودا چند روز بیشتر از صدور نسخه مزبور نگذشته بد که بنده از گچساران به اصفهان آمدم و براى دیدن ایشان به منزلشان رفتم . حال خوبى نداشت . هر که براى عیادت مى آمد متاءثر مى شد. بهر حال دو سه روزى از ده روز باقى مانده بود که در هیئت حضرت اباالفضل علیه السلام مورد لطف و عنایت قرار گرفت و حضرتش او را شفا مرحمت فرمود.
چگونگى ماجرا بدین قرار بود:
در هیئت مذکور، رفقا هر شب در منزلى جمع مى شدند و زنجیر مى زدند. این جانب هم در ان هیئت حضور داشتم . براى شفاى او از هیئت تقاضا کردم یک شب هیئت را به منزل او بیندازند و در آنجا زنجیر بزنند. شب دوشنبه اى بود، آمدند و زنجیر زدند و بعد ان هم از من خواستند دعاى توسل بخوانم . بنده هم اجابت کردم . مجلس با حالى بود. همه دعا مى کردند، لیکن ان شب خبرى نشد.
در همسایگى منزل ایشان ، شخصى به نام ابراهیم موجودى ، که خانمش در همان ایام درد بیمارستان هزار تختخواب اصفهان بسترى بود. وى پس از خاتم جلسه آمد و گفت : یک شب هم در منزل ما بیایید. ما هم نذر کرده ایم و مریضه اى داریم . برادران هیئت ، نظر به اینکه برنامه شب بعد را - که شب سه شنبه باشد - قبلا اعلام کردند. این شخص هم از من دعوت کرد که حتما در جلسه اش شرکت کنم . بنده هم قبول کردم و گفتم ان شاء الله اگر عمرى باقى باشد حتما شرکت مى کنم .
شب موعود، که شب چهارشنبه باشد، فرا رسید. از صبح سه شنبه بنده مبتلا به سر درد شدم و رفته رفته بر سر دردم افزوده شد. اخوى ، که مریض بود و به حالت خمیدگى راه مى رفت و همه مردم محله او را دیده و مى شناختند، به منزل ما آمد و ظهر را با همدیگر ناهار صرف کردیم . وقتى دید حال من بد است و مبتلا به سر درد شدید هستم ، گفت :: مى روم منزل ، اگر شب توانستى در آن مجلس شرکت کنى به یک نفر از بچه ها خبر بده تا من هم شرکت کنم . بنده جواب دادم : اگر حالم به همین کیفیت باشد معلوم نیست بتوانم شرکت کنم ، ولى اگر ان شاء الله حالم خوب شد چشم ، مى فرستم تا بیایى و در مجلس ‍ شرکت کنى . او رفت و درد سر من شدت گرفت ، به طورى که قادر نبودم نماز ظهر و عصر را بخوانم . تا نزدیک غروب آفتاب نماز نخواندم و پس از آن از روى ناچارى اداى وظیفه کردم .
یکى دیگر از رفقا به نام احمد سهرابى به منزل آمد و گفت : ابراهیم موجودى ، که بانى مجلس امشب است ، به من گفت برو و فلانى (یعنى بنده را) ببین و به او بگو، هر طورى هست باید امشب به منزل ما تشریف بیاورى . به ایشان عرض کردم فعلا که حالم مساعد نیست ، ان شاء الله اگر تا بعد از مغرب حالم مساعد شد حتما شرکت مى کنم .
نمى دانم چه شد که وقتى نماز مغرب و عشا را خواندم ، به خودم آمده متوجه شدم من که مبتلا به سر دردى شدید بودم ، الان هیچ اثرى از سر درد حس نمى کنم ! لذا یکى از بچه ها را به دنبال اخوى فرستادم و پیغام دادم که من حالم خوب شده و به منزل موجودى مى روم ، اگر حالش را دارى به هیئت بیا. بعد از نیم ساعت دیدم اخوى آمد. البته هر وقت حالش مساعد بود به هیئت مى آمد ولى کنارى مى نشست و به قول معروف تماشاچى بود. بارى ، برادران هیئت آمدند و مشغول زنجیر زدن شدند.
تقریبا ساعت از یازده شب گذشته بود که شخصى از طرف بانى آمد و گفت آقاى موجودى دلش مى خواهد که شما یک دعاى توسل بخوانید. بنده وقتى ساعت را ملاحظه کردم دیدم از ساعت یازده گذشته است و افراد جلسه هم همه کارگر و کاسب بودند، گفتم وقت گذشته ، به ایشان بگویید اگر اجازه مى دهید بنده یک مصیبت بخوانم و مجلس را ختم کنم . رفت و برگشت و گفت ایشان مى گویند هر جور صلاح مى دانید انجام دهید. چراغها را خاموش کردند و میکرفون را به دست این جانب دادند.
گهگاهى که بنده ذکر مصائب اهل بیت عصمت و طهارت علیه السلام را در هیئت مى نمودم به حالت نشسته بود؛ ولى آن شب - چه بگویم ؟! شبى که هرگز فراموش شدن نیست ! - وقتى خواستم شروع کنم ایستادم ، لکن متحیر که کدام از مصائب را متذکر شوم ؟ همین که عرض کردم السلام علیک یا اءبا عبدالله و على الاءرواح التى حلت بفنائک ناگهان به فکرم آمد که مصیبت حضرت اباالفضل علیه السلام را بخوانم . چراغها خاموش بود، عرض کردم : رفقا نمى دانستم چه مصیبتى را برایتان بخوانم ، ولى الان به نظرم آمد که مصیبت حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام را بخوانم . از هیمن جا دلها را روانه نهر علقمه مى کنیم عرضه مى داریم السلام علیک ایها العبد الصالح المطیع لله و لرسوله و لاءمیر المؤ منین
همین جا که رسیدم صداى مهیبى را شنیدم که کسى مى گفت : اباالفضل ! اباالفضل ! توجهى نکردم ، زیرا شبهاى دیگر هم بعضى از افراد در این مجلس غش مى کردند. به خودم گفتم شاید یکى از برادران هیئتى است که حالش منقلب شده است . در همین اثنا آقایى به نام احمد سهرابى ، که خداوند او را هم شفا مرحمت فرماید زیرا سالیان سال است که مبتلا به مرض قلب است و یک مرتبه هم عمل جراحى روى وى صورت گرفته و هنوز ناراحت است ، آمد و در گوشم آهسته گفت : ناراحت نباش ، برادرت عبدالحسین حالش منقلب شده و غش کرده است . وقتى این جمله را شیندم دیگر نتوانستم روضه بخوانم . مجلس حالى داشت . بالاخره ناچار شدند چراغها را روشن کردند. دیدم برادرم غش کرده و عزیزان دورش را گرفته اند و او را به هوش مى آورند. هیچ کس خبر نداشت چه شده ، اما همه گریه مى کردند. باور کنید بچه ها، جوانها، پیرمردها - همه و همه - مى گریستند؛ معلوم بود عنایتى به مجلس شده است . بعد از چند دقیقه برادرم چشمانش را باز کرد و با صداى خفیف گفت : رفت ، رفت ! از این کلمه هیچ کس هیچ چیز نمى فهمید، ولى همه زدند زیر گریه و بلند بلند گریه مى کردند.
خواهرم ، دامادى دارد به نام سهراب علیخانى که هنگام مراجعه به اخوى به دکتر همیشه وى را همراهى مى کرد. وى از اینکه مى دید اخوى به این نحو روى زمین قرار گرفته ، ناراحت بود، زیرا مى گفت دکتر به او گفته ابدا نباید روى زمین بنشینى ، پیاپى مى گفت : عبد الحسین ، ان نحو نشستن برایت ضرر دارد! لکن او مدهوش بود و چیزى نمى فهمید.
پس از چند لحظه عبد الحسین به هوش آمد و گفت : برادران من خوب شدم ! سپس گفت : آقا ابوالفضل علیه السلام آمدند، هر چه کردم جلویش بلند شوم نتوانستم ، خودش را به من رساند و دستش را به سر شانه من زد و گفت : تو خوب شدى ، برو دنبال کسب و کارت ، ظاهرا شوکه شده بود. سپس بلا فاصله بلند شد و با قامت راست و گفت : دروغ نمى گویم ، من خوب شدم و شفا گرفتم . وقتى برادرم گفت به نظرم آمده مصیبت آقا قمر بنى هاشم علیه السلام را بخوانم ، من در دلم گفتم آقا جان اگر امشب مرا شفا دادى فبها والا به خودت قسم از این پس دیگر در جایى که مجلس شما و برادرت حسین علیه السلام باشد پا نمى گذارم !
این جمله را با صداى خفیف و با فاصله مى گفت و هر کلمه که مى گفت بلند بلند گریه مى کردند. آرى ، این کرامت آن شب فراموش نشدنى بود که این جانب شیخ حسنعلى نجفى رهنانى ، ساکن قم به چشم خود دیدم . البته چنانچه بعضى از جملات از قلم افتاده باشد، به علت این بود که مى بایست همان روزهاى اول ماجرا را یادداشت مى کردم که متاءسفانه موفق نشدم ، تا اینکه دوست بسیار عزیز و ارجمند، جناب حجة الاسلام والمسلمین آقاى حاج شیخ على ربانى خلخالى از بنده خواستند کرامت حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام را که به سبب آن برادرم شفا یافته است بنویسم و بنده پس از اینکه مشارالیه را اذیت و آزار نمودم نوشتم و تسلیم ایشان نمودم . امید وارم که مشار الیه ما را از دعا فراموش نفرمایند و حلالمان کنند. البته تاءخیر به جهت این بود که اخوى کویت بودند و باید از کویت مى آمدند و من مى خواستم یک بار دیگر ایشان بیان کنند تا چیزى از قلم نیفتد، ولى متاءسفانه موفق نشدم . 21/7/73.

35. آمده ام تو را شفا بدهم و بروم !  
جناب حجة الاسلام والمسلمین آقاى سید حسن على نجفى رهنانى پس از کرامت اخوى محترمشان کرامتى دیگر رسول اکرم که از سوى قمر بنى هاشم علیه السلام به خانم آقاى موجودى شده است مرقوم داشته اند که با هم مى خوانیم :
آن شب را در منزل اخوى خوابیدم . بعد از ظهر ان روز، که عصر چهارشنبه باشد، آقاى ابراهیم موجودى که مریضه اى در بیمارستان داشت وسایل چاى و قلیان را به منزل اخوى آورد. من دیدم ایشان مى لرزد.
گفتم : آقاى موجودى چرا مى لرزید؟ گفت : همین الان از ملاقات خانم در بیمارستان مى آیم . دکترها از بهبودى وى قطع امید کرده و مى گفتند چند روزى دیگر بیشتر زنده نیست ، و ما با داشتن بچه هاى خردسال ، ناراحت این قصه بودیم و همه اقوام نیز ناراحت بودند، به همین علت ما هیئت را دعوت به منزلمان کردیم تا عنایتى شود.
قبلا هر وقت به بیمارستان مى رفتم مى دیدم ایشان روى تخت خوابیده و هیچ حرکتى ندارد. اما امروز ساعت 2 بعد از ظهر که به ملاقات وى رفتم دیدم ایشان دم درب ایستاده است . تا چشمش به من افتاد زد زیر گریه . هر چه گفتم چرا گریه مى کنى ؟! گفت : ابراهیم ، برایم بگو بچه هایم چطور شده اند؟ هر چه گفتم بچه ها خوب هستند، ناراحتى ندارند، قبول نمى کرد.
گفتم : چرا این سؤ ال را مى کنى ؟ گفت : بگو بدانم دیشب در منزلمان چه خبر بوده است ؟ گفتم براى چه این سؤ ال را مى کنى ؟! گفت : دیشب پس از اینکه خوابم برد در عالم رؤ یا دیدم در فضایى باز قرار دارم که همه اش سرسبز و خرم است و یک جوى آب از وسط سبزه ها مى گذرد. من بر لب آن جوى نشسته بودم ، دیدم آقایى سوار بر اسب از روبرو مى آمد. آمد و آمد تا به من رسید. پس از آن به من گفت : بلند شو! گفتم : آقا مریض هستم ، توانایى ندارم ، دکترها از من قطع امید کرده اند.
گفت : من مى گویم بلند شو! باز همان سخن را تکرار کردم . مرتبه سوم گفت : من به تو مى گویم بلند شو! من هم اکنون از منزل شما مى آیم ، جوانى را آنجا شفا داده و آمده ام تو را هم شفا دهم و بروم .
از شنیدن این سخن ، با خوشحالى ، از خواب پریده ، دیدم بر روى تخت بیمارستان خوابیده ام . حرکت کردم ، دیدم مى توانم حرکت کنم ، اما ناراحت منزلمان بودم که چه شده است ؟ صبح شد، دکتر معالج آمد بهبودى حالم را دید، ولى به او چیزى نگفتم . گفتم : آقاى دکتر، اجازه دهید من از بیمارستان مرخص شوم . گفت : البته ، حالتان خوب به نظر مى آید، مثل اینکه خوب شده اید و لیکن براى اطمینان باید یک مرتبه خونتان را آزمایش کنند. اگر حالتان بهبود یافته مرخص مى شوید.
آقاى موجودى افزود: و من الان از بیمارستان مى آیم .
بارى ، فردا که روز پنجشنبه بود آن خانم هم از بیمارستان مرخص شد. وى الان موجود است و مى توان او را هم دید، ولى خداوند به این خانم و شوهر وى ، صبر جمیل و اجر جزیل عنایت فرماید؛ زیرا از وقتى که من این کرامت را به تحریر در آورده ام حدودا 20 روز است که جوان 20 ساله اش در اثر تصادف کشته شده و به خاک رفته است . خداوند او را با جوانان بهشتى مقرون و محشور فرماید و ذخیره آخرت این پدر و مادر قرار دهد. و السلام و على عبادالله الصالحین .
36. آقا قمر بنى هاشم علیه السلام را به کمک طلبیدیم  
آقاى حاج حمزه برازنده ، از مؤ سسان بیت العباس گچساران ، برخى از کرامات باهره پرچمدار کربلا علیه السلام در ان بیت شریف را ثبت کرده اند که به وسیله حجة الاسلام حاج شیخ عبد الاءمیر صادقى به دفتر مکتب الحسین علیه السلام رسیده است . ایشان نوشته اند:
بیان کرامات را از روز پایه گذارى ستونهاى فلزى ساختمان بیت العباس علیه السلام آغاز مى کنم :
1. اولین کرامت روز پایه گذارى ستونهاى فلزى و بتون ریزى بروز یافت ، به این صورت که چون استفاده از دستگاه مکانیزه بالا برنده ستونها، به علت کمى عرض کوچه مواجه شدن با خطر برق شبکه در این مکان ، امکان پذیر نبود، لذا نصب ستونها به وسیله طناب و نیروى انسانى انجام مى گرفت که پس از بالا بردن و تماس با ورقه هاى فلزى کف ، جوشکارى و پس از اطمینان کامل طنابها باز و به ستون دیگرى انتقال داده مى شد یکى از ستونهاى فلزى در حین استقرار با کمى سست و محکم شدن طنابها از جا کنده شد و بر روى نگهبان مصالح ساختمانى بیت العباس علیه السلام به نام حمدالله کاویانى که فعلا در قید حیات نیست ، فرود آمد. ستون مزبور 6 متر طول داشت و همگى ما کشته شدن او را حتمى مى دانستیم و لذا با حالتى مشوش و نگران ، از صمیم قلب ، صاحب خانه (آقا قمر بنى هاشم علیه السلام ) را به کمک طلبیدیم .
پس از فرود آمدن ستون و پرت شدن آقا کاویانى به سوى دیگر مشاهده کردیم که حمدالله بجز کمى خراش در لاله گوش او هیچ گونه آسیبى به او وارد نشده است ! ما این حیات مجدد او را، مدیون عنایت و کرامت حضرت عباس علیه السلام مى دانیم که دعاى این حقیران مورد اجابت واقع شد و به شکرانه رفع فورا گوسفندى در محل ذبح ، و بین فقرا توزیع نمودیم .
37.یک قطعه چک ولى بدون امضا  
2. در سال 1355، هنگامى که صندوق نذورات نصب شده در جلوى بیت العباس ‍ علیه السلام را تخلیه مى کردیم ، در بین وجوهات داخل صندوق ، یک قطعه چک به مبلغ 600 تومان در عهده بانک صادرات ولى بدون امضاى صاحب حساب ، توجه ما را به خود جلب کرد. چون چک بدون امضا فاقد ارزش حقوقى مى باشد و از طرفى صادر کننده آن را نیز نمى شناختیم ، با توجه به حساب جارى ایشان به بانک مربوط مراجعه کردیم و از طریق بانک ، شخص مورد نظر با نشانى کامل محل سکونت براى ما مشخص گردید.
پس از چند روز که ایشان را ملاقات کردیم و جریان امتناع از امضاى چک را جویا شدیم ، ضمن اظهار تشکر از ما گفتند:
باءبى اءنت و امى یا اباالفضل العباس علیه السلام که ما هر چه داریم از این خانواده با عظمت و کرامت است . مسئله چک بدون امضاى بنده ، داستانى بس طویل دارد که همه نشاءت گرفته از عنایات و توجهات آن حضرت مى باشد. شرح کامل ماجرا چنین است :
مدت چند ماه بود که همسرم از ناحیه سینه اظهار ناراحتى مى نمود و بعضى از اوقات به خود مى پیچید. به هر کدام از پزشکان و اطباى شهر مراجعه کردیم و عکس بردارى و نمونه بردارى و آزمایشات متعددى انجام شد، اما هیچ کدام مثمر ثمر واقع نگردید. هر روز از روز پیش شدت درد بیشتر مى شد و قواى جسمانى او به تحلیل مى رفت .
لاجرم او را به شیراز اعزام نمودم . در آنجا هم پس از چند روز معطلى و آزمایشات مجدد او را بسترى کردند و تحت درمان و نظارت مستقیم بیمارستان قرار گرفت . اندکى بعد متخصص مربوط، بنده را احضار و به طور خصوصى اظهار داشت که خانم شما مبتلا به سرطان پستان مى باشد و بهبودى او با خداست ، ولى از نظر ما 20 درصد احتمال بهبودى وجود دارد، لذا براى اطمینان بیشتر و نیز انجام آزمایشات مجدد و استفاده از داروهاى مفید تا نتیجه کلى حداقل باید دو ماه در این بیمارستان بسترى شود.
من حالتى مضطرب داشتم ، روحم در آسمانها مشغول پرواز و جسمم در اطاق نزد دکتر بود. هر کلمه صحبت او مانند پتکى بر مغز استخوانم فرو مى امد و نفهمیدم چه موقع و چه ساعتى اطاق را ترک کرده و ماءیوسانه به نیت وداع آخر مجددا نزد عیال باز گشتم ، ولى البته بر حسب ظاهر او را دلدارى داده و باعث تقویت روحى او شدم . پس از ساعتى به او گفتم : من براى تهیه پول و سرکشى به بچه ها به گچساران مى روم ولى زود برمى گردم . همسرم با کمال یاءس و ناامیدى گفت : از نزد من دور نشو، چون من مرگ را نزدیک مى بینم ، اگر مى روى چون این ملاقات ممکن است آخرین دیدار ما باشد مرا حلال کن و پس از من ، از بچه ها هم مانند مادر و پدر، مواظبت کن و نیز اگر سرپرستى براى خانه انتخاب نمودى سعى کن زین عفیفه و محجبه و متدینه باشد تا با دیندارى و داشتن ایمان کمتر موجبات آزار و اذیت بچه ها را فراهم کند.
من بر خلاف غوغاى درونى خود، که تمام وجودم در غم و اندوه بود، با خنده هایى مصنوعى و حالتى امیدوار کننده به تمام تقاضاى او مهر تاءیید مى زدم تا بتوانم این حالت یاءس را از خاطر او محو کنم .
سرانجام او را ترک کرده و با اتوبوس به مقصد گچساران به راه افتادم . در این فاصله زمانى ، 5 ساعت تمام افکار خود را به چه کنم ، چه نکنم به چه کسى پناه بیاورم ؟ و آخر چه خواهد شد؟!
مشغول داشته و نهایتا به این نتیجه رسیدم که باید از معصومین علیه السلام یارى بطلبم تا با معجزه اى عیسى گونه حیات از دست رفته مجددا به این کالبد اعطا شود. در یک لحظه به نظرم مى رسید که پس از بازگشت به شیراز، او را از بیمارستان مرخص کرده به پابوسى و زیارت یکایک امامزاده ها ببرم و لحظه اى بعد با خود مى گفتم چگونه ممکن است با زنى علیل که حمل و نقل او مشکل است بتوانم این اعمال را انجام دهم ؟ و تصمیمم عوض مى شد.
اضطراب خاطر و نداشتن تصمیمى راسخ ، مرا عذاب مى داد تا بالاءخره به گچسارران رسیدم و در انجا، در حالیکه از خود بیخود بودم ، ناگهان متوجه شدم که در کوچه بیت العباس به سوى منزلم در حرکتم ! با خود گفتم من هم چند روز در اوایل بناى این ساختمان ، کارهاى جوشکارى آن را انجام داده ام ، پس چه بهتر که از صاحب بیت ، باب الحوائج آقا قمر بنى هاشم علیه السلام ، مدد جسته و به وى التجا نمایم ، تا مرحمت آن حضرت عایدم شود. این را گفتم و دست در جیب بردم ، و پول قابل توجهى ندیدم ولى دسته چک را یافتم و با اینکه وجهى در حسابم نبود مع هذا یک فقره چک به مبلغ 600 تومان به عنوان گروگان وصول نتیجه ، بدون امضاء، به صندوق تقدیم کردم و پس از راز و نیاز و گریه زیاد به منزل خود رسیدم .
بچه ها، به محض مشاهده من ، مانند حلقه انگشتر دور من جمع شده و احوال مادر را جویا شدند. آنها را نوازش کرده و تسکین خاطر دادم و خوار بار و مواد غذایى لازم را براى چند روز انها تهیه نمودم . در خلوت از غم بى سرپرستى و بى مادرى بچه ها به گریه و راز و نیاز و التماس با خدا مى پرداختم و چون بهیچوجه نمى توانستم در مورد تقاضاى بچه ها مبنى بر ملاقات مادرشان جواب رد دهم ، هفته بعد یک روز که به مناسبتى تعطیل رسمى بود بچه ها را به شیراز بردم و آنها از نزدیک مادرشان را لمس و دیدارى تازه کردند. من هم سراغ متخصص مربوط مربوطه کشیک شب بیمارستان بود رفتم و جویاى احوال بیمار شدم . اظهار داشت : فقط یک نوع آزمایش مانده بود که امروز انجام شد، و نتیجه فردا مشخص خواهد شد. اگر نتیجه مثبت بود روز شنبه به منزل برده و هزینه و خسارت دیگرى را متحمل نشوید، و افزود: خواه ناخواه ، انسان روزى به دنیا مى آید و روزى هم از دنیا خواهد رفت .
ان شب و آن روز آرام و قرار نداشتم و خواب به چشمانم راه نیافت . غم و اندوه تمام وجودم را فرا گرفته بود؛ مخصوصا مشاهده صحنه اى که مادر فرزندانش را نوازش و محبت مى کرد و با یکایک آنها وداع مى گفت دلم را آتش مى زد.
دقایق و لحظات به کندى سپرى مى شد و من منتظر یک معجزه بودم ، تا اینکه پرستارى مرا صدا زد و گفت : دکتر تو را احضار کرده است . در میان راهرو ساعت دیوارى را دیدم که عقربه هاى آن ساعت 4 را اعلام مى کرد. با قدمهاى لرزان ، که توان تحمل جسمم را نداشتند، و در حالتى بین خوف و رجا به طرف اطاق دکتر حرکت کردم . پس از عرض ‍ سلام ، که با صداى مرتعش صورت گرفت ، ملاحظه کردم که دکتر با صورتى بشاش و لبانى خندان رو به من کرد و اظهار داشت : آقاى محترم ، در نهایت خوشحالى و مسرت به شما مژده مى دهم که نتیجه نهایى آزمایش بیمار شما، پس از تاءیید 3 مرکز مهم آزمایشگاهى دانشگاه پزشکى ، مطلوب بوده و ما اینک 50 درصد به بهبودى کامل ایشان امیدوار شده ایم . مگر شما در این مدت چه کار نیک و خیرى انجام داده اید که تمام معادلات پزشکى ما را در این مدت به هم ریخته است ؟!
در حالیکه از خوشحالى بغض گلویم را فشار مى داد و اشک شوق در چشمانم حلقه زده بود، گفتم : آقاى دکتر، من کار نیکى که مهم باشد انجام نداده ام ولى از متخصصترین متخصص عالم ، حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ، تقاضا کردم که به پاس آبرو و مقام رفیعى که نزد خدا دارد، شفاى عاجل این مریضه را از درگاه الهى در خواست کند. اکنوهن هم خداوند قادر منان از سر ترحم به حال این اطفال بى سرپرست ، خواسته مرا اجابت فرموده اند.
بنا به دستور دکتر مبنى بر خلوت بودن مکان استراحت بیماران ، فرداى آن روز بچه ها را توسط یکى از بستگان به گچساران فرستادم و یک هفته دیگر در شیراز ماندم . الحمد الله رب العالمین ، تا کنون که 6 ماه از آن ماجرا مى گذرد هر ماه که از بیمار تستهاى آزمایشگاهى به عمل مى آید وضع او رضایتبخش بوده و هیچ گونه آثار سرطانى در وى وجود ندارد و وضع مزاجیش از روز قبل از بیمارى هم بهتر و شادابتر مى باشد.
در خاتمه با حلتى محزون گفت : ما هر چه داریم از ولایت آقا امیرالمؤ منین على بن ابیطالب علیه السلام و فرزندان بلافصل اوست . اگر همین قدر که به دکتر و دارو و قرص و شربت اعتقاد داریم ، با نیتى پاک و قلبى شکسته این بزرگواران را به کمک طلبیم و آنان را در درگاه خداوند سبب ساز و سبب سوز شفیع سازیم ، هرگز نیاز به دارو و درمان نخواهیم داشت ،یا من اسمه داواء و ذکر شفاء
38. چهل چراغى در خور بیت العباس علیه السلام  
3. در سال 1368 شخصى به مار مراجعه کرد و اظهار داشت که من نیتى در دل دارم و با آقا قمر بنى هاشم علیه السلام عهد کرده ام که اجابت حاجت شرعیه ام را از خداوند بخواهد تا من هم هدیه اى ناقابل به بیت العباس علیه السلام تقدیم کنم . اکنون شما بگویید که ساختمان به چه وسایلى نیاز دارد؟ ما هم چند مورد را به ایشان پیشنهاد کردیم و گفتیم هر گونه که خود صلاح مى دانى عمل کن ، چون ممکن است امکان پرداخت کل وجه در تو نباشد و الزام به آن جنبه تحمیل پیدا کند و ما راضى نیستیم . کمى فکر کرد و گفت : به نظر مى آید یک عدد لوستر (چهلچراغ ) آبرومند که در خور این بیت باشد خریده و نصب نمایم .
11 ماه پس از آن تاریخ ، او کارتن بزرگى را همراه خود به بیت العباس آورد که محتوى همان لوستر بود. فورا با کمک برادران هیئت و استاد برقکار به سقف آویخته شد و مورد بهره بردارى قرار گرفت . از او خواستیم که حاجت خود را بیان نماید تا ما هم براى اهل ایمان ، اجابت این گونه حاجت را با واسطه قرار دادن ائمه معصومین - صلوات الله علیه - بازگو نماییم .
نامبرده گفت : پس از ازدواج ، خداوند پسرى به ما عطا فرمود که پس از تولد وى ، عیالم کسالتى جزئى پیدا کرد. بعد از دارو و درمان زیاد، کسالتش رفع گشت ولى دیگر بار داد نشد. مدت 17 سال به هرکدام از پزشکان متخصص زن و زایمان در سراسر کشور و استفاده از داروهاى گیاهى و قابله هاى محلى مراجعه کردم و هیچ گونه نتیجه اى حاصل نگردید.
اخر الاءمر که از همه جا رانده و ماءیوس شده بودم ، فهمیدم که باید از کمکهاى غیبى استمداد کنم و به ائمه اطهار علیه السلام توسل جویم . نزد خودم با باب الحوائج ، آقا قمر بنى هاشم علیه السلام در خانه اش این گرفتارى و مشکل را بیان نموده و از او خواستم که عنایتش را از من گداى مسکین و محتاج حمایت و دریغ نورزد، در نتیجه پس از 17 سال و اندى ، چند روز پیش خداوند رحمان پسرى دیگر به من عنایت فرمود و اینک این هدیه را به شکرانه و سپاس از مرحمت صاحب بیت ، به عنوان برگ سبزى است تحفه درویش ‍ تقدیم مى دارم .
39. خیر، من هذیان نمى گویم  
4. در سال 1355 شمسى در بین عمله و کارگرانى که در ساختمان بیت العباس مشغول کار بودند، شخصى روستایى از سادات موسوى به علت صداقت و احتیاط و امین بودن و رفتار خوبش توجه ما را به خود جلب کرد. به همین جهت او را مسئول تهیه مواد غذایى و حراست از اثاثیه و ابزار ساختمانى و نظارت در کار بناها و عمله ها کردیم و توصیه نمودیم یک روز مانده به اتمام مواد غذایى و لوازم ساختمانى ، ما را مطلع سازد تا براى تهیه انها اقدام شود و در گردش کار ساختمان توقف و رکودى پیش نیاید.
بعد از ظهر یک روز تابستانى ، که براى سرکشى و پرداخت حقوق کارگر و بنا به بیت العباس علیه السلام رفتم ، کارگران مشغول نوشیدن چاى و عصرانه دیدم . ضمن سلام و خسته نباشید، جویاى سید شدم ، گفتند احتمالا در آشپزخانه باشد امروز براى نوشیدن چاى نزد ما نیامده و آثار ناراحتى و خستگى از همان صبح اول صبح در چهره او نمایان بود.
گفتم مگر سید خودش براى شما صبحانه و عصرانه تهیه نکرد؟
گفتند: بلى ، ولى سید امروز، با سید روزهاى قبل بسیار تفاوت کرده و به نظر مى رسد که مریض است ولى به دکتر هم نرفته است . من براى احوالپرسى و نیز جویا شدن وضعیت پیشرفت کار روز، نزد او به آشپزخانه رفتم . سید را دیدم که زانوى غم بغل گرفته و در کنجى به دیوار تکیه داده است . سلام کردم . سر برداشت و جواب سلام داد. صورتش بر افروخته ، و چشمانش حالت عجیبى پیدا کرده بود.
به او گفتم : برادر من ، مرد خدا، شما اگر مریض هستى و ناراحتى دارى ، چرا انکار مى کنى و خود را به این قیافه در آورده اى ؟! فورا همین الان به دکتر مراجعه کن و برو در منزل به استراحت بپرداز. در این چند روز که شما استراحت کامل نموده و بهبودى اولیه را به دست مى آورى ، فرد دیگرى را جایگزین شما مى نماییم که کمبودى احساس نشود.
با شنیدن صحبتهاى من از جا برخاست و دست مرا گرفته و به بیرون بیت العباس ، چند قدمى درب ورودى در داخل کوچه ، برد و گفت : صاحب بیت العباس همین جا بود، و من کور بودم ، دیوانه بودم ، نمى فهمیدم ! گفتم : آقا سید، این چه ربطى به مریضى شما دارد؟ چرا هذیان مى گویى ؟! شاید هم تب شما بالا رفته ! از شما خواهش مى کنم براى استراحت به منزل بور و فردا هم نیا.
سید گفت : من سالمم ، منتهى آن موقع من کور بودم ، لال بودم ، کر بودم . من تب ندارم و هذیان نمى گویم ، من فردا که مى آیم هیچ ، بلکه تا آخر عمر هم هر روز باید بیایم .
گفتم : سید، ماجرا چیست ؟! گفت : طبق برنامه اى که شما تنظیم کرده اید و من تا امروز بر اساس آن عمل کرده ام ، دیروز باید از شما مى خواستم که قندوشکر امروز را تهیه کنید ولى بکلى آن را فراموش کردم . صبح ، ساعت 9، که باید به کارگران صبحانه بدهم ، متوجه شدم که چاى تمام شده و مثقالى از آن باقى نمانده است . تصمیم گرفتم مقدارى چاى از منزل خودم ، که زیاد هم با ساختمان فاصله ندارد، بیاورم و آنگاه بعد از صرف صبحانه به بازار نزد شما بیایم و چاى تهیه کنم .
فورا کترى را روى اجاق گاز گذاشتم و به قصد خانه از درب بیت العباس خارج شدم . اما در همین نقطه ، به شخصى برخوردم که از روبرو مى آمد. وقتى به من رسید، ایستاد و پرسید، بیت العباس همین است ؟ گفتم : بله . آن آقاى بزرگوار گفت : شما خادم او هستى ؟ گفتم : آرى ، فرمایشى دارید؟ فرمودند: مقدارى قند و شکر و چاى براى بیت العباس ‍ آورده ام . این را گفت و آنها را روى همین زمین گذاشت . من خم شدم و کیسه هاى محتوى قند و شکر و چاى را از جلوى پایشان برداشتم . موقعى که بلند شدم ، نگاه کردم که از ایشان تشکر و برایش دعا خیر نمایم ، اما کسى را نزد خود ندیدم ! به این سو و آن سو نظر انداختم و تا آخر کوچه دویدم اما اثرى از آن بزرگوار ندیدم و تمام این قضیه ، از اول تا آخر، حتى یک دقیقه هم طول نکشید.
اینک من به حال خود تاءسف مى خورم که چرا به پاى او نیفتاده و بر آن بوسه نزدم ؟! چرا زیر قدمش را نشانه نکردم که خاک کف پایش را سرمه چشم خود و عموم رهروان مکتبش ‍ نمایم ؟!
آرى ، اى خواننده گرامى ، من نمى دانم این آقا چه کسى بود؟ چون هم ممکن است آقا ابوالفضل العباس علیه السلام باشد و هم آقا مهدى موعود عجل الله تعالى فرجه . ولى همین قدر باید بگویم که ما زا آن سال تا کنون یک کیلو قند و شکر و 100 گرم چاى نخریده ایم و همیشه مقادیر قابل توجهى در انبار ذخیره داریم .
40. دستمزد خود را به ابوالفضل العباس علیه السلام هدیه مى کنم !  
5. در سال 61 قسمتى از قیر گونى سقف دوم بیت العباس پوسیده بود و احتیاج به مرمت و باز سازى داشت . این کار را به فردى که شغلش نصب قیرگونى بود واگذار کردیم .
استاد کار گفتند: آیا شما قیر و گونى تهیه کرده اید؟ گفتم : چند بشکه قیر موجود است و مقدارى هم گونى داریم . گفتند: گونیها را باید اندازه بگیرم که اگر کمبودى وجود داشت شما تهیه نمایید تا در وسط کار لنگ نشویم .
گونیهاى موجود در انبار را به وسیله یک کارگر به پشت بام طبقه دوم آوردیم . استاد کار تمام آنها را براى اندازه گیرى روى سطح مورد نظر فرش نمود و قسمت خالى را متر کرد، سپس رو به من کرد و گفت 15 متر گونى کسر داریم اما براى اطمینان بیشتر و نیز لایه اى که باید به لبه دیوار کشیده شود فورا 20 متر گونى خریدارى کرده و با این کارگر آن را بفرستید.
من به 3 مغازه فروش گونى مراجعه کردم ولى چیزى عایدم نشد. زمانى که افسرده و ماءیوس ، از مغازه دوم خارج مى شدم ، صاحب مغازه روبرویى - که گفت و شنود ما را شنیده و نیاز ما را درک کرد و گفت : فلانى چون گونیها را براى بیت العباس لازم دارى ، من یک طاقه گونى براى کارهاى منزل خود موجود دارم و فعلا نیازى به آن ندارم ، آن را به رسم امانت به شما مى دهم که بعدا همین طاقه گونى را به من برگردانى .
با توافق بنده آن طاقه گونى ، که 33 یارد بود، به وسیله عمله تحویل گرفته شد و به بیت العباس حمل گردید. به عمله هم تاءکید نمودم که بقیه را نظیف نگهدارى کنید تا براى کارهاى بعدى به انبار ببریم . ساعت 5 بعد از ظهر که ، براى پرداخت دستمزد به استاد و سرکشى به بیت العباس ، آمدم ، در کوچه بشکه هاى خالى قیر توجه مرا جلب کرد و خوشحال شدم که کار آنها تمام شده است . چون به بالاى سقف نگاه کردم ، استاد و عمله ها را در طبقه دوم لبه دیوار دیدم . از پله ها خود را به سقف رسانیدم . پس از سلام و علیک و خسته نباشى ، دیدم استاد با حالتى بهت زده به سویى خیره شده و حرف نمى زند. من به مسیرى که او خیره شده بود نگاه کردم ، دیدم طاقه گونى روى لبه دیوار گذاشته شده است .
گفتم استاد چرا این اضافه گونى را به انبار نبردید؟ ایشان سرى تکان داده و آهى کشید و گفت : اصلا ما از گونى طاقه استفاده نکردیم و حتى 2 متر هم از گونیهاى قبلى اضافه داریم . گفتم مگر شما آنها را پهن نکردید؟! گفت : بله ، و خودت هم ناظر بودى ، ولى به برکت آقا ابوالفضل العباس علیه السلام ما هر قدر کار کردیم باز هم گونى باقى بود، و به بر ما ثابت شد که هیچ چیز جز معجزه امکان ندارد واقع شده باشد، و من به همین مناسبت دستمزد خود را هدیه به آقا ابوالفضل العباس علیه السلام مى کنم ، ولى اگر عمله ها دستمزد مى خواهند پرداخت نمایید. من زندگى و رفع خطرات خود و خانواده ام را از آن آقا مى طلبم و از همین ساعت عهد مى کنم که هر موقع این ساختمان کار داشت به صورت رایگان انجام وظیفه نمایم .
استاد کار پس از عذر خواهى خدا حافظى کرده و پس از بوسه زدن بر در و دیوار از آنجا خارج شدند. ما هم طاقه گونى را که امانت گرفته بودیم به صاحبش عودت دادیم .
41.لیاقت این مکان را دارى ، بسم الله  
6. در سال 1364 بنایى که قبلا براى بیت العباس کار مى کرد اظهار داشت : اگر به من نیز به اندازه فلان پیمانکار حقوق بپردازید کار مى کنم وگرنه از فردا کار نخواهم کرد.
چون از نظر بودجه ، ما نمى توانستیم خواسته او را اجابت کنیم ، لذا عذر او را خواستیم و بناى دیگرى را آوردیم تا کارهاى باقیمانده را تکمیل کند. مدتى گذشت ، بنا را دیدم . پس ‍ از احوالپرسى به من گفت : چنانچه کار ساختمانى داشتید، من تصمیم گرفته ام چند روزى مجانى کار کنم ! به او گفتم از چه موقع این همه با گذشت شده اى ؟! شما به آن حقوق منصفانه اعتراض کردى وما را ترک کردى ولى حالا مى خواهى مجانى کار کنى ؟! گفت : هر موقع آمدم در بیت العباس کار کنم ، ماجرا را بیان مى کنم .
یک هفته پس از این ملاقات ، براى انجام برخى تعمیرات ، از ایشان خواستیم به عهد خود وفا کند. صبح روز بعد با وسایل بنایى آمد و مشغول کار شد.
آرام آرام او را به اعتراف وادار کردیم . بنا گفت : پس از چند روز که به علت اضافه حقوق از نزد شما رفتم ، شب در عالم خواب دیدم دسته ها و هیئتهاى مختلف عزادارى و سینه زنى وارد بیت العباس مى شوند و پس از انجام مراسم خارج مى شوند.
من هم ، با ذوق و اشتیاق زاید الوصفى ، وارد بیت العباس گردیده و در دسته سینه زنى مشغول عزادارى شدم ، که ناگهان متوجه شدم یک نفر در بین جمعیت به طرف من مى آید. وى که از حیث قدرت و شجاعت و صلابت ممتازتر از دیگران بود، با گامهاى پرشتاب خود را به من رسانید و فرمود: استاد (با ذکر اسم ) اینجا جاى تو نیست ، تو باید بروى در منزل ... پیمانکار! (اسم پیمانکار را نیز به زبان آورد). سپس دست مرا گرفت و از بیت العباس خارج کرد. پس از خروج نیز فرمود: اینجا براى ما سینه مى زنند و عزادارى مى کنند، ولى انجا براى پول برو. هر موقع خودت احساس کردى که تیبیه شده اى و سعادت و لیاقت ورود به این مکان را دارى بسم الله !
از خواب بیدار شدم ، نیمه هاى شب بود. تا صبح به خواب نرفتم و پس از گریه و لا به و اظهار ندامت نیت کردم که آقا قمر بنى هاشم علیه السلام از تقصیر من در گذشته و مرا مورد عنایت قرار دهد و من ینز هر موقع که مناسبتى بود مجانا در خدمت بیت آن حضرت باشم .
42.قدر زندان کشیدن بدون گناه را بدان !  
آقاى فرج الله کرمى مرقوم داشته اند:
در سال 1345 هجرى شمسى رد روستاى قمشه ، جزء دهستان ماهیدشت از توابع کرمانشاه ، یکى از خوانین شیر خان به حقوق مردم تجاوز مى کرد.
پدرم که شخصى مذهبى و متدین بود و ریش سفید محل محسوب مى شد، بارها او را نصیحت نمود و از او تقاضا کرد که دست از ظلم و تجاوز به مردم بردارد و نیز کمتر در ملاءعام مرتکب فسق و فجور و عیاشى و باده گسارى بشود، ولى اصلا گوشش بدهکار نبود و به حرف امثال مرحوم پدر بنده وقعى نمى گذاشت . حتى گاهى خشمگین هم مى شد و جسارتهایى مى کرد. خلاصه کلام انکه ، سرانجام بعضى از اشخاص غیور و شرافتمند که از ظلم خان به تنگ آمده بودند با زمینه چینیهاى زیاد موفق شدند شیر خان ستمگر را به قتل و روح خبیثش را به درک واصل کنند. وراث اطرافیان خان ، چون بارها شاهد اعتراض پدر به تجاوزات خان بودند و از طرفى پدرم را نیز خیلى مسن و سالخورده مى دیدند، به خیال خودشان براى انتقام از پدرم بنده را که نوجوانى هفده ساله بودم به قتل شیرخان متهم کردند و چون در دوائر دولتى خیلى نفوذ داشتند چند نفر آدم بى سر و پا را هم به عنوان شاهد عینى علم کردند. ملخص کلام : از آنجا که نظام ستمشاهى با اشخاص مذهبى میانه خوبى نداشت و بستگان خان هم اعمال نفوذ کرده بودند، دادگاه (یا بهتر بگویم ، بیدادگاه طاغوت ) طى یک محاکمه تشریفاتى حکم اعدام بنده را صادر کرد. بنده هم نوجوانى روستایى بودم ؛ نه سن و سال و پختگى یى داشتم که بتوانم از حق خودم دفاع کنم و بى گناهیم را به اثبات برسانم و نه پول و پارتى یى داشتم که این و آن را ببینم ، پدرم هم پیر مرد مذهبى کم بضاعتى بود که هیچ کس حرفش را نمى خرید.
مدتها از ماجرا گذشت و من همچنانادر زندان به سر مى بردم و پرونده ام هم به اصطلاح در دیوان عالى کشور جریان تشریفات قانونى خود را مى گذراند و هر شب که در زندان به سر مى بردم احتمال مى دادم که سحر گاه همان شب حکم را به اجرا بگذارند و به اصطلاح ، سر بى گناه را بر فراز دار مى دیدم که نظاره گر این دنیاى پر از ستم و تباهى حق کشى است .
از آنجا که در دوران بچگى همراه پدرم چند بار به کربلا رفته بودم ، در یکى از شبهاى طولانى زمستان که احتمال قوى مى دادم در سحرگاه آن اعدام خواهم شد و از تصور دلم سخت گرفته بود، سخت به یاد آن روزها افتادم که بچه بودم و همراه پدرم ، وقت اذان صبح ، اول به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مشرف مى شدیم و بعد از عرض ادب و زیارت مرقد آن بزرگوار به حرم حضرت سیدالشهدا علیه السلام مى رفتیم .
شب و بود و ساکت مرگبار زندان ، و همه زندانیها هم اطاقیم در خواب ، و فقط من بیدار بودم . خیلى دلم شکسته بود. با تمام وجودم متوسل به حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام شدم ، همین طور ناخود آگاه یک برگ کاغذ از میان دفترى کندم و شکایتى خطاب به ان بزرگوار نوشتم . بعد از سلام و عرض ادب به محضر ایشان اظهار داشتم که : اى ابوفاضل ، خودت مى دانى من بى گناهم ولى به طورى براى من صحنه سازى شده است که راه نجاتى وجود ندارد و امیدم از همه جا قطع شده است ، به هر کس و هر مقامى شکایت مى کنم کسى گوش به حرفم نمى دهد، و اکنون تنها روزنه امیدم تویى و نجاتم را از تو مى خواهم .غربت و مظلومیت و تنهایى برادر بزرگوارش در ظهر عاشورا را یاد اورد و در خواست کردم که عنایتى به من بکند.
فرداى آن شب نامه شکوائیه را در پاکتى گذاشتم و مخفیانه به آقاى فلاحتى ، پاسبان نگهبان داخله ، که در میان تمام پرسنل شهربانى تنها او را مى دیدم که نماز مى خواند و شخصى سلیم النفس بود، دادم و این آدرس را روى پاکت نوشتم : عراق کربلا، حرم مطهر ابوالفضل العباس علیه السلام ، و به او گفتم این نامه را تمبر بزن و پست کن ! آقاى فلاحى ، در حالیکه اشک توى چشمانش حلقه زده بود، نامه را از من گرفت و قول داد که برایم پست کند.
درست یک هفته از این تاریخ گذشته بود. شب جمعه ، که امید داشتم فرداى آن کسى از بستگان به ملاقات بیایید، خیلى ناامید و اندوهناک بودم . قلبم سخت گرفته بود. به قدرى تنگدل بودم که محال است بتوانم میزان اندوه خودم را توصیف بکنم . تا نزدیکیهاى صبح خوابم نبرد و بى اختیار گیج و منگ شده بودم که ، بین خواب و بیدارى براى یک لحظه احساس کردم تمام فضاى زندان خوشبو و عطر آگین شده است آن بوى خوش به قدرى دل انگیز که وصفش را نمى توانم بکنم . براى یک لحظه دست بلند و نورانى را دیدم که از کتف بریده و جدا بود و همان نامه اى را که نوشته بودم به دستم داد. نگاه کردم روى پاکت نامه ، تصویر گنبد حضرت ابوالفضل علیه السلام را دیدم .
پاکت را باز کردم دیدم به خط عربى نوشته شده است . من آن وقتها با زبان عربى آشنا نبودم ، ولى در خواب ، ان عبارات زیبا را از فارسى هم راحت تر مى خواندم و بهتر متوجه مى شدم . نوشته شده بود: قدر زندان کشیدن بدون گناه را بدان ! شکایتت رسید دستور آزادیت را داده ام . قبل از اینکه ماه به آخر برسد آزاد خواهى شد؛ و این هم پدرت ، ببین چه مى گوید؟به آن طرف که اشاره کرده بود نگاه کردم ، پدرم را دیدم که سجاده اى پهن کرده و دو شیشه عطر پاش در دو طرف سجاده گذاشته است و یک مهر کربلا نیز در وسط انهاست . به من گفت : پاشو اذان بگو!
به پدرم گفتم : من هیچ وقت مؤ ذن نبودهه ام و صداى خوبى هم ندارم . پدرم گفت دستور حضرت است ؛ آن کسى که به او شکایت کرده اى . من بلند شدم و در حالیکه مى ترسیدم صدایم خوب نباشد شروع به اذان گفتن کردم . صدایم به قدرى بلند و زیبا شده بود که خودم عاشق صداى خودم شده بودم . تا رسیدم به جمله حى على الفلاح که از طنین صداى خوب خودم از خواب پریدم . دیدم تازه سپیده صبح دمیده و صداى اذان صبح از گلدسته مسجد عماد الدوله ، که نزدیک زندان بود، بلند است .
مخلص کلام : همان روز، ساعت 9 صبح ، صدایم زدند. پدرم به ملاقاتم آمد و خیلى خوشحال بود و گفت : پرونده ات نقض شده و قاتل اصلى هم شناخته شده و دستگیر گردیده است و درست بیست و نهم همان ماه بود که مرا به دادگاه بردند و چند سؤ ال از من کردند که مضمون آنها درست یادم نیست و ساعتى بعد هم حکم برائت مرا صادر کرده و با ماءمورین به زندان برگشتم . حکم داستانى را به افسر زندان دادند و من از دوستان زندانیم خداحافظى کردم و بیرون آمدم ، و همه از تعجب هاج و واج شده بودند، چون مى دانستند که محکوم به اعدام بودم و حالا آزاد شده ام !!
43- طلا کارى درب سقا خانه رد آبادان به نام ابوالفضل علیه السلام
حجة الاسلام والمسلمین آقاى شیخ موسى فخر روحانى در یادداشتهاى خویش ‍ آورده اند:
در سالهاى آخر عمر رژیم سابق ، مخلص از سوى حسینیه اصفهانیهاى مقیم آبادان ، براى سخنرانى دعوت مى شدم و گهگاه نامه هایى از اعضاى فریبخورده گروهکهاى وابسته به قدرتهاى خارجى مى رسید که به لحاظ ایرادهاى مندرج به اسلام غالب آنها، خود را موظف به پاسخگویى و رفع اشکال مى دانستم .
در یکى از آنها، نویسنده پرسیده بود: چرا آن همه پول ، صرف طلا کارى درب سقا خانه حسینیه شد است ؟...
با توجه به وضع رقت آور فقرا و تهیدستان جامعه ، گفتم : بهتر است با هیئت امناى حسینیه در این خصوص صحبت شود. یکى دوتاى از آنها در همان مجلس حضور داشتند. آنان پاسخ دادند: بهتر است با کسى که این درب را خریده و آورده است ، صحبت کنید! اتفاقا بانى آن اقدام هم در مجلس بود. وقتى مشارالیه مورد سؤ ال قرار گرفت ، پاسخ داد:
من در یکى از سفرها به هنگام بازگشت به آبادان ، یکباره متوجه شدم که بر اثر سرعت زیاد اتومبیل ، لاستیک جلو ترکیده است ، و این در حالى بودم که همه افراد خانواده ام با من در همان سوارى نشسته بودند. ماشین از کنترل من خارج شد و مى دانستم اکثرا خواهیم مرد. در همان حالیکه سوارى شروع به غلتیدن کرده بود، این جمله در قلبم گذشت : یا ابوالفضل ، از قادر مطلق بخواه ما را از خطر حفظ کند، من هم درب سقا خانه حسینیه اصفهانیها را طلا کارى مى کنم .
ماشین چند بار غلطید و به صورتى در آمد که حاضر نشدم ان را با وسایل ممکن به آبادان ببرم و لذا همانجا رهایش کردم ؛ اما حتى یک نفر از سر نشینان آن هم خراشى برنداشت . همه مى گفتند: چه شد که بعد از آن همه غلطیدن و از بین رفتن اتومبیل ، هیچ کس طورى نشد؟!
لذا من هم به محض رسیدن به آبادان ، به حسینیه آمدم و با گرفتن اندازه ابعاد درب سقاخانه ، طرح عمل به نذر خود را شروع کردم و این چیز ناقابل را تقدیم این سقا خانه کردم .
44. آقایى سراغ مریض شما را مى گرفت  
آقاى جواد تبرائى ، معلم آموزش و پرورش قم ، طى مرقومه اى چنین نوشته اند:
سپاس بیکران خداوندى را که ما را از نیستى به هستى آورد. این بنده سراپا تقصیر به پیشگاه ایزد منان ، جواد تبرائى ، معلم آموزش و پرورش شهرستان قم مى باشم . مطالبى را که در زیر از نظر خوانندگان عزیز مى گذرد در مورد معجزه حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام ، بزرگ پرچمدار صحراى کربلا، مى باشد، چون او یکى از بندگان بزرگ الهى است ، زیرا با مردانگى و شجاعت بى نظیرش نهال دین اسلام را در بدترین لحظات تاریخ آبیارى نمود.
اما مطلب مورد نظر: خانم این جانب در مهر ماه 1370 شمسى یک ناراحتى زنانه پیدا کرد که مجبور شد عمل جراحى انجام دهد. عمل بخوبى انجام شد و پس از چند روز اقامت در بیمارستان به منزل آمد، ولى چند روزى از آمدن به منزل نگذشته بود که یکمرتبه فریاد زد پایم سیاه شده است . بلا فاصله او را نزدیک دکتر جراحش بردیم ، ایشان گفتند: خون در پاى ایشان لخته شده و خطرناک است ، هر چه سریعتر او را به یک پزشک قلب برسانید. فورا او را نزد دکتر قلب بردیم و ایشان ، با فوریت پزشکى ، نامبرده را در بیمارستان شهید بهشتى قم ، بخش سى ، سى ، یو بسترى نمود. ساعت 10 شب بود.
پس از بسترى شدن ، بنده به منزل آمدم دیدم بچه ها خیلى ناراحتند و گریه مى کنند. در دل توسلى به قمر بنى هاشم علیه السلام پیدا کردم و با خود گفتم که در محرم آینده در هیئت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام (در محل خودمان در نطنز، کوى مزرعه خطیر) شب تاسوعا شام مى دهم . هنوز چند روز از این قرار نگذشته بود که دیدم از نطنز زنگ زدند و گفتند: یکى از بستگان ، خواب دیده است که در خواب ، آقایى سراغ مریض شما را مى گرفت و آدرس مى خواست که برود به او سر بزند.
خلاصه بعد از چند روزى دکتر مریض ما را مرخص نمود و روز بروز بهبودى حاصل میشد تا روز وعده ما رسید، یعنى محرم روز هشتم محرم سال 1371. مشغول تهیه شام شدیم . در ساعت 5/4 بعد از ظهر، وقتى مشغول پختن غذا بودیم ، یکى با روحیه اى ناراحت آمد و گفت : خانم شما پایش درد عجیبى گرفته است . من سراسیمه به منزل آمدم ، دیدم درست است اما چون من خودم را یکى از نوکران این خانواده هستم ، پیش ‍ خود گفتم امروز مى خواد یکى از مطالبى را که خود گاهى در هئیت مى گویى برایت اتفاق بیفتد. به همسرم گفتم : شما ناراحت نباشید، من مى روم تا بقیه غذا را آماده کنم .
در موقع برگشتن به جایگاه هیئت ، در بین راه به خداى توانا عرض کردم : خدایا، به بزرگ پرچمدار صحراى کربلا قسمت مى دهم که نگذارى آبروى من و ایشان در خطر باشد. در راه این زمزمه را داشتم ، تابه پاى دیگهاى غذا رسیدم . پس از اتمام کار و تهیه غذا، مجددا به منزل برگشتم . اذان مغرب را گفته بودند، دیدم همسرم بسیار خندان و خوشحال است . گفت : شما بروید مشغول باشید، الحمدالله حالم خوب شد و خودم نیز به هیئت مى آیم .
خدا را سپاس مى گویم که از آن روز به بعد، با معجزه قمر بنى هاشم علیه السلام پاى ایشان شفا گرفته و دیگر هیچ گونه ناراحتى ندارد.
45. معجزه ماه بنى هاشم علیه السلام را من به چشم خود دیدم !  
آقاى تبرائى افزوده اند:
اما مطلب دوم ، که در روز 11 فروردین ماه سال 1372 برایم اتفاق افتاد، بسیار جالب بود و در این مرحله عینا معجزه ماه بنى هاشم علیه السلام را با چشم خود دیدم . در ساعت 5 بعد از ظهر روز مزبور از مسافرت ، به قم برگشتیم . همه اعضاى خانواده ، جز پسر بزرگم ، همراه من بودند. وقتى به درب منزل رسیدیم ، دیدیم در بسته است و لذا به منزل پدر عیالم رفتیم . آنها اصرار کردند شام را باید اینجا بمانید و ما هم قبول کردیم . اما بعد از صرف شام ، یکمرتبه قلبم الهام شد زود به منزل مراجعه کنید. از جا برخاستم و همراه خانواده ، به اتفاق آمدیم به منزل .
وقتى درب حیاط را باز کردم ، دیدم درب ساختمان باز است و همه برقها روشن مى باشد. به همسرم گفتم : مواظب بچه ها باش که دزد داخل خانه است . خلاصه ، پس از آماده شدن ، وارد ساختمان شدم که دیدم دزد از داخل منزل به بیرون پرید. ناگهان فریاد زدم یا اباالفضل ، که دیدم دزد سر جایش خشکش زد و بالافاصله تسلیم شد و او را به آگاهى تحویل دادیم . بعدا معلوم شد وى تا پیش از سرقت خانه ما، پنجاه فقره دزدى داشته و هیچ جا بجز در منزل ما، گیر نیفتاده است ، که این هم از الطاف الهى و به برکت نام قمر بنى هاشم علیه السلام بود.
این دو جریان را نوشتم که خوانندگان عزیز بدانند ما شیعیان مولا امیر المؤ منین على علیه السلام هر چه داریم از خداوند به برکت خانواده نبوت و ولایت به ما عطا فرموده است و لذا باید همیشه در تمام امور خدا را به یارى بطلبیم واز ائمه معصومین استمداد بجوییم .
46. یا اباالفضل علیه السلام شفاى پسرم را از تو مى خواهم !  
حجة الاسلام والمسلمین جناب آقاى شیخ ابوالفتح الهى نیا تهرانى در تاریخ 15/11/72 مرقوم داشته اند:
در سال 1370 شمسى هجرى با عده اى به حج بیت الله الحرام مشرف شدیم .
زائرى که از نظر سر و وضع ظاهرى تناسبى با این سفر نداشت توجه مرا به خود جلب کرد. با خود گفتم چرا به این سفر آمده است ؟ پس از زیارت حضرت ختمى مرتبت و فاطمه زهرا و ائمه بقیع - صلوات الله علیهم اجمعین - و احرام و رسیدن به مکه معظمه و انجام عمره و تمتع ، دیدم آقا دگرگون شده است ؛ لاجرم انس بیشترى با هم پیدا کردیم . وى کرامتى از حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام برایم نقل کرد که ذیلا تحریر مى گردد. او گفت :
با اینکه پدر بزرگ بنده ژنرال کنسول رضا شاه در تفلیس بود و زندگى مرفهى داشت ، ولى روزگار بازیگر زندگى پسر او را خراب کرد، به گونه اى که ما با سه عمویم در یک خانه چهار اطاقه اجاره اى زندگى مى کردیم . در میان این چهار خانوار، زندگى ما از همه بدتر بود. من از کسالت فتق رنج بسیار مى بردم و بدون فتق بند، هرگز یک قدم هم نمى توانستم راه بروم . حتى در حمام وقتى فتق بندم را باز مى کردند دیگر قدرت نداشتم قدم از قدم بردارم . فقر مادى همراه با این کسالت ، خانواده مرا بسیار ناراحت کرده بود.
عموهایم عازم زیارت کربلا شدند، ما هم خواستیم همراه آنان حرکت کنیم ولى به علت بى پولى مورد ملامت قرار گرفتیم . مادرم هر طور بود با آنها همراه شد.
هنگام حرکت ، پدرم گفت : پسر سه حاجت براى من از خدا بخواه ؛ پول و منزل و ماشین . به هر حال ، با زحمات فراوان به کربلاى معلى رسیدیم و پس از زیارت حرم مطهر، ابتدا مادرم فتق بند مرا باز کرد و با چشم گریان گفت : یا اباالفضل علیه السلام ، من دیگر این فتق بند را نمى بندم و شفاى پسرم را از تو مى خواهم . من متحیر شدم و با کمال تعجب دیدم قادر به حرکت هستم . خودم را به کنار ضریح رساندم و با دستهاى کوچک شبکه هاى ضریح را گرفتم و سه حاجت پدرم را بیان نمودم . دیگر بماند که در کربلا هم به بى مهرى همراهان و توجه آن جناب مفتخر شدیم .
وقتى به تهران برگشتیم ، دیدم پدرم ماشین خریده و پولدار شده ، به گونه اى که ظرفهاى نقره تهیه کرده است . حدود پنجاه سال ، قبل ماشین سوارى و رانندگى فقط مال اشراف مملکت بود که پدرم به آن رسیده بود و این از کرامات جناب ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام بود که شامل حال من و خانواده ام گشت .
47. با توسل نجات یافت  
حجة الاسلام والمسلمین آقاى سید مهدى علوى بخشایشى ، صاحب تاءلیفات کثیره و از علماى برجسته و مدرسین والامقام حوزه علمیه قم ، نوشته اند:
حدود چهارده یا پانزده سالگى ، که مشغول تحصیل علوم دینى و معارف اسلامى بودم ، در یک روز تعطیل با جمعى از دوستان براى آب تنى به رودخانه اى رفتیم . دوستانم شنا بلد بودند و از اینرو به جاهاى گود و عمیق مى رفتند و شنا مى کردند، اما من چون شنا بلد نبودم در کنار رودخانه - که عمق آب کم بود - مشغول شستشوى خود بودم ، که ناگهان احساس کردم زیر پایم خالى شد و آب از سرم گذشت . داشتم خفه مى شدم . مرگ را در برابر چشمانم مى دیدم و فهمیدم که چند لحظه بعد خواهم مرد.
فکرم کار نمى کردم و نمى دانستم چکار کنم . همچنان در آب غوطه ور بودم که یکمرتبه به یادم قمر منیر بنى هاشم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ، افتادم . به حضرتش ‍ متوسل شدم و عرض کردم : اى ابوالفضل ، من دارم غرق مى شوم ، به فریادم برس ! در این هنگام احساس کردم که سرم از آب بیرون آمد و دیگر فرو نرفتم . به اطراف نگریستم و چون از ترس زبانم بند آمده بود، نتوانستم دوستانم را صدا کنم . از اینرو با لکنت زبان و صداهاى بى معنى انان را متوجه کردم . آنها آمدند و مرا از آب بیرون آوردند.
از حسن اتفاق ، نوشتن این کرامت حضرت ابوالفضل علیه السلام مصادف با ولادت پرشکوه برترین بانوى دو جهان ، پاره تن و میوه دل پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله ، همسر مؤ منان و مادر والاى امامان معصوم ، فاطمه زهرا سلام الله علیه بود.
48. مریض یرقان مزمن توسط حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام شفا داده شد!
حجة الاسلام والمسلمین آقاى شیخ حاج محمد على برهان طى نامه اى سه کرامت زیر را مرقوم داشته اند:
1. خانواده این حقیر، مسمى به معصوم . برهانى ، در سال 1345 شمسى به مدت هفت ماه تمام به مرض یرقان مزمن مبتلا شده بودند، به طورى که بارها به اطباى قدیم و جدید مراجعه کردیم . اما هر چقدر معالجه و مداوا نمودیم بهبودى حاصل نشد و کسالت و مریضى او بشدت بیشتر گشت . تا اینکه شبى خود این حقیر، بدون اطلاع همسر مریضم ، عریضه اى به حضرت ابوالفضل علیه السلام نوشتم و ان را در چشمه آب امامزاده محل در فریدن انداختم و شفاى او را از آن حضرت خواستم . خیلى مضطرب بودم ، چون که دو بچه خردسال داشتیم . به هر حال ، خود مریضه مرقومه هم مکرر مى گفت : یا اباالفضل العباس علیه السلام ، تو به دادم برس و شفایم بده !
تا اینکه یک روز صبح که براى خواندن نماز بیدار شدم ، دیدم به خواب رفته است و دیگر صداى ناله و ضجه و خلاصه صدایى همانند شبهاى قبل از او به گوش نمى رسد. پس از اداى نماز صبح ، مریضه نامبرده بیدار شد و مکرر صلوات مى فرستاد و مى گفت : قربان حضرت ابوالفضل علیه السلام بشوم که شفایم داد. آثار یرقان بکلى از جسم او محو شده بود. آرى با سلامت کامل بلند شد و مشغول امور خانه دارى و سرپرستى بچه ها گردید و غذا را با کمال میل خورد.
از او پرسیدم : چطور شد که شفا گرفتى ؟ جواب داد: دیشب با نهایت اضطراب ، پى در پى صدا مى زدم یا اباالفضل العباس علیه السلام به دادم برس ، تا آنکه خوابم برد. در عالم خواب دیدم در بیابانى وسیع هستم که منتهى مى شد به کنار دجله . آبى که نهرى عریض و نهرى عریض و طویل بود و نخلهاى خرمایى هم در کنار آن دیده مى شد و افزون بر این همه ، یک ساختمان خیلى بزرگ و عالى به چشم مى خورد که دو طبقه بود و هر طبقه آن چندین اطاق داشت و عده زیادى جمعیت به دنبال یکدیگر، یا اباالفضل گویان ، به سوى آن قصر باشکوه مى رفتند. من از آنها سؤ ال کردم که شما کیستید و کجا مى روید و این قصر از چه کسى است ؟ در پاسخ من گفتند: ما همه مریضیم و حاجتمندیم و گرفتارى داریم ، و این قصر باشکوه هم شفا خانه حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام است . الان هم خود آن حضرت به قصر تشریف آورده اند، و ما مى رویم دست به دامن آن حضرت بشویم . من هم در پى آن جمعیت به طرف آن قصر با شکوه به راه افتادم . به ایوان قصر که رسیدم ، متحیر و خسته حال و با شدت مرضى که داشتم ، پیش خود گفتم : آیا آقا اباالفضل علیه السلام در این طبقه پایین تشریف دارند یا در طبقه بالا؟ و باز مکرر مى گفتم : اى مولا و اى آقاى بزرگوار، اباالفضل ، یک نگاهى و توجهى هم به جانب من بفرمایید. من که نمى دانم در کدام یک از اطاقهاى این عمارت هستید. بارى ، سرپله اى نشستم ، که دیدم از ایوان طبقه دوم یک آقاى معمم و نورانى داراى عمامه سبز، از سر نرده هاى طبقه بالا خم شد و فرمود: من خودم اباالفضلم ، بیا از پله هعا بالا و به اطاق اول دست راست برو، یک خانم بزرگوارى هم انجا هست ، خدمت او باش تا بیایم شفاى ترا هم از خدا بخواهم .
من از پله ها بالا رفته وارد طبقه دوم شدم و داخل همان اطاق اول که فرموده بود گشتم . دیدم خانمى مجلله و نورانى در آنجا نشسته است . به من فرمود: بیا داخل اطاق ، بنشین . به آن خانم سلام کردم و نشستم و عرض کردم : اى بى بى ، شما کیستید؟ فرمودند: من ام البنین مادر اباالفضلم . چند روز است پسرم را ندیده ام ، از بس که مردم مریض و گرفتار به او مراجعه مى کنند. تو هم غصه مخور، همین حالا پسرم عباس مى آید و ترا هم به اذن خدا شفا مى دهد.
چیزى نگذشت که دیدم که آن آقاى بزرگوار، یعنى حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ، تشریف آوردند و به مادرشان سلام کردند و فرمودند: مادر، نگران نباشید که چند روز است نزد شما نیامده ام ، از بس شیعیانمان گرفتارند و به من در خانه خدا متوسل مى شوند، من هم از جدم رسول الله صلى الله علیه و آله و پدرم على علیه السلام و مادرم فاطمه زهرا سلام الله علیه و برادرانم امام حسن و امام حسین علیه السلام در جلسات متعدد دعوت مى کنم تشریف مى آورند و براى شفاى مریضها و نجات گرفتاران و حاجتمندان دعا مى کنیم و خداوند متعال هم دعاهاى ما را در حق متوسلین به ما خانواده اجابت مى کند، و گرفتاریهاى آنها رفع مى شود و مریضها را شفا عطا مى فرماید. سپس رو به من کرد و فرمود: بریا شما هم اى خانم (یعنى به مریضه اى که عرض شد) در جلسه امروز دعا شد و خداوند به شما هم شفا عطا فرمود، نگران نباشید!
نیز دیدم آن خانم بزرگوار، که فرمود: من ام البنین سلام الله علیه هستم ، مثل پروانه به دور آن حضرت مى گردید و از ملاقات با فرزندش اظهار خوشحالى مى کرد و مى فرمود: بله ، خداوند به برکت پسرم همه مریضها را که با خلوص نیت و به او متوسل مى شوند شفا مى دهد؛ و در همان حال از نظرم محو شدند و من از خواب بیدار شدم ، به برکات و عنایات حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام خود را سالم و شفا یافته دیدم .
49. نذر حضرت ابوالفضل علیه السلام  
2. حقیر در خرداد 1342 هجرى شمسى ، که مصادف با ایام محرم بود، در تهران منبر مى رفتم . یکى از این جلسات که در آن منبر مى رفتم ، از ساعت 10 آغاز و در ساعت 12 ختم مى شد. در میان اعضا و کارگردانهاى هیئت مزبور، شخصى به نام محمد بود که نام خانوادگى او در خاطرم نیست ، وى که اهل فریدن و مقیم تهران بود، خیلى عاشق امام حسین علیه السلام بود و علاقه زیادى به اقامه عزادارى براى حضرت سیدالشهداء علیه السلام داشت . بیشتر مرد و زن شیعه مقیم آن محل ، نذوراتى را که براى عزادارى امام حسین علیه السلام داشتند به همو، که مورد علاقه آنان بود، تحویل مى دادند.
شخص مذکور نقل مى کرد که در یکى از قراى فریدن ، شخصى بود که همه ساله یک گوسفند نر دوساله نذر حضرت ابوالفضل علیه السلام داشت و آن را ایام تاسوعا و عاشورا ذبح کرده و مردم عزادار را اطعام مى نمود. در یکى از سالها، گرگهاى گرسنه به گله گوسفندهاى آن قریه حمله مى کنند و چند گوسفند را مى درند و چند تا را هم با خود مى برند و چوپان نمى تواند جلوى گرگها را بگیرد. از جمله گوسفندهایى که گرگها برده بودند یکى نیز همان قوچ 2 ساله نذرى وى بوده است . زمان مى گذرد و پس از 4 ماه از ان تاریخ محرم الحرام فرا مى رسد. با کمال شگفتى در همان غروب روز هشتم محرم اهالى روستا مى بینند گوسفند نذر مذکور، چاق و فربه و سالم ، با شتاب از سمت بیابان به درب خانه صاحب خود مى آید و داخل جایگاه گوسفندان مى شود! با اینکه از پیدا شدن آن حیوان ماءیوس شده و هر چقدر هم گشته بودند نتیجه نگرفته بودند! سرانجام ، همان شب تاسوعا گوسفند را ذبح کردند و به نذرشان عمل کردند.
50. حضرت ابوالفضل علیه السلام به دیدن شماها تشریف آورده اند!  
3. این حقیر در سال 1336 یا 37 شمسى ، که جواز سفر به عتبات مقدسه مبلغ پانزده تومان بود، بعد از دهه محرم به اتفاق یک نفر زائر از طریق خرمشهر با موتور آبى به حله و از آنجا به نجف اشرف و سایر اعتاب مقدسه (کربلا، کاظمین ، سامرا) مشرف شدیم . مدتى را به قصد زیارت ، خصوصا در کربلاى معلى ، ماندیم و پس از زیارت امام حسین علیه السلام یا حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام به نماز جماعت مرحوم آیت الله العظمى آقاى آمیرزا مهدى شیرازى - طاب ثراه - و هکذا به نماز جماعت مرحوم آیة الله زاهد آقاى شیخ محمد على سیبویه - رحمة الله - حاضر شدیم . یک روز کتابى را که تاءلیف مرحوم آقاى سیبویه بود مطالعه مى کردم ، دیدم ایشان مرقوم فرموده اند که :
کاروانى از ایران به قصد زیارت به کربلا آمده بود که یک نفر روحانى نیز به نام ملا عباس ‍ آن را همراهى مى کرد. ملا عباس ، که خیلى اهل ولاء و داراى خلوص نیت بود، نقل کرد که ، در همان روزى که به کربلا وارد شدیم و به زیارت حضرت امام حسین علیه السلام و حضرت ابوالفضل علیه السلام رفتیم ، شب آن روز در عالم رؤ یا دیدم آقایى با نوکر و نفرات دارند به اطاق ما تشریف مى آورند. پرسیدم این آقا که جلو همه مى آیند و آن قدر نورانى هستند کیستند؟ دیدم یکى از همراهانش ، که گویا از اصحاب امام حسین علیه السلام بودند، گفت : این آقا همه کاره دربار امام حسین علیه السلام ، حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام هستند که به دیدن شماها تشریف آورده اند.
من از جا بلند شدم و به استقبالشان رفتم و عرض کردم : آقا، ما چه قابلیتى داریم که شخصیتى مثل شما بزرگوار و همراهان محترمتان به دیدن ما بیایید و زحمت بکشید؟! فرمودند: شما شیعیان و محبین ما هستید و خیلى در نزد ما احترام دارید. من و این اصحاب برادرم ، به امر برادرم امام حسین علیه السلام به دیدن زوارمان مى آییم و سر چهار فرسخى که مى خواهند به سرزمین کربلا وارد بشوند، حر بن یزید ریاحى را به استقبالشان مى فرستیم .
من از شدت خوشحالى و گریه شوق از خواب بیدار شدم و به رفقایم گفتم : ما باید خیلى قدردانى کنیم از عنایات الهى که نعمت ولایت و دوستى اهل بیت علیه السلام ، بویژه توفیق زیارت ائمه عراق علیه السلام و باالاءخص زیارت حضرت امام حسین علیه السلام و برادر رشید و با وفایش حضرت ابوالفضل علیه السلام را به ما عطا فرموده است و قدر خودمان را هم بدانیم .
51. یا اباالفضل من بچه ام را از تو مى خواهم !  
حجة الاسلام والمسلمین ، حاج شیخ عبد الکریم شرعى ، خطیب تواناى حوزه علمیه قم ، طى یادداشتى دو مورد از کرامات حضرت ابوالفضل علیه السلام را ذکر کرده اند:
1. این کرامت حضرت ابوالفضل باب الحوائج علیه السلام را از مرحوم حجة الاسلام والمسلمین حاج شیخ على اکبر تربتى ، واعظ پر سوز و با اخلاص ، شنیدم و زمانى که خود این جانب آن را در کاشان بر سر منبر نقل کردم ، بعضى از پیرمردان که مستمع بودند تاءیید کردند و گفتند ما هم حضور داشتیم . مرحوم تربتى نقل مى فرمود:
در کاشان خیابانى را جدیدا احداث کرده بودند و هنوز کف خیابان آماده نشده بود. دبستانى در آن منطقه تعطیل شد و بچه ها از آن خیابان عبور مى کردند. ناگهان نقطه اى فرو رفت و یکى از بچه ها زیر خاک مدفون شد.
بچه هاى دیگر رفتند منزل آن مفقود را یافتند و خبر دادند. مادر بچه تا شنید که فرزندش به زیر زمین فرو رفته ، نگاهى به پرچم هیئت اباالفضل ، که درب منزل نصب شده بود انداخت و با دل سوخته اى گفت : یا اباالفضل ، من بچه ام را از تو مى خواهم (در شهر کاشان هیئت اباالفضلى علیه السلام زیاد است و قرار بوده آن شب هیئت به منزل آنها بیاید)
تا بزرگترها و سایل لازم را آماده کرده و به کند و کاو و جستجو پرداختند مدت زیادى طول کشید. احتمال آنکه بچه در چاهى افتاده باشد یا زیر آوار جان داده باشد زیاد بود. اما پس ‍ از مدتى کند و کاو و خاکبردارى ، دیدند بچه زیر زمین در حفره اى مانند زیر پله اى سالم نشسته است ! بیرونش آوردند و از او پرسیدند چه شد؟ گفت :
وقتى در زمین فرو رفتم ، نفس کشیدن برایم مشکل بود، چون خاک و غبار در حلقم رفته بود. فضا تاریک بود و وحشت مرا گرفته بود؛ داشتم مى مردم . ناگهان آقا و خانمى در نظرم ظاهر شدند؛ آقایى نورانى با لباسى که روى دوش انداخته بود به من گفتند: پسرم نترس ، ما نزد تو هستیم تا پدر و مادرت ترا بیرون بیاورند. همچنین پرسیدند: چیزى نمى خواهى ؟ گفتم : بسیار تشنه ام . آقا از آن خانم خواستند به : آب داد به لبم چیزى کشید و تشنگیم برطرف شد (تردید از نویسنده است ) تشنگیم رفع شد، قلبم آرام گرفت ، ترسم برطرف شد، نفسم آزاد شد. با خود فکر کردم چرا آقا خودش به من آب نداد؟
جناب شرعى در خاتمه افزوده اند:
من مى گویم اگر این آقا پسر از آقا همین مطلب را مى پرسید، آقا چه جوابش مى دادند؟ لابد مى گفتند: پسرجان ! من دستهایم را در راه امام حسین علیه السلام داده ام .
52. ما همه وسیله ایم ، شفا دهنده کس دیگرى است !  
2. آقاى جلیل تاج الدینى (داماد آقاى رضوانى ) ساکن خیابان چهار مردان قم که از افراد متدین و مورد وثوق مى باشد برایم نقل کرد:
دخترى داشتم حدودا 4 ساله از بالاى نور گیر به زمین افتاد و در اثر ضربه اى که دید، حالش وخیم شده و سه شب در بیمارستان نکویى بسترى گردید.
پزشکان گفتند: باید وى را به تهران ببرید. او را به تهران برده و در بیمارستان بوعلى بسترى کردیم . من به رئیس بخش التماس کردم و گفتم : آقاى دکتر، اول خدا؛ دوم شما. او گفت : علم و دین فرق دارد! دلم شکست ، اما من متوسل به عنایات غیبى بودم . دخترم حالتى متغیر داشت . چند روز گذشت .
یک شب ، آن قدر حالش بد شد که دیگرى امیدى به بهبودى او نمى رفت . من تا ساعت 10 شب در بیمارستان بودم و بعد مادرش بالاى سر او مانده و من به منزل آمدم . در اطاقى تنها دو رکعت نماز خواندم . کنار اطاق ، یک پوستر اباالفضل علیه السلام بود. نگاهم به وى افتاد، به گریه افتادم و گفتم : آقا جان ، شما باب الحوائجید، کارى کنید، از خدا بخواهید بچه ام به من برگردد. همین طور که اشک مى ریختم و تضرع مى کردم نمى دانم چه موقع شب بود که به خواب رفتم .
در خواب دیدم روى تپه اى نشسته ام و نورى از دور به من نزدیک مى شود. نزدیک آمد؛ اسب سوارى بود. به من که رسید گفت : چرا اینجا نشسته اى ؟ گفتم بچه ام مریض است و در بیمارستان خوابیده . گفت : بلند شو برو، بچه ات خوب شده است ! گفتم : شما از کجا مى آیید؟ گفتند از ترکیه به ایران مى آیم و مى روم ، و رفت . پس از چند لحظه برگشت و گفت : چرا هنوز اینجا نشسته اى ؟ برو بچه ات خوب شده . گفتم آقا بچه ام خیلى حالش ‍ وخیم است ، دیگر امیدى به خوب شدنش نیست . باز گفت : برو بچه ات خوب شده . باز سوار نور شد و رفت و من از خواب بیدار شدم . گریه ام گرفت .
نزدیک صبح بود. صبر کردم ، نماز خواندم و به بیمارستان آمدم . از خانمم حال بچه را پرسیدم ، گفت : از نزدیکیهاى صبح حالش بهتر شده است . گفته گرسنه ام ، نان و پنیر و آب مى خواهم . همسرم همچنین گفت : من خواب دیدم ، شما در حسینیه اى در قم سینه مى زنید. فهمیدم عنایتى شده است . دکترها دستور آزمایش و عکسبردارى دادند. جواب همه خوب بود و از ضایعات و ناراحتیهاى قبلى خبرى نبود. دکترها گفتند چه کردى که بچه ات خوب شده ؟! ماجرا را گفتم ، همه به گریه افتادند و گفتند: ما همه وسیله ایم ، آن کس که شفا مى دهد کس دیگرى آن . بچه ام شفا کامل گرفت .
53. ترک قفقازى از اعتیاد به چاى نجات یافت !  
مرحوم آیت الله حاج شیخ مرتضى حائرى - رضوان الله علیه - (متوفى 24 ج 2 سال 1406 ق ) در ضمن شرح حال پدرشان ، مرحوم آیة الله العظمى شیخ عبدالکریم حائرى ، (متوفى سال 1355 ق ) از قول ایشان نقل کرده اند که مى فرمود:
شخصى از اشراف قفقاز میهمان میرزاى شیرازى شده بود. وى ، که به علت ظلم شیخ عبیدالله مهتدى در قفقاز به سامرا آمده و در خانه میرزاى شیرازى بزرگ میهمان بود، خیلى چاى مى خورد به حدى که چایخانه منزل میرزا، او ار اشباع نمى کرد! هنگام افطار مى رفت منزل حاج میرزا اسماعیل ، پسر عموى میرزاى شیرازى که اخو الزوجه مرحوم میرزا بود، و در آنجا چند جام چاى آماده بود. یک روز هنگام غروب ، ترک فوق الذکر به منزل حاج میرزا اسماعیل مى رود. آنها از وى غافل شده و همگى از منزل بیرون رفته بودند. حتى نوکرها نیز در منزل نبودند. شخص قفقازى ترک اعیان منش ، در هواى گرم تابستان و زبان روزه ، دچار حالت غشوه و بیهوشى مى شود و در همان حالت غشوه و بیهوشى ، سوارى را مى بیند که در همان عالم درک مى کند وى حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام است . ایشان به ترک مزبور جامى مى دهد، او آن را مى گیرد و مى آشامد و به هوش مى آید، و پس از آن دیگر براى همیشه از چاى سیر مى شود.
مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائرى مى گوید: من قبل از این جریان ، دیده بودم که چاى منزل میرزا شیرازى کفاف ایشان را نمى کرد، ولى بعد از آن اصلا به چاى لب نمى زد. (298)
54. دست نیاز به دامن قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام  
حجة الاسلام والمسلمین جناب آقاى شیخ محمد هادى امینى ، فرزند فاضل و دانشمند مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالحسین امینى قدس السره (متوفى روز جمعه 28 ربیع الثانى 1390 ه‍ ق مطابق سال 1350 شمسى هجرى ) صاحب کتاب شریف الغدیر، مرقوم داشته اند:
بانو زهرا بیگم ، دختر حاج احمد آقا، فرزند شیخ محمد قلى تسویجى هندى ، متوفى به سال 1390 ه‍ از بانوان شاعر و ادیب و فاضل بوده و در شعر خود (مخلص ) تخلص ‍ مى کرده است . وى در نجف اشرف متولد شد و پس از فرا گرفتن مقدمات ادبیات نزد پدرش به سال 1343 ه‍ به هند مسافرت کرد و از طرف وزارت آموزش و فرهنگ آن کشور ماءمور به تعلیم زبان فارسى شد و در مدارس به تدریس پرداخت .
مع الاءسف ، در آنجا با مشکلاتى روبرو گشته و فرزندان خویش را از دست داد و علاوه بر آن بیماریهاى گوناگونى نصیب او گردید.
ازینروى متوسل به وجود قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل علیه السلام گردید و دست نیاز به دامن آن حضرت زد. در پى این امر، پس از چند روز بیماریهایش بر طرف مى شود و خدا اولادى به او مى دهد و از چنگال مشکلات و گرفتاریها نجات مى یاب . شاعره مزبور به عنوان عرض سپاس به محضر حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام مرثیه اى در سوگ و مصیبت وى مى سراید که در دیوان وى چاپ شده است . قصیده مزبور به قدرى مشهور و معروف بوده و مورد توجه دوستان اهل بیت قرار دارد که در عراق و ایران ، همه جا به منظور استجابت دعا و بر آوردن حاجات خوانده مى شود.
قصیده این بانوى خیر و صلاح و عفت و تقوا، که سبک سینه زنى خوانده مى شود جهت استفاده عموم درج مى گردد، و به خوانندگان توصیه مى شود که در حوائج و گرفتاریهاى خویش ان را فراموش نکنند:
نوحه حضرت ابوالفضل علیه السلام  
یاور شاه شهیدان چون به میدان بلا
دست پاکش شد جدا
آسمان بگریست بر حال شهنشاه هدى
لیک خونینش بکا
حضرت ختم النبیین بر کشید از دل فغان
در بهشت جاودان
گفت نور هر دو عینم شد غریب و مبتلا
در زمین کربلا
مرتضى اندر عزاى آن دل آرام رشید
صیحه از دل بر کشید
از حسن هم شد بلند افغان و بانگ وا اخا
زد بر سر خیر النسا
چون ز زین افتاد، افغان برکشید آن محترم
سوى شاه بى حشم
رس به دادم از شکست دست افتادم ز پا
اى به عالم مقتدا
جان بر لب و چشمم بود در انتظار
اى امین کردگار
بر سرم بگذر به پایت جان خود سازم فدا
آرزو باشد مرا
ناله یا مستغاث آن عزیز بو تراب
باکمال اضطراب
شد چو مسموع شهنشاه دیار کربلا
هوش رفت او را ز جا
شد جهان تاریک در چشم امیر خافقین
یعنى آقایم حسین
دست زد بر پشت و گفتا قامتم امد دو تا
از فراقت یا اخا
حیف از ماه بنى هاشم که شد غلتان به خاک
گشتم از داغش هلاک
هست بى نور جمالش محو از چشمم حسینا
تو گواهى اى خدا
شد سوار ذوالجناح ان شهسوار شرع دین
ذوالفقارش در یمین
جانب میدان روان شد تاجدار هل اتى
چون هما اندر هوا
بود اندر جستجو شهزاده شاه نجف
اشکریزان هر طرف
تا که آمد بر سر آن کشته راه خدا
آن امام رهنما
شد پیاده از فرس با عالمى قم شاه دین
بر سر آن نازنین
سر نهادش روى زانو بوسته زد بر دیده ها
رفت آهش تا سما
گفتش اى روح روان و وى مرا آرام جان
وى ره بازویم توان
چون کنم بعد از تو با این دشمنان بى حیا؟
خیز و یارى کن مرا
من به بالین تو و، خوش خفته اى بر روى خاک
اى شهید سینه چاک
چون شد آخر رسم حرمتدارى اى شاه حیا
با برادر از وفا؟!
بس که سلطان امم افغان و زارى مى نمود
دیده از هم بر گشود
گفتش اى جان جهان ، آتش مزن بر جان مرا
گریه کم کن سرورا
اشک مى بارى چنین از دیده اى فخر بشر
بر سر این محتضر
مى شوم شرمنده من از حضرت خیر النسا
و ز رسول کبریا
(مخلص ) مسکین ، دگر بس کن فغان و نوحه را
آه و سوز و گریه را
در صف خدمتگزاران داشتت رب علا
بهر شاه کربلا
55. کودک مرده زنده شد!  
حجة الاسلام والمسلمین جناب آقاى سید محمود حسنى طباطبائى بروجردى دو کرامت از کرامات باب الحوائج ، قمر بنى هاشم علیه السلام ، ذکر کرده اند که از ایشان تشکر مى شود:
1. از پدرم ، مرحوم مغفور حاج سید ضیاء الدین حسنى طباطبائى قدس سره شنیدم که ایشان فرمودند: در دوران جوانى ، که به قصد زیارت اعتاب متبرکات عراق همچون مولى الموالى على علیه السلام و سالار شهیدان حضرت ابى عبدالله الحسین علیه السلام به آن دیار رفته بودم ، روزى به قصد زیارت قمر بنى هاشم علیه السلام همراه جمعى وارد صحن مطهر شدیم .
ما عده اى زن و مرد بودیم که مى خواستیم وارد حرم مطهر شویم . در ان روزها سیمهاى قطور برق در کنار صحن مطهر قرار داشت و چند سیم لخت برق با فاصله اى اندک از کنار هم مى گذشت . در عراق آن روزها تازه بادبادک آمده بود. چند طفل عرب تعدادى بادبادک داشتند و با هم بازى مى کردند. آنها دو عدد از این بادبادکها را به هوا کرده بودند که یک عدد آنها روى سیم برق گیر کرده بود. یکى از این بچه ها مى رود بالاى بام که خم شود و باد بادک خود را بردارد، از بالاى بام بروى این سیمها لخت افتاده و در آنجا خشک مى شود.
پدرم فرمودند: به چشم خود دیدم زنى اعرابى سراسیمه خود را به جلوى ایوان رسانید و در حالیکه انگشت ابهام را به حالت تهدید حرکت مى داد و فریاد مى زد و به ضریح حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام اشاره مى نمود، سخنانى گفت . سپس به سوى کودکت برگشت و جمعیت به دنبالش به راه افتاد. هنوز دو سه قدم فاصله بود تا به زیر جنازه فرزندش که بالاى سیمهاى برق بود برسد، که ناگاه مثل اینکه کسى کودک را بردارد و جلوى مادر بر زمین بگذارد، کودک آن زن از بالا جلوى مادرش افتاد و شروع به فرار نمود، اما جمعیت به او مجال نداده و بر او هجوم آوردند و در مدت کوتاهى تمام لباسهاى این کودک را تکه تکه گردید و آنها را به عنوان تبرک بردند.
56. یا اباالفضل مسافران ، مرا از خواب بیدار کرد!  
2. راقم این سطور (سید محمود حسنى طباطبائى ) خود جریانى را که اعجب از کرامت فوق است ، از راننده اى شنیدم . او مى گفت یک از شبها که از جاده هراز عازم شمال بودم هنگامى که اتوبوس را از گردنه بالا مى بردم ناخود آگاه خوابم برد.
وضع جاده ، به این ترتیب بود که بعد از صعود بر بالاى گردنه جاده شیب پیدا مى کرد و در دست مقابل سرازیرى گردنه ، در بسیار گودى وجود داشت که باید وسیله نقلیه اى که از بلندى سرازیر مى شد، در انتهاى سرازیرى کاملا گردش به چپ کند و الا در دره سقوط مى کرد. راننده مزبور مى گفت : من که به خواب رفته بودم یا اباالفضل مسافران مرا از خواب بیدار کرد، تا چشم باز کردم دستى بزرگ را دیدم که گویا زیر اتوبوس رفت و اتوبوس را بلند کرد و پایین دره سالم بر زمین گذاشت ! وى قسم یاد مى کرد که حتى شیشه هاى اتوبوس هم در آن پایین دره سالم بودند!
جمعیت ، با سلام و صلوات از عنایات قمر بنى هاشم علیه السلام استقبال کرده و هر یک با زبانى از حضرت تشکر مى کرد. مسافرین با ماشینهاى مختلف از آنجا به سوى مقصدشان حرکت کردند و ما پس از دو روز ماشین را با وسایل مختلف بالا آوردیم .
دکتر گفت : حضرت عباس علیه السلام خوب عمل کرده است
حجة الاسلام والمسلمین آقاى حاج سید جعفر میر عظیمى ، مؤ سس کتابخانه و مسجد حضرت ابوالفضل العباس در محله زند آباد قم مى باشند که در جلد دوم این کتاب شریف در باب مسجد و کتابخانه یاد شده مفصل بحث خواهد شد. ایشان چند کرامت را به شرح زیر مرقوم داشته اند که مى خوانید:
1. روزى شخصى ، به نام قربان عروجى ، به مسجد ابوالفضل علیه السلام امد و یک انگشتر طلا داده و گفت : مال حضرت عباس علیه السلام است . او گفت : نذرى است و ماجرا را چنین توضیح داد:
شب سیخ کباب به چشم دخترم فرو رفت . وقتى او را به خدمت دکتر کرمانى چشم پزشک در قم بردم ، گفت : فردا بیاورید که باید عمل بشود.
از مطب دکتر به طرف منزل روانه شدیم . مقابل مسجد که رسیدیم دخترم پرسید بابا دکتر چه گفت ؟
گفتم : دخترم ، فردا چشم شما عمل خواهد کرد. دخترم به طرف مسجد توجه نموده و گفت : اى علمدار کربلا، اى ابوالفضل العباس علیه السلام ، مرا شفا بده که فردا لازم به عمل جراحى نباشد، یک انگشتر طلا به مسجد شما تقدیم مى دارم .
فردا وقتى به بیمارستان کامکار قم نزد دکتر رفتم ، وى دستور داد دختر را در اطاق عمل بى هوش کردند ولى وقتى چشم را دوباره معیانه کردند، خیلى با تعجب گفت : این همان دختر است ؟!
گفتم : بلى . گفت : از دیشب تا به حال چه کرده اید؟ گفتم : هیچ ! فقط شب وقتى که از کنار مسجد حضرت ابوالفضل علیه السلام عبور مى کردیم ، متوسل به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام شدیم . دکتر کرمانى گفت : حضرت عباس علیه السلام خوب عمل کرده است !
58. آقا در عالم خواب ، آدرس این مسجد را داد  
2. روزى ، جوانى از اراک یک فرش با دو هزار تومان پول ، به مسجد حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام آورد و گفت : من مریض بودم ، دکترهاى معالج گفتند شما دیگر صحت نمى یابید، و من هم از همه جا ناامید شده و متوسل به حضرت ابوالفضل علیه السلام شدم . در خواب ، جمال زیباى حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام را زیارت کردم . حضرت فرمود: این فرش و دو هزار تومان پول را براى مسجد حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام واقع در قم ، خیابان امامزاده ابراهیم ، ببر، من ترا شفا دادم .
وقتى از خواب بیدار شدم دیدم خوب شده ام ، و من اصلا این مسجد را نمى شناختم ، خود آقا در عالم خواب به من آدرس این مسجد را داد!
59. به برکت حضرت عباس علیه السلام بچه دار شد  
3. داستان سوم مربوط به شخصى به نام حاج رضا شفایى است که مردى بسیار خوب و با تقوا مى باشد. یک سال پس از بازگشت از مکه معظمه ، با دوست عزیز جناب آقاى حاج على ، نهار به منزل ایشان رفتیم .
وقتى نهار صرف شد آقاى حاج على گفت : آقاى شفایى 10 سال است که ازدواج کرده و بچه دار نشده است . در همینجا یک دعا در حق ایشان بکنیم . ما هم همانجا متوسل به ابوالفضل العباس علیه السلام شدیم . همان سال خداوند به برکت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام یک دختر به ایشان عنایت فرمود.
60. حضرت عباس علیه السلام شوهرم را شفا داده است !  
4. در سال 1355 شمسى به حج واجب رفته بودم . در مدینه منوره ، شب جمعه در مسجد النبى صلى الله علیه و آله مشغول دعاى کمیل بودیم که حاجیه خانمى با گریه و ناله گفت : شوهرم رو به قبله است ، دکترهاى مدینه و دکترهاى ایران او را جواب گفته اند، اگر شوهرم بمیرد من جواب بچه هایم را در ایران چه بگویم ؟! مى گفت و گریه مى کرد و از گریه اش همه را به گریه انداخت .
من به آن خانم گفتم : یک مسجد در قم وجود دارد که به نام حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام نامگذارى شده است ، نذرى براى آن مسجد بکن . خانم گفت : اگر شوهرم خوب شد، من یک فرش براى آن مسجد مى دهم . روز بعد کنار قبرستان بقیع مشغول روضه بودیم ، که یکمرتبه آن خانم با شوهرش آمدند و خانم گفت : حضرت عباس ‍ علیه السلام شوهرم را شفا داده است !
پس از بازگشت از مکه معظمه ، آنها یک فرش 12 مترى بافت کاشان براى مسجد حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام آوردند، که حالیه در مسجد مزبور مورد استفاده نمازگزاران قرار دارد.
61. پرچمى به نام قمر بنى هاشم علیه السلام  
حجة الاسلام والمسلمین جناب آقاى سید جعفر طباطبایى شندآبادى فرمودند:
در ماه مبارک رمضان سال 72 شمسى ، در یکى از قراى جاده قزوین - رشت ، که به گردنه کوهین معروف است ، مشغول تبلیغ بودم . یکى از اهالى انجا، به نام حاج تقى غفورى ، نقل کردند:
در اواخر سلطنت پهلوى اول (که وسایل حمل و نقل بین شهرها منحصر به ارابه بود که به اسب مى بستند) از شهرستان ابهر به زنجان گندم بار کردیم و از آنجا ماءمورین ما را به شهرستان میانه فرستادند. وقتى که در بین راه به کوه رسیدیم ، دیدیم که در آنجا کوه به صوت دماغه جلو آمده و به لب رودخانه رسیده است . به طورى که جاده باریک شده بود که امکان عبور با وسیله مشکل بود. فکر کردیم که به چه نحو باید عبور کنیم ؟ یکى از رفقا گفت : گونیها را با ماسه پر کنیم بچنیم به طرف رودخانه ، تا چرخ ارابه روى گونیها قرار بگیرد و عبور آسان گردد.
پیشنهاد او را اجرا کرده و در حالیکه جلوى هر کدام از ارابه ها پرچمى به نام قمر بنى هاشم علیه السلام نصب کرده بودیم ارابه ها را حرکت دادیم . در حین عبور، ناگهان یکى از رفقا گفت : آن سوار که در سینه کوه به ما نگاه مى کند مى بینید؟ همگى گفتند: آرى ، جوان زیبایى سوار بر اسب سفید دیده مى شد که گویا یک سکویى در کوه بود و او در آنجا مستقر شده بود. وقتى آن چند ارابه را با موفقیت عبور دادیم و وارد جاده شدیم ، دیدیم جوان بزرگوار از نظر غائب شد. معلوم گشت که صاحب پرچم ، حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام ، ناظر عبور ما بوده است .
62. تنها کسى که مى تواند دخترم را شفا دهد شما هستید! 
مداح اهل بیت عصمت و طهارت علیه السلام در قم ، جناب آقاى حاج حسن کوچک زاده قناد نقل مى کند:
تقریبا 20 سال قبل براى زیارت عتبات عالیات به کربلا مشرف شدم . پس از زیارت امام حسین علیه السلام براى زیارت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام رفتم . وقتى که از درب قبله وارد حرم مطهر حضرت شدم ، دیدم کنار ضریح جمعیت زیادى ایستاده اند. رفتم به طرف ضریح مطهر ببینم چه خبر است ؟
وقتى به ضریح مطهر نزدیک شدم ، دیدم تمام مردم به نقطه اى توجه دارند که خانمى زائر همراه دختر 14 یا 15 ساله خویش ایستاده و به نحوى با حضرت ابوالفضل علیه السلام گفتگو مى کند که توجه تمام زائرین را به خود جلب کرده است و مردم از زیارت بازمانده اند و این منظره را تماشا مى کنند. بنده از یک زن کربلایى پرسیدم این زن به زبان عربى به آقا چه عرضه مى دارد؟
در جواب گفتند که مى گوید: آقا جان ، من بیمارستانها رفته ام ، بلد بودم باز بروم ، تنها کسى که مى تواند این دختر مرا شفا بدهد شما هستید؛ لذا من از این خبر حرم بابرکت شما بیرون نمى روم . دخترم را شفا بدهید و گرنه وى را همینجا مى گذارم و مى روم .
به زن کربلایى گفتم : به آن مادر بگو دخترش را به زمین بنشاند، او که سر پا نمى تواند بایستد. او گفت : الساعة یفکه . گفتم : یعنى چه ؟ گفت : الان خود آقا، بازش مى کند! ناگفته نماند که برادرش هم در گوشه اى با حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام گفتگو مى کرد، ولى ما متوجه وى نبودیم . بارى ، طولى نکشید که یکدفعه از جا بلند شد و به مادرش گفت : یمه طوفى اختى . یعنى ، مادر خواهرم را طواف بده ، ناگهان توجهم به دختر جلب شد و دیدم وى که قبلا آن همه ارتعاش و ناراحتى در دهن داشت ، حال از آن حال ارتعاش بیرون آمده است و برادرش زیر بغلهایش را گرفته هى او را طواف مى دهد و خطاب به حضرت ابوالفضل علیه السلام مى گوید: یا اباالفضل اءشکرک ممنونین مرحبا بکم یا ابافاضل !
سپس آن جوان به بازار رفته و چند کیلو نقل گرفت و آمد به ضریح مطهر پاشید و در حالیکه مردم هلهله مى کردند و او و مادرش زیر بغل خواهر را گرفته بودند و مدام تشکر مى کردند از حرم مطهر خارج شدند. این کرامت با عظمت را، که دخترى مریض را به ضریح مطهر بسته بودند و او شفا گرفت ، من به چشم خود دیدم . شب 11 شعبان المعظم 1414 ه ق .